زندگی با اميد
دل!
Wednesday, January 12, 2005
از ميان اشياء اين عالم چهار چيز است كه مالك بردار نيست ، صاحب ندارد، قباله مالكيت برايش بي معني است، ابلهانه است ، سخيف است ، حرف رسم و رسومات ! حدود ومقررات ، عرفيات و اعتبارات ، سند و مهر و امضاء و شاهد و بيع و شري درباره اش حرف پوچ و زشتي است :
يكي كتاب است ، ديگري معبد است ، ديگري زيبايي است و ديگري ... دل !
دل يعني چه ؟ دل يعني دل ، نه يعني مغز ، مغز از آنِ صاحب مغز است و صاحبِ مغز متعلق به خانواده اش ، و خانواده اش منسوب به شهرش ، و شهرش مربوط به مملكتش ...
ببين چه حسابش روشن است و معين ومنطقي ! مو به درزش نمي رود! مغز يكي از اعضاي پيكرِ صاحبش است . همين !
اما دل معجزه بزرگ و شگفتي است. حسابِ ديگري دارد.
دل چيست ؟ دلِ آن آدمِ فهميدهِ اهلِ دردِ خوبِ باحالتِ لطيفِ عميقِ مرموزي است كه در اعماقِ درونِ بعضي موجوداتِ راست بالاي دوپا ، مخفي است .
اما آن تكه ماهيچهِ خون آلودِ تلمبه مانندي هم كه جزء احشاي جاندار است ، ومثل يك مشتِ خونين ، توي قفسه سينه همه آدمها و حيوانها هست ، اسمش را دل گذاشته اند تا آنها كه " دل " ندارند و اصلا نمي فهمند چيست ، عقده پيدا نكنند و خيال كنند كه دل همان رفيق قلوه است ، همان كه با قلوه و سنگدان و سيرآبي و شيردان و چهارتا پاچه و شكمبه و كله ، يك دست " كله پاچه كامل " را تشكيل مي دهد و شكم يك خانوار عيالوار سرو نيم سر را پر و سير مي كند ، و براي شبشان هم زياد مي آيد و بعد از خوردنش هم" آن حالات " به خورنده اش دست مي دهد !
اگر دل و قلوه حيوان حلال گوشت باشد !
وخيلي ها هم كه خودشان را پاك راحت كرده اند و همان رئيسه ترين عضو وجودشان يعني شكمشان را دل ناميده اند و بجاي آن همه فلسفه و مذهب و عرفان و الهام و اشراق و ادب و هنر و شعر و عشق و احساس و رياضت و تزكيه و تقوي و صفا ... يك دست " تنقيه آب صابون " ، مشكلشان را رفع مي كند و مساله شان را حل ، و دلهره و درد و پيچ و تاب و اضطراب و التهاب و شور و شر و فغان و غوغا و بيقراري و رنج هاي نشناختي و حرفهاي نگفتني و رازهاي سربه مهر و ماجراهاي پوشيده و زواياي پنهاني و اعماق ناپيدا و دنياهاي سربسته آنرا باز مي كنند و روشن و صاف و شسته و زنگارگرفته و ... چه توفيقي ! چه آرامش نفس و روشني درون و صفاي باطني !
چهار انگشت پائين تر گرفته اند و خود را خلاص كرده اند و جنگ هميشگي شرق و غرب و كشمكشِ لاينحل فلسفه و تصوف را به صلحِ کل بدل كرده اند و سه هزار سال تلاشِ بي ثمرِ نبوغِ انساني و پنجاه هزار سال دغدغه بي جوابِ روحِ بشري را با يك " آروغ بجا و ثمر بخش " پايان داده اند و " رستگار " شده اند!
اما آن دل ، آن دلِ پنهانيِ مرموزِ شگفت كه در بعضي روح ها مخفي است ، كارش نيز شگفت است ، او از چيزهايي سر در مي آورد كه عقل ما هيچوقت فكرش را هم نكرده است ، هوشش به اين جور چيزها هيچوقت نمي كشد، مگر عقل ما چه چيزهايي را مي تواند بفهمد ؟ همينكه مثلا چه جور كاغذ باد هوا كند ، حساب كند كه يك راس آدم چند كالري بايد بخورد ! وقتي اسهال بيخِ ريش فلان مستطاب را گرفت ، از چه طريق علمي فني اي ، بايد اقدامات كرد تا بندش آورد ؟ تا ايشان ، لااقل در اين راه شهيد نشده باشند ! چه جور بايد مقدمات را جور كرد تا با فلان " انسان دُم كلفت " كه هيچ آشنايي با او ندارند ( و آشنايي با او هم حياتي است ) ارتباط برقرار كرد ؟ به " صاحبِ حاجت " بياموزد كه چه جور بايد دُم جنباند و موس موس كرد و پوزپوز كرد ، تا مزاجِ خان ، براي " قضاي حاجت " مساعد گردد؟ با چه دوز و كلكي بايد " زندگي " را جور ساخت كه هم آبرومندانه بچرخد و هم آخرِ سال ، براي دلگرمي و پشتگرمي و گرمي چيزي بماند ؟ با چه فوت و فن مي توان كاري كرد كه همان قطعه زمينِ چهار نبش ، از اراضي واگذاري به مردم ، دولتي ، وقفي ، آستانه اي ... به قيد قرعه به " آدم " اصابت كند ؟ با چه لطايف الحيلي مي شود قيافه و شكم و غبغب و سرفه و لحن و ادا و اطوار و ساير لوازم فضل و اثاثه علم را طوري تنظيم كرد كه آدم يك سال تمام ، هر روز ، به كلاس پنجاه ، صد ، دويست ، سيصد نفري برود و بيايد و يكنفر هم بو نبرَد كه آقا كاملا بي تقصير است ! بطوريكه همه رشته ها را مي تواند درس بدهد !
عقل اينجور كارها از دستش بر مي آيد ، اما دل مقامش اجل از اين حرفها ، و پروازش اعلاي از اين بام هاست ، عقل فقط دو كار بلد است : يكي اينكه مي تواند " بداند " ، يكي اينكه مي تواند " كلكي سوار كند " و همين !
" فهميدن " كارِ عقل نيست . كارِ دل است . اصلا دل چيز ديگري است ، از مقوله اين دنيا نيست ، چه جور مي توان گفت مال كيست ؟ منسوب به كيست ؟ متعلق به چيست ؟ و متولي و مالك و سرپرست و خان و خواجه اش كيست ؟
مي گويم مال اين دنيا نيست ، و مال صاحبش ، يعني همان آدمي كه آن را درون خود دارد ، نيست ، چه برسد به شخص ثاني يا جاي ثالث يا اعتباريات رابع و خامس و...

( برگرفته از کتاب توتم پرستی : دکتر علی شريعتی _ 1347 )
نظرات (0)
منو اصلی
آخرين مطالب
دوستان
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است