زندگی با اميد
بیماری عجیب : درمان غریب (1)
Saturday, January 15, 2005
شب از نیمه گذشته بود. شهر بغداد درآرامش شبانه فرورفته بود و تنها صدای پای نگهبانان ، سکوت شب را می شکست.
در خانه یکی از بزرگان شهر مادری چشمان نگرانش را به فرزند بیمارش دوخته بود. مادر کنار بستر کودک نشسته بود و با چشمانی اشکبار به او می نگریست. کودک در خواب می نالید و چیزهایی زیرلب زمزمه می کرد که برای زن غریب و ناآشنا بود. زن بر روی کودک خم شد و سعی کرد هذیانهای او را بشنود. ناگهان کودک فریادی کشید! مادر سراسیمه اورا در آغوش گرفت و همسرش را از خواب بیدار کرد.
مرد ، پلک های سنگینش را از هم بازکرد و گفت : « هنوز تب دارد ؟ » و قبل از آنکه زن پاسخی بدهد ، دستش را بر پیشانی کودک گذاشت. کودک ، مثل تنور گداخته ای میسوخت. خورشید ، آرام آرام از پس کوه بالا می آمد و سیاهی شب کمرنگ می شد. مرد به کودک خیره شد و گفت : « امروز به کاخ خلیفه میروم و از مرد همسایه شکایت می کنم. او با نگهداری جانوران در باغ خانه خود ، باعث بیماری کودک ما شده است... بدن آن حیوانات آلوده است ، وگرنه چرا باید فرزند ما یکباره بیمار شود و نتواند به راحتی دست و پای خود را تکان بدهد ؟ »
زن آهی کشید و گفت: « تاکنون طبیبان زیادی را به خانه آورده ایم ، اما هیچکدام بیماری اورا تشخیص نداده اند. هیچکس باور نمی کند که این کودک روزگاری در خانه می دوید و صدای خنده اش همه جا را پر می کرد.» و آنگاه بغضش در گلو شکست و مرواریدی چند بر گونه اش غلطید.
مرد از خانه خارج شد. بغداد کم کم از خواب برمی خواست و مرد احساس می کرد پرده ای از اندوه بر شهر کشیده شده . رود دجله با آرامش همیشگی خود جریان داشت و مرد همچنان که به رود خیره شده بود ، در رویاهای خود فرو رفت. به روزهایی اندیشید که دست کودک خردسالش را دردست می گرفت و کنار دجله قدم میزد. آن روزها کودک سالم و پرنشاط بود. گاهی دست پدر را رها می کرد و خنده کنان از پدر جدا می شد. صدای خنده اش با صدای پاروزدن قایقرانان درهم می آمیخت و بعد دوباره باز می گشت و دست پدر را می گرفت.
مرد از بیماری کودکش چیزی نمی دانست . نه تنها او، که اطبای شهر هم نمی دانستند چرا این کودک از حرکت بازمانده است !
مرد به جلوی قصر خلیفه رسید .قصر در زیر نور تند آفتاب بغداد می درخشید. سربازان مسلح در اطراف قصر قدم می زدند. مرد به دروازه قصر نزدیک شد و اجازه ورود خواست. نگهبان راه را باز کرد و مرد وارد سرسرای بزرگ قصر شد.
نظرات (0)
منو اصلی
آخرين مطالب
دوستان
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است