زندگی با اميد
یعنی عشقم من رو می بخشه؟؟
Wednesday, July 06, 2005
من دیروز خداحافظی کردم ولی شاید لازم بود قبل از اون علت خداحافظیم رو می گفتم تا موضوع برای همه دوستان عزیزم روشن بشه:
توی دوره زمونه ای که خیلیا پدر و مادرشون رو می ذارن خونه سالمندان , بچه هاشون رو می ذارن مهد کودک و زنشون رو می فرستن کلاس های مختلف تا در خلوت خودشون به آرامش دست پیدا کنن , یکی میاد بهت میگه بیا داداش من بشو و تو از روی سادگی , خامی , نفهمی ( یا هر چیز دیگه ای که شما اسمش رو می ذارین ) , قبول می کنی و این مسئله رو با خوشحالی توی وبلاگت فریاد می زنی ...چون فکر میکنی خدا بهت لطف کرده و آرزوی دیرینه ت رو برآورده کرده. ولی از فردای اون روز توقعات مختلف , بهانه گیری های بچه گانه و ایرادهای بنی اسرائیلی شروع میشه : چرا آب تو تلمبه س ؟ چرا گوش کوب قلمبه س؟ و...
وقتی هم که می خوای با این مسائل برخورد کنی , همه گناهها متوجه یکی دیگه می شه... کسی که از جونت و از دوتا چشمات برات عزیزتره...کسی که بهانه نفس کشیدنته و شب رو فقط به شوق شنیدن صدای مخملیش صبح می کنی...
بین دوراهی می مونی : آبجی کوچیکه ( یه بچه با افکار و عقاید بچگانه , آمال و آرزوهایی که سالهاست برای تو نخ نما شدن , با افتخاراتی که برای تو عادی و پیش پا افتاده هستن و... ) و عشقت , کسیکه تحمل دیدن اشکاش رو نداری ...کسی که نه از سر ترحم دوستش داری , که از در عشق باهاش وارد شدی...کسی که به نازش نیاز داری...( اشتباه نکنین , نیاز جسمی نیست...خودش بهتر از من می دونه که من به محبتش و به عشقش نیاز دارم ).
حالا کار به جایی رسیده که آبجی ندیده ت به خودش اجازه می ده باعث رنجش خودت و عزیزت بشه . توی کامنتش می نویسه « ...گرچه وقتی میام اینجا نظر می دم نمیای وبلاگم اما من تحت هر شرایطی میام...خود دانی......گرچه می دونم خود!!ندانی! کس دیگری داند....بی خیال....اگه دوست شی آره!!! می شه بهم زد و قطع رابطه کرد... اما مگه خواهر و برادرو می شه از هم جدا کرد؟؟ها؟؟»
ماه بانو: من تقریبا دو برابر تو عمر کردم...بیشتر از پونزده سال کار کردم.بیشتر از دوازده سال در سطوح مختلف مدیریت کردم. مطمئنا می دونم به کدوم نامه , ایمیل , تلفن و... باید جواب بدم و به کدوم نه. کدوم وبلاگ رو بخونم و کامنت بذارم...کدوم رو بخونم ولی کامنت نذارم و کدوم رو اصلا نخونم. نیازی نیست کس دیگه ای ( حتی ویولت گلم ) بهم بگه. اصلا شاید بزرگترین ایراد رفتاری من , استقلال فکر و عملم باشه...و اینکه خیلی کم دیگران و حتی نزدیکترین افراد رو طرف مشورت خودم قرار می دم.
شاید تا دیروز جور دیگه ای فکر می کردم , ولی حالا دیگه مطمئنم که خواهر و برادری اینجوری راه به جایی نمی بره...خواهر و برادرهای واقعی که همه در یک خونه , زیر یه سقف , با یه فرهنگ و تحت نظر والدین مشترک رشد می کنن و تربیت می شن , افق نگاهشون , امیال و آرزوهاشون , خواسته هاشون و سلایقشون اگه نگیم یکی می شه , ولی حداقل نزدیک به هم میشه...ولی من و آبجی کوچیکه از این نظر خیلی اختلاف داریم... اگه اون نهایت آرزوش قبولی در کنکوره , من سالهاست که با مدرک دانشگاهی دارم کار می کنم...اگه اون برای یه سفر چند هفته ای به اروپا از خودش ذوق و شوق بچگونه نشون میده , من سالها در اروپا زندگی کردم و سفرهای خارجی زیادی داشتم وبا توجه به اینکه اقامت دائم کانادا رو هم دارم , دیگه این مسئله به هیچ وجه برام جذابیتی نداره ...اگه اون به اینکه پدرش یه پزشک عمومی و سرشناس در شهر خودشونه مباهات می کنه ( و من هم با احترام به ایشون و منش انسانیشون که در وبلاگ ماه بانو خوندم بهشون افتخار می کنم) , تعداد پزشکان دارای تخصص و فوق تخصص در بین بستگان و دوستان و آشنایان من بیشتر از بیست نفره... ماه بانو جان , علیرغم احترامی که برات قائلم ولی فکر می کنم از اول من نباید وارد این بازی بچگانه می شدم...ویولت برای من خیلی عزیزه ... خیلی ...نمی تونم با کسی عهد اخوت ببندم که بخواد ویولت من رو به هر دلیلی مورد تحقیر و توهین قرار بده....ویولت یکی از فهیم ترین و با شعور ترین انسانهاییست که من در عمرم دیدم...قانع , مظلوم , مهربون و دوست داشتنی...اگه من چهره ای غیر از این در نظر تو ساختم , لطفا اصلاحش کن...و به مصداق این ضرب المثل قدیمی :
« کبوتر با کبوتر , باز با باز
کند همجنس با همجنس پرواز»
فکر می کنم ادامه این رابطه ( خواهر و برادری ) جز ضرر روحی و ناراحتی برای طرفین , چیز دیگه ای نداشته باشه. گفته بودی رابطه خواهر و برادری , دوستی نیست که بشه بهم زد و قطعش کرد , ولی من فکر می کنم بشه...هرچی باشه از رابطه مادر و فرزندی که بالاتر نیست , هست؟؟ پس یه سری به خانه سالمندان بزن ... من حداقل ماهی یه بار این کارو می کنم:
این شعر رو بطور کامل یادم نیست , ولی فکر می کنم همین که یادمه منظورم رو برسونه:
گفته بودم دوستت دارم...بدون تو می میرم..
....حرفم رو پس می گیرم.
ماه بانو جان , برات آرزوی خوشبختی و رسیدن به تمام آرزوهای قشنگت رو دارم و به خدای بزرگ می سپارمت.

چند جمله هم برای ویولت عزیزم:
اگه من توی این مدت کاری کردم که ناخواسته (خدا رو شاهد می گیرم که عمدی در کار نبوده) باعث رنجش و کدورت خاطرت شدم , ازت معذرت می خوام... بذار به حساب جوونی , خامی و کم تجربگی من
خودت می دونی که چقدر برام عزیزی و معیارهای من برای عشق به تو , معیارهای عقلی و زمینی نیست...چون تو یه فرشته آسمونی هستی...اگه فکر می کنی می تونی من رو از ته ته دلت ببخشی و همه چی مثل اولش بشه , این کارو بکن...
قبلا ازت می خواستم: « همیشه مال من باش » ولی اینبار با اشتباهی که کردم , اگه این رو ازت بخوام نهایت خودخواهیه . پس ایندفه بهت می گم: « اگه دلت می خواد مال من باش ».

چند جمله هم برای خوانندگان عزیز:
از همه تون ممنونم که سعی کردین توی حل این مشکل ما رو کمک کنین . گرچه شاید بهتر باشه بگم برای رفع این سوء تفاهم. بخصوص از الهام , دختر کولی , دنیز, فوزی و مهدی عزیز و تشکر ویژه هم از فرید عزیزم دارم که فروتنانه همه مسئولیت ها رو به گردن گرفت و باعث انبساط خاطر دوستان شد...
من بخاطر شدت ناراحتی از مسائلی که گذشت و همینطور بدلیل مشغله زیادی که در روزهای پایانی دولت برای ارائه گزارش عملکرد و تهیه برنامه های دولت جدید و ... داشتم , دیروز در یه اقدام عجولانه در وبلاگم رو تخته کردم. ولی بدلیل سیل مشتاقان که دیشب رو جلوی در وبلاگم به صبح رسوندن ( شش نفر در پرشین بلاگ و چهار نفر در بلاگ اسپات) , قول می دم که اگه ویولت جون من رو ببخشه , برگردم و بنویسم.
نظرات (0)
منو اصلی
آخرين مطالب
دوستان
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است