زندگی با اميد
یادگاری!
Saturday, May 28, 2005
چشماش قرمز شده بودن...مثل دوتا کاسه خون...
ازش پرسیدم چی شده؟
گفت: هیچی ...
گفتم : تو گریه کردی؟
بغضش ترکید... با گریه گفت :اون خودکار پارکر آلبالویی رو یادته؟
گفتم : آره ...مگه چی شده؟
گفت : گمش کردم...
گفتم: خوب . این که چیز مهمی نیست. مگه کارخونه ش تعطیل شده؟ یکی دیگه می خری...
با گریه گفت : آخه اون تنها یادگار پدرم بود...
نمی دو.نستم چی بگم...پدرش دو سال پیش توی یه تصادف کشته شده بود...گیج شده بودم... چطور می تونستم آرومش کنم؟
گفتم : اشتباه نکن عزیزم. اون تنها یادگار پدرت نبود. با ارزش ترین یادگار پدرت تو هستی. توئی که مایه افتخار خونواده و دوستات هستی... من همیشه به وجود تو افتخار کردم و مطمئنم که پدرت هم همیشه به تو افتخار می کرد... یادگار پدرت تو هستی ...اون خودکار ساخت یه کارخونه انگلیسی بود ولی تو از گوشت و خون اون خدابیامرز هستی...
با حرفهای من گریه ش قطع شد و آروم گرفت...
گفت : راست می گی. حق با توئه ... دیگه گم شدن اون خودکار برام مهم نیست....
گفتم : مواظب باش خودت رو , اصلت رو و شرفت رو گم نکنی...
با دست اشکهاش رو پاک کرد , لبخندی زد و رفت که صورتش رو آب بزنه....

پیوست :
ظاهرا چند روزیه که نظر خواهی وبلاگم خراب شده. از همه دوستان عزیزی که اظهار لطف کردن و در نظرخواهی خودشون یا ویولت عزیزم در مورد نوشته های من نظر دادن بی نهایت ممنونم و تا درست شدن وبلاگ خودم خوشحال می شم اگه از این روش استفاده کنین:)
نظرات (0)
منو اصلی
آخرين مطالب
دوستان
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است