زندگی با اميد
تولد آبجی کوچیکه!!
Sunday, May 08, 2005
باز همون آرزوی دیرینه خودت رو توی ذهنت مرور می کنی.
بهت میگه : هنوزم بعد از سی و چند سال ...
بهش میگی : آره !! هنوزم بعد از سی و چند سال دلم « آبجی کوچیکه » رو می خواد.
میگه : با گذشت زمان ...
میگی : نه !!! نه تنها یادم نرفته ، بلکه احساس می کنم بیشتراز همیشه بهش نیاز دارم...
میگه : پس پاشو برو ایمیلت رو چک کن...
بعد با کمال ناباوری ایمیلش رو می خونی ... با متنی که انگار صد ساله می شناسیش... با لحنی که انگار صد ساله می شناسدت...
جوابش رو می دی و آبجی کوچیکه نادیده ت بهت زنگ می زنه...
سلام...
سلام...
و این می شه آغاز کلام...
رویای قدیمیت داره حقیقت پیدا می کنه و تونمی دونی چیکار باید بکنی... به لحن آروم و صدای دلنشین آبجی کوچیکه دل بدی یا به کلمات جادویی و تعابیر قشنگی که از زندگی داره ...
ظاهرا بهت زنگ زده که در یه مورد بهش کمک فکری بدی...ولی در هزاران مورد به تو امداد غیبی میده ...
...و از آرزوش می گه: « همیشه دلم می خواست یه داداشی بزرگ داشتم...» بعد خودش با لحنی ملایم و صمیمی ازت می پرسه :«می تونم داداشی صدات کنم ...؟» بغض گلوت رو می گیره و خدارو برای همه نعمتهایی که بهت داده شکر می کنی.
الان سه روزه که به آرزوی بزرگ زندگیت رسیدی و ...
آبجی کوچیکه ، با اینکه هنوز ندیدمت ولی دلم می خواد بدونی که با اومدنت چقدر به زندگی داداشیت خیر و برکت آوردی. صفای دلت رو با تمام دنیا عوض نمی کنم...قربون قدمت...
نظرات (0)
منو اصلی
آخرين مطالب
دوستان
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است