زندگی با اميد
ابدیت+20 !!!
Wednesday, April 13, 2005
...اتوبوس به سنگینی توی ترافیک صبحگاهی راه خودش رو به طرف مرکز شهر باز می کرد.
جوان روستایی رو به پیرمردی که کنارش نشسته بود کرد و پرسید : « ببخشید ساعت چنده ؟ »
پیرمرد ساعت جیبیش رو از توی جیب بغل جلیقه مشکی رنگش درآورد و اون رو چند بار جلوی چشماش جلو و عقب برد تا تونست فاصله مناسب رو پیدا کنه . بعد چشماش رو ریز کرد و به صفحه ساعت خیره شد : « 7 و 40 دیقه س ». و بلافاصله سینه ش رو صاف کرد و ادامه داد : « البته من برای اینکه صبح ها دیر به کارم نرسم ساعتم رو 20دیقه کشیدم جلو. پس الان در واقع ساعت 7 و 20 دیقه س !! ». بعد هم که نگاه متعجب جوون رو دید بادی به غبغب انداخت و متفکرانه اضافه کرد : « این کار رو خانومم اوایل ازدواجمون بهم یاد داد. خیلی موثره. از اون موقع تا حالا هیچوقت توی کارها و قرارهام تاخیر نداشتم ».
جوون روستایی لبخندی زد و گفت : « پیرمرد ! زنت سرت کلاه گذاشته. اینطوری تو رو وادار می کنه که شب ها زودتر بری خونه » و بعد خودش و چند نفری که بالای سر صندلی اونا سرپا وایساده بودن زدن زیر خنده...
پیرمرد در حالیکه ساعت جیبیش رو توی جیب بغل جلیقه مشکی رنگش میذاشت زیرلب زمزمه کرد : « خدا رحمتش کنه ... ».
نجوای پیرمرد توی هیاهوی شهر و همهمه مسافرین گم شد و هیچکس متوجه اون قطره اشکی نشد که روی یقه کتش چکید ...
اتوبوس به سنگینی توی ترافیک صبحگاهی راه خودش رو به طرف مرکز شهر باز می کرد...
نظرات (0)
منو اصلی
آخرين مطالب
دوستان
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است