زندگی با اميد
همنشین بد !
Sunday, April 10, 2005
معروف است انوشیروان بر بوذرجمهر حکیم بزرگ خشم گرفت ، دستور داد او را در سیاه چالی به زندان انداختند و بر پایش زنجیر افکندند. او مدتها در این زندان مخوف بسر برد و به مطالعه و ریاضت پرداخت و دم بر نیاورد.انوشیروان که پی به اشتباه خود برده بود و شدیدا به وجود این مرد بزرگ برای مشاوره در امور مهم احتیاج داشت ، درصدد استمالت او برآمد و از وی خواست از سیاه چال خارج شود. بوذرجمهر که سخت آزرده خاطر شده و بر اثر سعایت معاندین بیگناه به زندان افتاده بود ، به هیچ وجه حاضر نشد آنجا را ترک کند. هرچه تدبیر کردند که او را از تصمیم خود منصرف کنند ، موثر واقع نگردید. بالاخره متوسل به یک دهاتی احمق شدند و او را مصاحب و مزاحم بوذرجمهر قرار دادند. این دهاتی که با دیدن ریش به اصطلاح بزی بوذرجمهر ، یاد بز خود افتاده بود ، مرتبا گریه و زاری می کرد. بوذرجمهر به گمان اینکه مرد دهاتی بخاطر او ناراحت است ، کنجکاوانه علت گریه او را پرسید. دهاتی احمق گفت : دلم برای بزی که ریشش مثل تو بود و حرام شد می سوزد و یاد او می افتم و هر وقت تو ریشت را می جنبانی ، به یاد بزم عزاداری می کنم. بوذرجمهر که روحش از صحبت این دهاتی به شدت آزرده شده بود ، فی الفور سیاه چال را ترک کرد تا از مصاحبت این نادان رهایی یابد و این ضرب المثل شعری را هم ساخت :
صد سال اگر به کند و زندان بودن
بهتر ز دمی همــــــدم نادان بودن

***********

توضیح :
استمالت : دلجوئی
سعایت : بدگوئی
معاندین : دشمنان
نظرات (0)
منو اصلی
آخرين مطالب
دوستان
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است