زندگی با اميد
به یاد دائی صالح
Monday, July 11, 2005
همه اونایی که مسافر اون خط بودن می شناختنش. پیرمردی چاق با شکمی برآمده و صدایی بم و صد البته اخلاقی تند و عصبی... همه دائی صالح صداش می کردن , غیر از من که بهش می گفتم عمو صالح J اگه وقت داشتم نوبتم رو توی صف به پشت سریام می دادم تا پیکان آبی رنگ و مدل پایین دائی صالح از سر خیابون بپیچه و جلوی پای ما مسافراش رو خالی کنه و من بپرم بشینم جلو و بگم: چطوری عمو صالح ؟ و اون با صدای بلندی بخنده و بگه: ازت خوشم میاد جوون. پسر با غیرتی هستی :) و من لبخند بزنم و بگم خیلی مخلصیم و...
مدتی بود که راهم به اون طرفا نیفتاده بود. دلم براش تنگ شده بود. نوبتم که شد علی آقا با پیکان سفید رنگش از راه رسید و بفرما زد. گفتم نه منتظر عمو صالح می مونم.برخلاف همیشه از این حرف من نخندید و اصراری هم نکرد ... سریع مسافرش رو زد و رفت. پشت سرش ممد آقا با پیکان جوانان گوجه ایش رسید. حال و احوالی و بفرمایی... بازم گفتم منتظر عمو صالحم و سوار نشدم. اونم بدون کلامی گاز ماشینش رو گرفت و رفت....
صدای موتور پیر و فرسوده پیکان آبی رنگ عمو صالح رو قبل از اینکه بپیچه توی خیابون شنیدم. خودم رو آماده کردم ولی.... ولی پشت فرمون یه جوون غریبه نشسته بود. چند متر جلوتر از من ترمز کرد. مرد جوون از پشت فرمون پیاده شد که عرق پشتش کمی خشک بشه...ولی چشم من به نوشته ای که با خطی خوش بالای سپر و کنار در باک نوشته شده بود خشک شد:
« به یاد دائی صالح »
بی اختیار گفتم : « خدا رحمتت کنه عمو صالح »
نظرات (0)
منو اصلی
آخرين مطالب
دوستان
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است