زندگی با اميد
بیماری عجیب : درمان غریب (3)
Monday, January 17, 2005
چند ساعت ، بعد يعقوب کندي بر بالين کودک حاضر شده بود. کودک ، رنجور و ناتوان در بستر خود مي ناليد. کندي پاي کودک را گرفت و آن را تکان داد . پاي کودک هيچ حرکتي نکرد. وقتي معاينه به پايان رسيد ، کندي از جا برخاست و گفت : « کودک شما به معالجه اي طولاني نياز دارد».
مادر کودک گفت : « چندين ماه است که به او داروهاي گوناگوني داده ايم . آنقدر دارو خورده که ديگر تحمل دارو را ندارد ».
کندي گفت : « از امروز چند تن از دوستان من به اينجا مي آيند و با نواختن موسيقي او را درمان مي کنند ! ».
پدر کودک با تعجب گفت : « درمان با موسيقي ؟!!! پس شما دارو تجويز نمي کنيد ؟! »
کندي جواب داد : « نيازي به دارو نيست . کودک شما با شنيدن گوشه هاي خاصي از موسيقي ، سلامت خود را بازمي يابد ».
از فرداي آنروز ، در برابر نگاه متحير پدر و مادر ، نوازندگاني به خانه آنها مي آمدند ، در کنار بستر کودک مي نشستند و به نواختن نغمه هايي خاص مي پرداختند. کار آنها کم کم سلامتي را به جسم بيمار کودک باز مي گرداند.
ماهها گذشت. يک روز وقتي يعقوب کندي از خانه بيرون مي رفت ، کودک را ديد که در باغ به دنبال پرنده اي مي دويد ! يعقوب برجاي ايستاد و با خوشحالي به او خيره شد. بعد به فکر فرو رفت و به ياد روزهاي کودکي خودش افتاد ... روزهايي که شاد و بي خيال به دنبال پرنده ها مي دويد و گلهاي پرپر شده را بدست باد مي سپرد.
کودکي يعقوب در شهر « کوفه » گذشته بود. او با خانواده اش در باغي بزرگ زندگي مي کرد.هرجا پرنده اي مي ديد بدنبال ش مي دويد و به ساختمان بدن و نحوه پرواز پرنده مي انديشيد.گاهي سر برمي داشت ، به آسمان خيره مي شد و از خود مي پرسيد : « چرا آسمان آبي است ؟ »
يعقوب به ياد آورد که بعدها وقتي بزرگتر شد ، کتابي با همين عنوان نوشت. علاقه اش به نجوم به قدري بود که در مدت اندکي تمام دانستنيهاي آنرا را فرا گرفت.
جواني يعقوب در شهر « بصره » گذشته بود.بصره در آن ايام مرکز علمي و تحقيقاتي مهمي بود. يعقوب در اين مرکز علمي نه تنها به نجوم ، که به آموختن فلسفه و رياضيات و پزشکي هم پرداخت و هنوز دوره جواني را طي مي کرد که در طب و فلسفه و نجوم در بغداد سرآمد شد...
کودک همسايه همچنان به دنبال پرنده ها مي دويد. گاهي سنگ کوچکي برمي داشت و به سوي آنها پرتاب مي کرد. ناگهان سنگ کوچکي در پيش پاي يعقوب برزمين افتاد. يعقوب به خود آمد و دوباره نگاهش به سمت کودک برگشت. کودک به چند قدمي یعقوب رسید و گفت : « پدرم می گوید شما در خانه خود از پرندگان بسیاری نگهداری می کنید. آیا به من اجازه می دهید که با آنها بازی کنم ؟ »
کندی خندید و گفت : « من اکنون باید به کلاس درس رفته و به شاگردانم درس بدهم ».
کودک با تعجب پرسید : « شما پزشک هستید یا معلم ؟ »
کندی گفت : « من هم پزشک هستم و هم معلم ! انسان باید هرچه را می داند به دیگران هم بیاموزد ». و به راه افتاد.
کودک فریاد زد : « برای بازی با پرنده ها کی به خانه شما بیایم؟ »
کندی جواب داد : « امروز عصر پس از بازگشتم به خانه .»
شاگردان کلاس انتظار استاد را می کشیدند. گوشه ای چند شاگرد نشسته بودند و گفتگو می کردند. هنگامی که کندی وارد کلاس شد با شاگردان جدیدی روبرو شد. هرگاه یکی از امامان شیعه به شهادت می رسید یا کلاس درسش تعطیل می شد شاگردان امام به کلاس های درس کندی روی می آوردند...

(ادامه دارد)


نظرات (0)
منو اصلی
آخرين مطالب
دوستان
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است