زندگی با اميد
حقیقت در زمین تنهاست ! (1)
Saturday, July 23, 2005
نخودی اولش فکر کرد که لاستیک چرخ جلویی تراکتورش پنچر شده , ولی وقتیکه دید تراکتور به نرمی روی زمین ناهموار به حرکتش ادامه میده , خیلی تعجب کرد و از خودش پرسید : « پس این صدای فیسسسسسس از کجا میاد؟ »
تراکتورش رو نگه داشت وبا یک حرکت تند پرید پایین.چرخهای جلو و عقب رو کنترل کرد. همگی سالم و پرباد بودند.روی زمین زانو زد و به زیر موتور نگاهی انداخت.دوباره از خودش پرسید : « این دیگه چه صداییه؟»
همینطور که سرش رو از زیر تراکتور بیرون می کشید , نگاهش به آسمون افتاد.چیزی مثل ابر توی آسمون چرخ می خورد و پایین می آمد.ترسید.دوید زیر تراکتور و دستهاش رو گذاشت روی سرش.« وای...! این دیگه چیه؟؟؟ »
فکر کرد شاید اون یه سنگ آسمانی باشه...از ترس گریه ش گرفته بود: « من می میرم و بچه هام یتیم میشن!! »
صدای فیسسسسس هر لحظه بلندتر می شد.ناخودآگاه دستهاش رو روی گوشهاش گذاشت و منتظر حادثه ناگواری ماند.چند دقیقه ای گذشت.چیز سفید رنگی که هر لحظه بزرگتر می شد به آرامی روی خاک افتاد.نه جایی را خراب کرد ونه به کسی آسیب رسوند.نخودی با احتیاط سرش رو از زیر تراکتور بیرون آورد و نگاهی به آسمان انداخت.فضانوردی از پنجره فضاپیما سر و دستش را بیرون آورد و برای او دست تکان داد. ذوق زده از جایش پرید.کلاهش رو که روی خاک افتاده بود برداشت و برای فضانورد تکان داد و با خوشحالی گفت: « آخ جون! موجودات فضایی! »
به طرف چیز بزرگ و سفید دوید. یک نامه بود. روی نامه را خواند.از سیاره زمین بود.طول و عرض آن را قدم زد: طولش سی و عرضش بیست قدم بود.پاکت نامه معمولی آدمهای زمینی , تقریبا دهها بار از او که یک آدمک بود , بزرگتر بود.با خوشحالی , خواست آن را جابجا کند. نتوانست.
« ای بابا, چه نامه سنگینی !»
دور نامه می چرخید و فکر می کرد .
« حالا چیکار کنم؟»
بالاخره فکری به نظرش رسید. به طرف تراکتور کوچکش (که به اندازه قوطی کبریت بود) دوید.خیش را از پشت اون باز کرد , گوشه ای از نامه را سوراخ کرد و سر طنابی را به آن بست. سر دیگر طناب را به تراکتور بست و راه افتاد. نامه دوبرابر عرض جاده بود. به هر زحمتی بود ان را تا جلوی خانه اش کشاند.آنجا زنش را صدا زد.
- آهای خانم نخودی عزیز....کجایی؟
- چه خبره اینقدر فریاد می کشی؟؟
نخودی درحالیکه از خوشحالی دستهاش رو به هم می مالید گفت :« مگه نامه به این بزرگی رو نمی بینی؟»
چشم خانم نخودی که به نامه بزرگ افتاد , از خوشحالی جیغ کوتاهی کشید.کتابی را که در دست داشت به گوشه ای پرت کرد و از پله های ایوان جلوی خانه شان پایین دوید.
- موجودات فضایی برایمان نامه داده اند؟
- بله , آدم های زمینی!
خانم نخودی درحالیکه روی نامه گام می زد پرسید: « چی نوشتن؟ »
- هنوز بازش نکردم , مگه نمی بینی!؟
خانم نخودی به آشپزخانه رفت و با دوتا چاقو برگشت. به جان نامه افتادند.یک ساعت طول کشید تا در نامه را باز کردند. پاکت نامه را به کناری کشیدند و کاغذ نامه را روی خاک باز کردند.درست به اندازه مزرعه شان بود.آقا و خانم نخودی روی نامه راه افتادند. خانم نخودی زیر کلمات گام می زد و آنها را برای همسرش می خواند:
به دوستان عزیزمان در سیارک نخودچی!
ما شاگردان دبستان هنر , واقع در یکی از شهرهای آباد کشور ذرت , از شما آدمکهای عزیز خواهشمندیم که دعوتمان را برای دیدار از زمین بپذیرید و برای مدت یک هفته تمام مهمان ما باشید. به این منظور ما خودمان را برای استقبال باشکوه از شما آماده کرده ایم. چون می دانیم که شما از خوردن غذاهای ما لذت می برید , نام بعضی از آنها را که برایتان تهیه دیده ایم , می نویسیم: برای صبحانه , شیر و عسل و مربا و نان , کلوچه قندی و خامه! برای ناهار و شام , مرغ سوخاری و همبرگر مخصوص و ماهی سفید و آزاد و ماکارونی و پیتزا . در ضمن این دیدار فرصتی عالی است برای آگاهی از فرهنگ دوطرف. همگی ما منتظرتان هستیم.
به امید دیدار.

خانم نخودی که خیال می کرد خواب می بیند , بازو به بازوی شوهرش زد و گفت : « تو بیداری؟ »
آقای نخودی که مطمئن بود بیدار است , آب دهانش را جمع کرد:
- به به ... مرغ سوخاری! این هفته که کار شخم مزرعه تمام شد و بذرها را کاشتیم , تا بهار بیکار می شویم.این بهترین فرصت برای سفر به زمین است!
- به راستی ما به زمین سفر خواهیم کرد؟
- البته ! زمین , این سیاره رویایی ! زمین , این سیاره بسیار بسیار بزرگ !!
نظرات (0)
منو اصلی
آخرين مطالب
دوستان
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است