زندگی با اميد
حقیقت در زمین تنهاست ! (2)
Sunday, July 24, 2005
معلوم نبود این سیارک نخودچی چطور وارد منظومه شمسی شده بود.یک شب که اختر شناسان پشت تلسکوپ نشستند تا آن دوردورهای آسمان را کاوش کنند , با کمال تعجب دیدند سیارکی ناشناخته وارد منظومه شمسی شده و خیلی آرام به دور خورشید می گردد. یکی از آنها که سیارک را زودتر از بقیه دیده بود , فریاد زد : « کشف کردم ! کشف کردم ! »
تمام اخترشناسان به این مهمان ناخوانده خیره شدند. خیلی بزرگ نبود , برعکس , خیلی کوچک بود ! اندازه یک ورزشگاه فوتبال . شبیه تخم مرغی بود که از وسطش کله جوجه ای بیرون زده باشد. یکی از اخترشناسان جوان گفت : « این سیارک بی ریخت , یه سنگی آسمانیه که به تازگی از کره ش جدا شده.»
سرپرست اخترشناسان که خانم سفید مویی بود, خیلی جدی پرسید : « چه دلیلی برای اثبات این نظرتون دارین؟»
اخترشناس جوان گفت : « همین بی ریختیش بهترین دلیله ! »
در همین حال , اخترشناس دیگری که خانمی بچه به بغل بود , دور از انتظار همه فریاد کشید : « کشف کردم ! کشف کردم ! »
همه با هم گفتند : « چی رو ؟؟»
آنها واقعا انتظار نداشتند که اخترشناس مادر , قادر به کشف مهمی باشد. خانم اخترشناس درحالیکه تلاش می کرد بچه اش را ساکت کند , گفت : « آثار زندگی را در این سیارک مشاهده کردم.»
او راست می گفت. موجودات ریزی در آن سیارک در تکاپو بودند. طولی نکشید که بین زمین و آن سیارک بوسیله امواج رادیویی ارتباط برقرار شد. خانم اخترشناس اولین انسانی بود که صدایش به گوش آدمک های آنجا رسید. ابتدا از رییس اداره هواشناسی آن سیارک پرسید : « لطفا نام سیارکتان ؟»
آدمک از پشت میکروفون فریاد کشید : « نام سیارک ما , بال مالیا , کرماریا , زال رابیا , آبداریا بربریا – 293 است ! »
خانم اختر شناس با عصبانیت گفت : « افتضاحه ! سیارک به این کوچکی , اسم به این بزرگی !»
آدمک هواشناس , در مقابل خیلی محترمانه جواب داد :
- ما از دوستان زمینی مون پوزش می خواهیم ! شما هر اسمی که می پسندید روی سیارک ما بگذارید.
خانم اختر شناس با خوشحالی رو به دوستان و همکارانش گفت :« نام این سیارک رو نخودچی می ذاریم .»
و به این ترتیب ارتباط زمینی ها با سیارک نخودچی آغاز شد. بنابر کاوش های بعدی آشکار شد سیارک نخودچی در ششصد هزار کیلومتری غرب زمین , نزدیک جاده هوایی سیاره زهره – زمین , دور خودش و خورشید می گردد. برای ارسال نامه به آنجا , می توان از همین نشانی استفاده کرد. در حقیقت شاگردان مدرسه هنر هم همین کار را انجام دادند.

* * * *
نام اصلی آقای نخودی , آرماندو , جارپاندو , پارپاندو , زان زاندو , بارو بارو بارو – 140 بود. یک آدمک کوچولو , اسم به این درازی ! نه قابل تحمل نیست.نام همسر و دو فرزندش هم همینطور طولانی بود. برای راحتی کار , آنها را خانواده نخودی صدا می زنیم. فکر نکنید که آنها واقعا اندازه نخود هستند . نه ... خیلی بزرگتر از نخود ! کمی کوچکتر از یک گردو !! همه آدمک های سیارک نخودچی همین قد و قواره بودند.
جمعیت این سیارک خیلی زیاد نبود. دوهزار خانواری می شد. آنجا مرز و کشوری وجود نداشت. اصلا از سیاست بازی و اینجور حرف ها خبری نبود.همه با هم دوست بودند. از پاسبان و کلانتری خبری نبود. فقط یک مقام مهم داشتند , آن هم مقام ریاست جمهوری بود. هر روز ( به نوبت ) سرپرست یک خانواده , رییس جمهور سیارک نخودچی می شد.
این سیارک خیلی کوچولو , زمین های کشاورزی مرغوبی نداشت. خاکش از بس گوگرد داشت , به رنگ زرد بود. سیارک نخودچی , کوهی آتشفشانی و بزرگ داشت. قد و قواره کوه سیارک هم مثل اسم اصلی خودش و آدمک هایش , تناسبی با کوچکی اش نداشت. کوه آتشفشان مثل کله جوجه ای بود که از وسط سیارک تخم مرغی شکل سردرآورده باشد. کوه که همیشه از دهانه اش گدازه های آتشفشانی بیرون می زد , هیچوقت از کار نمی افتاد.مواد گوگردی که تمام سطح سیارک را پوشانده بود , از دل همین آتشفشان بیرون می زد. مواد گوگردی اگر کم باشد برای خاک مفید است , اما زیادش محصول را می سوزاند. در چنین خاکی تهیه مواد غذایی واقعا سخت بود. با این همه مشکلات , آدمک ها که موجودات سخت کوشی بودند , غذایشان را بدست می آوردند و هیچکس از گرسنگی آه و ناله نمی کرد. رییس جمهوری یک روزه , برای رسیدگی به همین کار ایجاد شده بود.
نظرات (0)