زندگی با اميد
بیماری عجیب : درمان غریب (4)
Tuesday, January 18, 2005
آن روز هم کندی درس را با نام خدا آغاز کرد. درس آن روز در مورد دانش پزشکی بود. کندی ابتدا نام بیماری را می گفت و آن را تعریف می کرد. سپس نشانه های بیماری را برای شاگدانش برمی شمرد و بعد عقایدی را که دانشمندان و پزشکان در مورد آن بیماری گفته بودند شرح می داد. پس از پایان درس ٬ کندی رو به شاگردانش کرد و گفت : « کسی که پزشک می شود باید تقوای الهی را پیشه سازد٬ زیرا وقتی جان بیماری از دست رفت دیگر کاری از دست ما ساخته نیست. همانطوریکه دوست دارید بگویند وجود شما باعث تندرستی و بهبود بیماران است ٬ همانطور هم بترسید از این که بگویند اقدام شما سبب نابودی و مرگ بیماران شده است .»
هنوز حرف کندی به پایان نرسیده بود که مردی نفس نفس زنان وارد کلاس شد و سراسیمه گفت : « خلیفه ( منظور واثق عباسی است ) در بستر مرگ است. بشتابید تا شاید بتوانید از چنگال مرگ برهانیدش ». بعد به طرف کندی رفت ٬ دست او را گرفت و به طرف کاخ خلیفه کشید.
خلیفه در بستر مرگ می نالید. کندی از علت بیماری خلیفه آگاه بود. او می دانست که برای نجات جان خلیفه کاری از دست او برنمی آید. وقتی کندی وارد شد خلیفه را بر خاک خوابانیده بودند. در همان لحظه خلیفه چشمانش را بست و از دنیا رفت. یکی از غلامان پارچه ای روی او کشید و صدای گریه چند کودک در تالار پیچید. کندی بلند شد و از قصر بیرون رفت. وقتی به خانه رسید ٬ کودک همسایه را دید که که کنار در ٬ به انتظار او نشسته است. کندی در خانه را باز کرد و همراه با کودک داخل شد. باغ از گیاهان عجیبی پوشیده شده بود و کنار هر درخت ٬ جانوری در یک قفس به چشم می خورد. کودک با تعجب به گیاهان و جانوران نگاه می کرد . کندی به اتاق خود رفت. کودک رویش را برگرداند و مثل اینکه چیزی را به یاد آورده باشد ٬ به دنبال او دوید و گفت : « امروز چند نفر به دنبال شما آمده بودند . می گفتند خلیفه در بستر بیماریست ».
کندی آهی کشید و گفت : « بله ٬ خلیفه در بستر بیماری بود ٬ اما اکنون دیگر در این جهان نیست ».
کودک وحشت زده پرسید : « خلیفه از دنیا رفته است ؟! »
کندی با سر پاسخ مثبت داد.
کودک با تعجب گفت : « شما نتوانستید او را نجات دهید ؟ چرا برای شفای او نوازندگان را به قصر نبردید ؟! »
کندی لبخند تلخی زد و جواب داد : « موسیقی می توانست تو را که روانی سالم و پاک داشتی ٬ شفا بخشد . اما برای خلیفه از دست هیچکس کاری ساخته نبود.»
کودک پرسید : « چرا ؟ مگر بیماری خلیفه چه بود ؟ »
کندی گفت : « جسم و جان خلیفه بیمار بود. او بدون اشتها غذای بسیار می خورد و با آنکه پزشکان او را از پر خوری باز داشته بودند ٬ اما خلیفه به این سخنان توجهی نمی کرد و سرانجام این بیماری او را از پای درآورد ».
کندی چراغ را روشن کرد و در تاقچه گذاشت. روشنایی پریده رنگی بر اتاق مستولی شد. کودک به اتاق نگاه کرد.

(ادامه دارد)

نظرات (0)