زندگی با اميد
تا چه کند با تودگر روزگار !!!
Sunday, February 27, 2005
یه چند روزی بخاطر کارهای سنگین آخر سال نتونستم اینجارو آپدیت کنم و به وبلاگ های شما دوستان عزیز سر بزنم. خیلی دلم برای همتون و برای کامنتهای قشنگتون تنگ شده. پس بازم از امروز شروع می کنم ولی به سبک و سیاقی جدید ( که به توصیه بعضی از دوستان عزیزم انتخاب کردم):
1- مطالبم رو کوتاه می نویسم .
2- فقط در یک موضوع می نویسم و از تنوع مطالب ( تاریخ ، ادبیات ، شعر، روزنگاری و...) در یک پست خودداری می کنم.
3- ممکنه هر روز ننویسم و دو یا سه بار در هفته آپدیت کنم.
البته بی صبرانه منتظر اظهارنظر همه خوانندگان عزیز در مورد این رویه جدید هستم و در صورت لزوم قابل تجدید نظر هم هست:)ضمنا از اینکه بدلیل همون مشغله فراوونی که گفتم ؛ این روزا کمتر به وبلاگ های شما سر میزنم پیشاپیش عذر خواهی می کنم و امیدوارم که من رو ببخشین :)



***********************************


می گن دنیا دار مکافاته. ضمن اینکه آدم به جزای اعمالش در این دنیا می رسه ، توی اون دنیا هم باید جوابگو باشه و در روز قیامت تمام اعضاء و جوارحش اعمال نیک و بد خودشون رو به زبون میارن و در پیشگاه عدل خدا به محاکمه کشیده میشن و جزای عمل نیک یا بدشون رو می بینن. داستان واقعه جانسوز کربلا رو هممون می دونیم ؛ سر مبارک امام حسین (ع) را نزد ابن زیاد ، حاکم کوفه آوردن و ...
به شرحی که در تاریخ اومده ، « مختار ثقفی » در سال 66 هجری قمری به خونخواهی قاتلین سیدالشهدا قیام کرد و ابن زیاد و یارانش رو به قتل رسوند و خودش در سن 67 سالگی به دستور « مصعب ابن زبیر » و بوسیله « عبدالله بن زبیر » به شهادت رسید.
در تاریخ همچنین روایت شده که :
« عبدالملک ابن عمیر » به سال 33 هجری متولد شد. در سال 136 در سن 103 سالگی درگذشت. وی در سال 73 هجری در حضور عبدالملک ابن مروان نشسته بود که سر مصعب ابن زبیر را آوردند و نزد عبدالملک ابن مروان گذاشتند. عبدالملک ابن عمیر گفت در همین مجلس نشسته بودم که سر حسین (ع) را نزد ابن زیاد دیدم. بعد از چند صباحی ، سر ابن زیاد را در همین مجلس نزد مختار دیدم. بعد از چند صباحی در همین مجلس سر مختار را پیش مصعب دیدم ، اینک سر مصعب را نزد تو می بینم !! به خدا پناه می برم از این مجلس ، تو را پنجمی ببینم. عبدالملک ابن مروان از شنیدن این قصه تکان خورد و بخود آمد و دستور داد آن قصر را خراب کردند.

تازه جوانــــی ز عرب هوشــــــمند
گفت به عبدالــملک از روی پنـــــــد
زیر همین قبـــه و این بارگــــــــاه
روی همین مســـــند و این تکیه گـــاه
بودم و دیدم برابن زیــــــــــــــــــــاد
آن چــه که دیدم ، که دو چشــمم مباد
تازه ســـــــــری چون سپر آســمان
غیرت خورشــــید ز رویش نهـــــان
بعد ز چندی ســـر آن خیره ســــــــر
بد بر مختـــــــــار به روی ســــــپر
بعد که مصعب ســــر و ســـردار شد
دستخوش وی ، ســـر مختــــــار شــد
این ســـر مصعب به تقاضــــای کار
تا چـــــه کند با تو دگر روزگـــــــــار
نظرات (0)
منو اصلی
آخرين مطالب
دوستان
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است