در سفرنامه سانسون كه مبين عبرت روزگار است ، مي خوانيم كه از
ايلدرم بايزيد ، سلطان عثماني روايت است كه وقتي او را در قفس آهنين نزد
تيمور بردند. تيمور لنگ و به اصطلاح جهانگشا ، كه فجايع تاريخي و كشتار او بخصوص در نزد ايرانيان و نيز شهرهاي آبادي كه به دست او به مخروبه تبديل شده اند مشهور است ، بر اين حال خنده اش گرفت و خطاب به او گفت :
« خود را اكنون چگونه مي بيني ؟ مگر تو همان شخصي نبودي كه به زمين و زمان فخر مي فروختي و حكومت مقتدر عثماني و حوزه وسيع حكومتي خود را نشانه قدرت خود مي دانستي ؟ » .
بايزيد از داخل قفس به تيمور گفت : « آري ، من همان سلطاني هستم كه زماني سرم از باده قدرت گرم بود و حالا به اين روز افتاده ام . تو هم از اين پيروزي مغرور مشو و بر ذلت من نخند ، شايد در آينده مانند من شوي و در زندان ديگري گرفتار آيي. بدان بخت و اقبال هميشه با كسي يار نيست » .
تيمور گفت : « من هم به همين بي اعتباري جهان مي خندم ، چرا كه
شوخي قضا و قدر است كه سرنوشت تمام اهالي شرق و غرب عالم را به دست يك كور ( بايزيد ) و يك لنگ ( تيمور ) سپرده است !!
****************************
اخيرا كتابي رو كه قبلا يه بار خونده بودم ، دوباره خواني مي كنم. كتاب نوشته « ورنون والترز » و به زبان انگليسيه و عنوان اصليش “ Silent Missions “ يا « ماموريت هاي آرام » است .اين كتاب بانام « ماموريت هاي محرمانه » به زبان فرانسه هم ترجمه شده. كتاب اصلي در زبان انگليسي 344 صفحه داره كه من از بخش مربوط به وقايع ايران ( كه اختصاص به مذاكرات دكتر مصدق و هريمن در باب ملي شدن صنعت نفت داره ) نكاتي رو كه به نظرم جالب مياد براتون اينجا نقل مي كنم. ارائه اين توضيح رو بخاط مطلبي كه دو پست قبل در مورد گفتگوي مصدق و هريمن نوشتم ، لازم مي دونستم. لازم به ذكره كه اين مذاكرات بين مصدق و هريمن ( ژترال آمريكايي ) به زبون فرانسه صورت مي گرفته و والترز مترجم اونها بوده و بالطبع وقايع از زبون والترز روايت شدن :
« اين مذاكرات با هيچيك از مذاكراتي كه من در آنها دخيل بودم شباهت نداشت و يك روز به محض ورود هريمن ، مصدق مثل اينكه يك مسئله عادي را حكايت مي كند گفت : من امروز روز بدي را گذراندم ... . بار ديگر هريمن سعي كرد جو صميمانه تري به مذاكرات بدهد . پس از مصدق پرسيد : آيا شما نوه هايي هم داري ؟ ( لحظه اي پيش از آن در جلسه اي مصدق مدت ده دقيقه راجع به مضاري كه انگليسي ها براي ايران فراهم آورده بودند و در مورد فساد از ناحيه آنها ، بياناتي كرده بود) .
مصدق جواب داد : بله . يك نوه دارم كه مثل مردمك چشم خودم او را دوست دارم .
هريمن گفت : من فكر نمي كنم او را ديده باشم .
مصدق گفت : خير ، او در يك كالج در خارجه است.
هريمن پرسيد : كجا؟
مصدق با شيطنت جواب داد : خوب طبيعتا در انگلستان! چطور ممكنست جاي ديگري باشد ؟
هريمن متوجه تمسخر آميز بودن پاسخش شد.
آري . تضادهاي طبيعت اين مرد ، نمايانگر حالات ، خلقيات و خصوصيات اخلاقي ويژه او بود».
*****************************
گريه سيب
شب فرو مي افتاد .
به درون آمدم و پنجره ها را بستم.
باد با شاخه درآويخته بود.
من در اين خانه تنها ، تنها.
غم عالم به دلم ريخته بود.
ناگهان حس كردم :
كه كسي ،
آنجا ، بيرون ، در باغ ،
در پس پنجره ام
مي گريد ...
صبحگاهان ،
شبنم
مي چكيد از گل سيب.
****************************
خداوندان كام ونيكبختي
چرا سختي خورند از بيم سختي؟
برو شادي كن اي يار دل افروز
غم فردا نشايد خوردن امروز