زندگی با اميد
خداوندان كام و نيكبختي !
Thursday, February 17, 2005
در سفرنامه سانسون كه مبين عبرت روزگار است ، مي خوانيم كه از ايلدرم بايزيد ، سلطان عثماني روايت است كه وقتي او را در قفس آهنين نزد تيمور بردند. تيمور لنگ و به اصطلاح جهانگشا ، كه فجايع تاريخي و كشتار او بخصوص در نزد ايرانيان و نيز شهرهاي آبادي كه به دست او به مخروبه تبديل شده اند مشهور است ، بر اين حال خنده اش گرفت و خطاب به او گفت :
« خود را اكنون چگونه مي بيني ؟‌ مگر تو همان شخصي نبودي كه به زمين و زمان فخر مي فروختي و حكومت مقتدر عثماني و حوزه وسيع حكومتي خود را نشانه قدرت خود مي دانستي ؟ » .
بايزيد از داخل قفس به تيمور گفت : « آري ، من همان سلطاني هستم كه زماني سرم از باده قدرت گرم بود و حالا به اين روز افتاده ام . تو هم از اين پيروزي مغرور مشو و بر ذلت من نخند ، شايد در آينده مانند من شوي و در زندان ديگري گرفتار آيي. بدان بخت و اقبال هميشه با كسي يار نيست » .
تيمور گفت : « من هم به همين بي اعتباري جهان مي خندم ، چرا كه شوخي قضا و قدر است كه سرنوشت تمام اهالي شرق و غرب عالم را به دست يك كور ( بايزيد ) و يك لنگ ( تيمور ) سپرده است !!



****************************


اخيرا كتابي رو كه قبلا يه بار خونده بودم ، دوباره خواني مي كنم. كتاب نوشته « ورنون والترز » و به زبان انگليسيه و عنوان اصليش “ Silent Missions “ يا « ماموريت هاي آرام » است .اين كتاب بانام « ماموريت هاي محرمانه » به زبان فرانسه هم ترجمه شده. كتاب اصلي در زبان انگليسي 344 صفحه داره كه من از بخش مربوط به وقايع ايران ( كه اختصاص به مذاكرات دكتر مصدق و هريمن در باب ملي شدن صنعت نفت داره ) نكاتي رو كه به نظرم جالب مياد براتون اينجا نقل مي كنم. ارائه اين توضيح رو بخاط مطلبي كه دو پست قبل در مورد گفتگوي مصدق و هريمن نوشتم ، لازم مي دونستم. لازم به ذكره كه اين مذاكرات بين مصدق و هريمن ( ژترال آمريكايي ) به زبون فرانسه صورت مي گرفته و والترز مترجم اونها بوده و بالطبع وقايع از زبون والترز روايت شدن :
« اين مذاكرات با هيچيك از مذاكراتي كه من در آنها دخيل بودم شباهت نداشت و يك روز به محض ورود هريمن ، مصدق مثل اينكه يك مسئله عادي را حكايت مي كند گفت : من امروز روز بدي را گذراندم ... . بار ديگر هريمن سعي كرد جو صميمانه تري به مذاكرات بدهد . پس از مصدق پرسيد : آيا شما نوه هايي هم داري ؟ ( لحظه اي پيش از آن در جلسه اي مصدق مدت ده دقيقه راجع به مضاري كه انگليسي ها براي ايران فراهم آورده بودند و در مورد فساد از ناحيه آنها ، بياناتي كرده بود) .
مصدق جواب داد : بله . يك نوه دارم كه مثل مردمك چشم خودم او را دوست دارم .
هريمن گفت : من فكر نمي كنم او را ديده باشم .
مصدق گفت : خير ، او در يك كالج در خارجه است.
هريمن پرسيد : كجا؟
مصدق با شيطنت جواب داد : خوب طبيعتا در انگلستان! چطور ممكنست جاي ديگري باشد ؟
هريمن متوجه تمسخر آميز بودن پاسخش شد.
آري . تضادهاي طبيعت اين مرد ، نمايانگر حالات ، خلقيات و خصوصيات اخلاقي ويژه او بود».


*****************************


گريه سيب

شب فرو مي افتاد .
به درون آمدم و پنجره ها را بستم.

باد با شاخه درآويخته بود.
من در اين خانه تنها ، تنها.
غم عالم به دلم ريخته بود.

ناگهان حس كردم :
كه كسي ،
آنجا ، بيرون ، در باغ ،
در پس پنجره ام
مي گريد ...

صبحگاهان ،
شبنم
مي چكيد از گل سيب.


****************************


خداوندان كام ونيكبختي
چرا سختي خورند از بيم سختي؟
برو شادي كن اي يار دل افروز
غم فردا نشايد خوردن امروز
نظرات (0)
منو اصلی
آخرين مطالب
دوستان
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است