زندگی با اميد
زشتی و زیبایی
Wednesday, February 09, 2005
روزی زیبایی و زشتی در ساحل دریایی به هم رسیدند و تصمیم گرفتند که در دریا شنا کنند. پس از اندکی ، زشتی به ساحل برگشت و لباس زیبایی را به تن کرد و راهش را گرفت و رفت. اندکی بعد ، زیبایی از آب خارج شد و اثری از لباس خود ندیدو چون از برهنه بودن خجالت می کشید ، به ناچار لباس زشتی را به تن کرد و به راه افتاد.
از آنروز به بعد ، اکثر انسانهاآن دو را باهم اشتباه گرفتند ، اما بودند معدود افرادی که صورت زیبایی را دیدند و با وجود لباسی که بر تن داشت او را شناختند و بعضی نیز صورت زشتی را شناخته و با زیبایی اشتباه نگرفتند.


æææææææææææææææææææææ


در این مختصر امکان نداره که عظمت کار معجزه آسایی رو که مانسفیلد در مورد هلن کلر انجام داد بشه به تصویر کشید . دو معمای « فهمیدن منظور و زبان هلن » و « فهماندن مطلب به هلن » ، توسط خود هلن کلر در کتاب « زندگی من » بازنویسی شده . با خوندن اون کتاب متوجه می شین که اون دختر کر ، کور و لال موقع درک و فهم مطالب جدید ، چه شور و شوقی داشته. اون می نویسه : « امکان ندارد در سراسر دنیا ، و در تمام طول تاریخ ، کودکی را شادتر و ذوق زده تر از من ، در آن روزی بیابید که برای اولین بار توانستم حرف بزنم. آن روز در رختخواب نشسته بودم . نزدیکی های غروب بود که این معجزه اتفاق افتاد. از شادی در پوست نمی گنجیدم. حالتم شبیه به حالت پرنده ای بود که تازه پر در آورده و دلش می خواهد بدنبال آفتاب پر بکشد، و از شدت شادی سردرگم شده است و نمی داند روی کدام شاخه بنشیند».
به هر ترتیبی بود این مهم میسر شد و با کمک سولیوان و همت هلن ، درهای جهان دانستنی ها به روی هلن باز شد.هلن کلر بیست و یه ساله ، با معلومات و محفوظات زیادی که داشت ، به اتفاق معلمش به کالج رادکلیف رفت. در اون موقع هلن هم قادر به نوشتن بود وهم حرف زدن !! اولین جمله کاملی که هلن بیان کرد این بود : « من دیگه لال نیستم ». هلن در حالیکه از شادی نمی تونست خودش رو کنترل بکنه ، این جمله رو بارها و بارها تکرار کرد. « من دیگه لال نیستم ... من دیگه لال نیستم ...».
لهجه هلن موقع صحبت کردن به زبون انگلیسی ، درست مثل کسی بود که این زبون رو به عنوان زبون دوم خودش یاد گرفته ! کتاب هایی رو که می نوشت و یا مقالاتی رو که برای روزنامه ها تنظیم می کرد ، با یه ماشین تحریر مخصوص نابینایان و با خط بریل تایپ می کرد و بعد از اتمام کار اونا رو غلط گیری می کرد و کلمات غلط رو با سوراخ هایی که روی حروف بوجود می آورد اصلاح می کرد.
بیشتر اوقات درحالیکه با خودش حرف می زد دیده می شد. البته حرف زدن اون با حرف زدن ما کمی متفاوت بود. چون ما موقع حرف زدن لبهامون رو حرکت می دیم و اون نوک انگشتهاش رو تکون می داد!
منشی مخصوصش می گفت : « حس جهت یابی هلن از دیگران قوی تر نیست. بعضی وقتا راهش روگم می کنه و اگه چیزای روی میزش رو جابجا کنین ، به زحمت می افته. خیلی ها فکر می کنن چون نابیناست حس ششم فوق العاده ای داره ؛ در حالیکه آزمایشها نشون دادن که خیلی از حواسش با دیگران فرق چندانی ندارن.
اما حس لامسه ش اونقدر قویه که با گذاشتن انگشتهاش بر روی لب های دوستاش ، می فهمه اونا چی می گن. اگه دستهاش رو روی ویولون یا پیانو بذاره ، آهنگی رو که نواخته می شه درک می کنه. در واقع اون مفهوم ارتعاشات رو توی مغزش تجزیه وتحلیل می کنه.
هلن وقتی می خواد آواز خواننده ای رو بشنوه ، دستش رو از بیرون روی حنجره خواننده می ذاره و آوازش رو می شنوه!!وشاید بیشتر از ما از اون لذت می بره. اما خودش نمی تونه آواز بخونه و این براش دردناکه.
اگه امروز با هلن دست بدین و پنج سال بعد دوباره دستتون رو توی دستهاش بذارین ، فوری به یاد میاره و شما رو می شناسه !! و حتی می تونه به شما بگه که در آخرین دیدارو موقع خداحافظی آروم بودین یا عصبانی ، امیدوار یا ناامید و...
هلن قاقران خوبیه ، بی اندازه از شنا لذت می بره ، اسب سواری توی بیشه های کم درخت رو دوست داره ، شطرنج باز ماهریه ، با کارتهای مخصوصی که داره فال هم می گیره. ضمنا روزهایی که هوا برای بیرون رفتن مناسب نیست ، توی خونه می شینه و بافتنی می بافه یا قلاب بافی می کنه ».
بد نیست اینم بدونین برعکس تصور ما که ممکنه تحمل کوری رو سخت تر بدونیم ، هلن کلر کری رو ناراحت کننده تر و رنج آور تر می دونست و از اینکه نمی تونست جز با تماس دست و درک ارتعاشات ، مفهوم صداها رو بفهمه رنج می برد.
با اینهمه ؛ تاریخ هلن کلر رو هرگز فراموش نخواهد کرد. نه به عنوان موجودی با نیروی خارق العاده ، چون واقعا اون هیچ نیروی خارق العاده ای نداشت ؛ بلکه به عنوان کسی که با وجود داشتن اونهمه نقص جسمی و محروم بودن از مهم ترین حواس انسانی ، فقط بر اثر تلاش و پشتکار و به خاطر « خواستن » ، موفق شد تمام مشکلات رو پشت سر بذاره و یکی از موفق ترین چهره های زمان خودش بشه. آری ؛ او عمیقا « خواست » و برای رسیدن به اون ، جدا « تلاش » کرد.


æææææææææææææææææææææ


آبی بلند را می اندیشم ، و هیاهوی سبز پایین را.
ترسان از سایه خویش ، به نی زار آمده ام.
تهی بالا می ترساند ، و خنجر برگ ها به روان فرو می رود.
دشمنی کو ، تا مرا از من برکند ؟

(سهراب سپهری - خوابی در هیاهو)

æææææææææææææææææææææ


مرد بزرگ به خود سخت می گیرد و مرد کوچک به دیگران. ( کنفسیوس )
نظرات (0)
منو اصلی
آخرين مطالب
دوستان
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است