زندگی با اميد
آشیانه شیطان !
Tuesday, February 08, 2005
در رسانه های خارجی دو خبر قابل تامل منتشر شد :
خبر اول اینکه هیات مذاکره کننده ایرانی، چندین ساعت پشت درهای بسته سالن محل مذاکرات در وین ماندند و نمایندگان اروپا بدون حضور اعضای هیات مذکور در مورد مسائل اتمی ایران تصمیم گیری کردند !!!
خبر دوم هم این بود که هیات بازدید کننده از تاسیسات اتمی ایران ، بدون حضور کارشناسان و مسئولین ایرانی از این مناطق بازدید کردند و ایرانی ها جلوی در تاسیسات مذکور منتظر آنها ماندند !!!
و البته از نتیجه هر دو اقدام هم کم و بیش مطلع هستید. این دوخبر من رو یاد داستان زیر انداخت که چندی پیش خونده بودم :
توی یه دهکده کوچیک در یکی از ایالات جنوبی آمریکا ، از یه خونه مقداری پول به سرقت رفت . تمام نیروهای پلیس بسیج شدن تا تونستن بعد از دو روز دزد رو دستگیر کنن. اون رو به کلانتری بردن و کلانتر رو کرد به پلیس جوون تازه کاری که اخیرا به اونا ملحق شده بود و گفت : « تو باید این زندانی رو با قطار به شهر ببری و تحویل زندان ایالتی بدی. قطار بزودی حرکت می کنه ؛ پس عجله کن ».
پلیس جوون و زندانی (دزد) از کلانتری خارج شدن و به سمت ایستگاه راه آهن براه افتادن. در طول مسیر به یه فروشگاه رسیدن. زندانی به پلیس تازه کار گفت : « ما چیزی برای خوردن نداریم و ممکنه توی قطار گرسنه مون بشه چون تا شهر راه زیادی در پیش داریم. تو همینجا منتظر من بمون تا من کمی نون بخرم و بیام ».
پلیس جوون خوشحال شد و گفت : « فکر خوبیه ؛ ولی زود برگرد چون وقت زیادی تا حرکت قطار نمونده ».
زندانی وارد فروشگاه شد و پلیس برای مدتی طولانی توی خیابون منتظرش موند. کم کم نگران شد که به قطار نرسن . برای همین وارد مغازه شد و از فروشنده پرسید : « مردی که برای خرید نون به اینجا اومده بود کجاست ؟ »
مغازه دار جواب داد : « اون از در پشتی رفت بیرون ».
پلیس با عجله از در پشتی بیرون رفت ولی هرچی گشت ، دزد رو پیدا نکرد. بالاخره هم دست از پا درازتر به کلانتری برگشت و ماجرا رو برای همکاراش تعریف کرد. همه عصبانی و ناراحت دوباره عملیات جستجو رو از سر گرفتن و بعد از مدت کوتاهی دوباره دزد رو دستگیر کردن.
کلانتر دوباره رو به پلیس تازه کار کرد و با خشم گفت : « این زندانی رو به شهر ببر و مواظب باش که دوباره گمش نکنی ».
پلیس جوون و زندانی دوباره به سمت ایستگاه راه آهن براه افتادن و دوباره به همون مغازه رسیدن . زندانی رو به پلیس کرد و گفت : « اگر چند دیقه منتظر بمونی ؛ من برای سفرمون کمی نون می خرم و زود برمی گردم ».
پلیس تازه کار بلافاصله گفت : « اوه ، نه . من یه بار اینکار رو کردم و تو فرار کردی. اینبار من میرم توی مغازه و تو همینجا منتظرم می مونی تا برگردم !!!!! ».


**************************


تصمیم گرفتم لابه لای مطالبی که اینجا می نویسم ، هر از چند گاهی زندگی نامه آدمهای پرتلاش و موفقی رو براتون تعریف کنم که در نهایت فقرمالی ، مشکلات اجتماعی یا ناتوانی های جسمی تنها با اتکا به « نیروی اراده » و « امید » تونستند به موفقیت های چشمگیری دست پیدا کنند. برای شروع « هلن کلر » رو انتخاب کردم :

« مارک تواین » نویسنده بزرگ و شوخ طبع آمریکایی که آثارش طرفداران بیشماری داره ، در یکی از آثارش نوشت : « جالب ترین شخصیت های قرن نوزدهم ، به نظر من دو نفر بودند ؛ ناپلئون بناپارت و هلن کلر ».
جالبه بدونین که مارک تواین وقتی این جملات رو عنوان کرد که هلن کلر فقط پونزده سال داشت و هنوز دارای معروفیت نبود. به عبارت دیگه ، مارک تواین با تیزهوشی خاص خودش فهمیده بود که این خانوم بالاخره یکی از جالب ترین و اعجاب انگیزترین زنان قرن بیستم خواهد شد. منتهی چون این زن در اواخر قرن نوزدهم بدنیا اومده بود ، تواین اون رو با لحن طنزآمیز خودش از شخصیت های قرن نوزدهم به حساب آورده بود ؛ شاید به این دلیل که اون رو همردیف ناپلئون قرار بده !!! یا شایدم خواسته بود در مقابل ناپلئون که مردی اهل جنگ و کشتار بود ، زنی رو قرار بده که جز صلح و زیبایی ، هدفی رو دنبال نمی کرد !!!
هلن کلر یه زن کور بود. اما در طول زندگیش بیشتر از صد برابر یه آدم معمولی ( یعنی کسیکه کتاب می خونه ولی در حد کتاب خون های حرفه ای و محققین و دانشمندان و... نیست ) در زمینه های مختلف کتاب خونده بود. جالب تر اینکه یازده جلد کتاب هم نوشته که معروف ترینش بیوگرافی خودش به نام « زندگی من » هستش .
چون وجود یه بانوی کر و لال که علیرغم تمام این مشکلات صحنه زندگی و مبارزه رو ترک نکرده ، ناامید منزوی و گوشه نشین نشده برای مردم جالب و حتی اعجاب انگیز بود ؛ وقتی قرار شد از زندگیش فیلمی تهیه بشه ، خود هلن کلر اجای نقش اول ( نقش هلن کلر ) رو به عهده گرفت و زندگی پر ماجرای خودش رو بازسازی کرد.
هلن کلر کر هم بود . اما بیشتر از خیلی از افراد سالم موزیک گوش می کرد و لذت می برد !!
کلر نه سال هم لال بود ، اما در زندگینامه ش می خونیم که در تمام ایالات متحده و سرتاسر قاره اروپا سخنرانی کرده !!!
هلن کلر موقع تولد ، نوزادی سالم و تندرست بود. یه سال ونیم هم ؛ درست مثل بقیه بچه های سالم ؛ هم می دید و هم می شنید و چیزی نمونده بود که زبون باز کنه که به سختی بیمار شد. مریضی هولناکی که بعد از درمان و بهبودی نسبی ، سه نقص بزرگ در او باقی گذاشته بود : نابینایی ، ناشنوایی و گنگی .
طبعا چنین موجودی ، نه قابل تربیت بود و نه قادر به یادگیری . تعلیم و تربیت در او بی تاثیر بود . مثل حیونای وحشی جنگل رشد می کرد . از هر چیزی که بدش می اومد ، سعی می کرد نابودش کنه.غذا خوردنش هم تماشایی بود : دو دستی به بشقاب حمله می کرد و به زور همه انگشتاش رو با غذا توی دهنش می چپوند !! اگه کسی سعی می کرد چیزی یادش بده ، با مقاومت شدید اون روبرو می شد . هلن به محض مواجه شدن با کسی که می خواست تادیبش کنه ؛ خودش رو به زمین مینداخت و از حنجره ش اصوات گوشخراشی خارج می کرد که غیر قابل تحمل بود. بزرگترین حربه ش هم این بود که سرش رو به شدت به زمین می کوبید و همه رو به ستوه می آورد !! وقتی کار به اینجا می رسید ، دیگه به حال خودش رهاش می کردن تا هر کاری که دلش می خواد بکنه !
والدین درمونده هلن ؛ اون رو به مدرسه نابینایان « پرکینز » در ایالت بوستون بردن و تقاضا کردن که برای اون یه معلم خصوصی بگیرن ( و البته تمام هزینه سنگینش رو هم تقبل کردن ).
تا اینجا همه چیز ناامید کننده بود ؛ اما با پیدا شدن خانوم معلمی به اسم « مانسفیلد سولیوان » همه چیز وارونه شد و انگار تمام درهای نیکی و خیر و صلاح به روی هلن باز شدن .روزی که خانوم سولیوان تعلیم و تربیت هلن رو عهده دار شد ، بیست سال بیشتر نداشت . این دختر بیست ساله ، خودش هم سرگذشت جالبی داشت . ده ساله بود که به اتفاق برادرش به یتیم خون « نیو کنزبری » در ایالت ماساچوست سپرده شد . چون در اون روزها یتیم خون با کمبود جا مواجه بود ، به ناچار اون دو رو در اتاق مردگان جا دادن ! یعنی اتاقی که یتیم های مرده رو قبل از انتقال به گورستان در اونجا قرار می دادن.
برادر مانسفیلد همیشه مریض بود و بیش از شش ماه در یتیم خونه دوام نیاورد و از دنیا رفت. مانسفیلد هم در چهارده سالگی نابینا شد و اون رو به مدرسه نابینایان پرکینز ( همون مدرسه ای که بعدها هلن کلر هم به اونجا سپرده شد ) اعزام شد تا الفبای نابینایان رو یاد بگیره. ولی خوشبختانه بر اثر یه عمل جراحی موفق ، تا حدود زیادی بیناییش رو بدست آورد ؛ بطوریکه قادر به مطالعه و انجام امور روزمره شد و تا پنجاه سال بعد ( چند روز قبل از مرگش ) هم بیناییش حفظ شد.

( ادامه داره )

**************************

... من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی فشرده ز دردم را
می سایم ز امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را

اینجا ، ستاره ها همه خاموشند
اینجا ، فرشته ها همه گریانند
اینجا شکوفه های گل مریم ،
بی قدرتر ز خار بیابانند

اینجا نشسته بر سر هر راهی
دیو دروغ و ننگ و ریاکاری
در آسمان تیره نمی بینم
نوری ز صبح روشن بیداری

بگذار تا دوباره شود لبریز
چشمان من ، ز دانه شبنم ها
رفتم ز خود که پرده براندازم
از چهره پاک حضرت مریم ها

بگسسته ام ز ساحل خوشنامی
در سینه ام ستاره طوفانست
پروازگاه شعله خشم من
دردا ، فضای تیره زندانست

من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی فشرده ز دردم را
می سایم ز امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را

با این گروه زاهد ظاهر ساز
دانم که این جدال نه آسانست
شهر من و تو ، طفلک شیرینم
دیریست کآشیانه شیطانست ...

( فروغ فرخزاد – شعری برای تو )


**************************


دوستانت باید مانند کتابهایی که می خوانی کم باشند و برگزیده .



نظرات (0)
منو اصلی
آخرين مطالب
دوستان
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است