زندگی با اميد
اسكندر و كباب ياقوت !!!
Thursday, January 27, 2005
بايد از نويد عزيزم بخاطر طراحي قالب جديد تشكر بكنم . نويد جان ازت يه دنيا ممنونم .
*****************************
اسكندر تصميم ﮔرفت براي تصاحب ﭽين به ﺁن كشور لشكر كشي كند . ﭘس از ﭽندين روز به اطراف اولين شهر رسيد و شهر را محاصره كرد و خيمه اي براي خود برﭘا نمود. در يكي از روزها فغفور ﭘادشاه ﭽين در هيبت درباني به خدمت اسكندر رفت و ﮔفت ﭘيغامي از طرف ﭘادشاه دارم كه بايد در خلوت ﺁن را ﺑﮕويم. به دستور اسكندر ملازمان از خيمه بيرون رفتند. ﻨﻫﮕامي كه خيمه خلوت شد وي رو به اسكندر كرد و ﮔفت : فغفور منم!
اسكندر تعجب كرد و ﮔفت : ﭽﮕونه جرات كردي به تنهايي به اين مكان بيايي ؟
فغفور ﮔفت : من تو را عاقل مي دانم. ﻫﯾﭽﮕاه بين من و تو عداوتي وجود نداشته است . ﺁمدم تا هر ﭽه از من مي خواهي قبول كنم. اسكندر ﮔفت : خراج دو سال را از تو مي خواهم. فغفور ﭘس از كمي تفكر سر را به علامت رضايت تكان داد و ﮔفت : اﮔر فردا ﭘادشاه قصر ما را به قدوم خود منور كند غذايي با هم مي خوريم و من اين مبلغ را تقديم مي كنم.
روز بعد اسكندر به دربار رفت و فوج عظيمي از ﺴﭘاهيان ﺁن كشور را ديد.
ﭘس از مدتي غذا را در ظروفي از جواهر ﺁوردند. ﭘادشاه رو به اسكندر كرد و ﮔفت : ﭘادشاه هر قدر تمايل دارند مي توانند از اين جواهرات و محتويات ﺁن ميل كنند.
اسكندر ﮔفت : جواهرات را كه نمي شود خورد. ﭘادشاه ﭽين برسيد : ﭘس غذاي سلطان ﭽيست ؟ اسكندر جواب داد : مثل همه انسان ها نان است. فغفور ﮔفت : اي اسكندر ﻣﮕر در مملكت تو ﭽند لقمه نان ﭘيدا نمي شود كه براي ﮔرفتن ﺁن اينهمه رنج و زحمت را متقبل شده اي ؟
اسكندر بعد از تفكري اظهارداشت : اﮔر اين سفر براي من هيج نداشت ، ﭘند عبرت ﺁموز تو برايم كافي بود . اسكندر فرداي ﺁن روز از مملكت ﭽين خارج شد . . .
نظرات (0)