زندگی با اميد
بیماری عجیب : درمان غریب (5)
Wednesday, January 19, 2005
همه جا در غبار کمرنگی فرو رفته بود و بوی کهنگی و نم از هر سو به مشام می رسید. در هر طرف اتاق قفسه های کتاب به چشم می خورد. کودک به کتابها نزدیک شد و با تعجب پرسید : « شما همه این کتابها را خوانده اید؟ »
کندی گفت : « بله ٬ دلم می خواست می توانستم بیشتر از اینها را بخوانم٬ اما افسوس که روزها با سرعت می گذرد و من بیشتر از این فرصت خواندن ندارم ».
ناگهان صدای کوبیدن در خانه به گوش رسید. کودک به سمت در دوید و چند لحظه بعد با مرد جوانی بازگشت . کندی از جا بلند شد و گفت : « سلام بر سندبن علی ! ».
سندبن علی گفت : « سلام بر تو ! » و بعد به کودک اشاره کرد و پرسید : « این کودک را برای کار در خانه به خدمت گرفته ای ؟ »
کندی گفت : « نه ٬ او پسر همسایه ماست. کودک دانایی است که دوست دارد با جانوران باغ بازی کند ».
کودک گفت : « وقتی بزرگ شوم می خواهم یه دانشمند شوم و کتابهای زیادی بنویسم ». بعد رو به طرف کندی کرد و پرسید : « شما چند کتاب نوشته اید ؟ »
کندی خندید و گفت : « نمی دانم. تابحال آنها را نشمرده ام . ولی شاید بیست و نه کتاب در نجوم ٬ سی و سه کتاب در علوم طبیعی و بیست و سه کتاب در پزشکی نوشته باشم.کتابهایی هم در فلسفه و ریاضیات نوشته ام ».
سندبن علی گفت : « البته اینها بجز کتابهایی است که از یونانی ترجمه کرده اید ».
کودک گفت : « یونانی ؟! مگر شما زبان یونانی هم می دانید ؟! »
کندی گفت : « بله ٬ من برای آشنا شدن با فلسفه یونان ٬ ابتدا به آموختن زبان یونانی پرداختم و بعد از فراگیری آن ٬ کتب بسیاری را از زبان یونانی به عربی ترجمه کردم ».
سندبن علی رو به کودک کرد و گفت : « ببین ! اگر فلسفه اسلامی را مثل یک شهر فرض کنیم ٬ کندی مانند دروازه این شهر است. چون مسلمانان تا زمان او بیشتر به کار ترجمه مشغول بودند و از آن به بعد بود که دوره تالیف و نوشتن در مورد فلسفه شروع شد ».
کندی و سندبن علی به هم نگاه کردند. کندی کمی فکر کرد و گفت : « می دانی ٬ فلسفه یعنی شناخت حقیقت اشیاء در حد توانایی انسان . فلسفه یعنی ... »
نگاه کندی به چهره حیرت زده کودک افتاد ٬ خندید و گفت : « می دانم از حرفهایم چیز زیادی نفهمیدی٬ ولی خوب ... ببین ٬ من و دوستانم عقیده داریم که باید حقیقت هر چیزی را پیدا کنیم و برای اینکار بر عقل خود تکیه می کنیم و کاری به گفته های دیگران نداریم. برای همین است که سعی می کنیم همه علوم را یاد بگیریم ».
کودک با حیرت گفت : « پس شما همه علوم را می دانید ؟! »
صدای مادر کودک در باغ پیچید . کودک با شنیدن نام خود به طرف خانه دوید. سندبن علی خندید و گفت : « کودک عجیبی است و بیشتر از آنچه باید بداند ٬ سوال می کند . برخلاف فرزندان نادان خلیفه که به علم علاقه ای ندارند و همه اندیشه آنها به دنبال تفریح و خوشگذرانی است ».
کندی گفت : « اکنون که خلیفه از دنیا رفته است کدامیک از فرزندان او کار حکومت را در دست خواهد گرفت ؟ »
سندبن علی پاسخ داد : « نمی دانم و این پرسشی است که تمام مردم شهر با نگرانی از هم می پرسند ».

(ادامه دارد)
نظرات (0)