زندگی با اميد
سفرنامه کرمان (3)
Monday, January 24, 2005
چهارشنبه صبح با دو تا از همکارا و ماشين پژوي اداره داشتيم ميرفتيم رفسنجان. تويه ايست بازرسي جلومون رو گرفتن. يه سرباز صفر بومي با چهره اي سيه چرده و لهجه غليظ کرموني.
سرباز ( با لهجه غليظ ) : کجا ميرين ؟
راننده : رفسنجون.
س : براي چي ميرين ؟
ر : از تهرون بازرس اومده ميريم سرکشي .
س : چي کاره بيدين ؟
ر : کارمند دولت .
س : کار اصلي دون چيه !!!؟؟؟؟؟
ر :
س : تو جعبه ( صندوق ) عقب چي دارن ؟
ر : يه کيلو مورچه داريم با يه گوني خاک . مخي باز کنم ببني ؟؟؟؟؟؟
س : نه . نمي خم. برن به سلامت.
من :


اين اتفاق من رو ياد داستاني انداخت که چند سال پيش توي خاطرات دکتر باستاني پاريزي خونده بودم. البته جزئيات داستان در خاطرم نمونده ولي اونچه که يادمه اينجا تعريف مي کنم ( توجه داشته باشين داستان مربوط به دوران جووني ايشون و حدود دهه پنجاهه ) :
« داشتيم توي جاده کرمان به . . . ( احتمالا سيرجان ) مي رفتيم. به پاسگاه ژاندارمري که رسيديم يه سرباز بچه سال سياه سوخته با دست اشاره کرد که بايستيم. بعد اومد جلو وبا لهجه خاص کرموني پرسيد :
شما مگه برگ عبور دارن ؟؟
يکي از همراهامون گفت : برگ عبور ديگه چيه ؟
سربازه گفت : پس ندارن ؟؟؟ بايد برگردن !!!
چند ديقه اي من و همراهام ( پنج يا شش نفر ) باهاش بحث کرديم ولي بي نتيجه. آخرش گفت پس بذارن برم بگم رييس پاسگاه خودش بيايه.
من ديدم ما حريف اين سرباز نشديم اگه رييس بياد حتما برمون مي گردونه. يه دفه انگار چيزي يادم افتاده باشه گفتم : ببينم . نکنه منظورت از برگ عبور همون جوازه تردده ؟؟؟
سربازه با خوشحالي گفت : ها بله . مگه دارن ؟؟
منم با لبخند فاتحانه اي گفتم : بله که داريم. چرا زودتر نگفتي !!!!؟؟؟؟ و فاکتور خريدچند قلم لباس زير زنونه رو که چند روز قبل از کرمون خريده بودم در آوردم وبهش دادم. خلاصه اون جلوي تک تک اقلام خريد من تيک ميزد و يکي از ماهارو مي فرستاد تو ماشين . مثلا جلوي زيرپوش زنانه تيک زد و به من گفت تو مي توني بري. جلوي . . . زنانه تيک زد و به يکي ديگه از همراهامون اجازه عبور داد. به همين ترتيب با آخرين تيک ايشون همه ما سوار ماشين بوديم و لباس هاي زير زنونه جواز عبور ما شدن. خوب معلوم شد که اون طفلک سواد خوندن و نوشتن نداشت ولي نمي خواست جلوي ما کم بياره ».


عصر چهارشنبه با يکي از دوستان رفتيم قهوه خونه سنتي توي بازار. يه پسر جوون سنتور ميزد و مرد ميانسالي هم با تمپو همراهيش مي کرد. پسر جوون با صداي خيلي رسا و قشنگي آواز هم مي خوند. اجراي زنده موسيقي اونم توي قهوه خونه سنتيي که قبلا حمام بوده و درنتيجه اکوي طبيعي داره !!! براي اينکه حال و هواي سنتي اونجا خيلي مخدوش نشه يه بشقاب کلمپه ( شيريني مخصوص کرموني که مثل کلوچه خرماييه ) سفارش داديم و البته براي اينکه خيلي هم سنتي زه نشده باشيم با نسکافه !!!
چند تا دختر خوش بر و روي تهروني هم درست روبروي خواننده محترم نشسته بودن و آهنگهاي درخواستي سفارش ميدادن. از « عزيز بشينه کنارم » و « يکي بود يکي نبود » تا « مرغ سحر » و . . . و همنوا با خواننده همراهيش مي کردن. هر چند ديقه يه بارم يکيشون پا ميشد و از خواننده عکس مي گرفت !!!!خواننده هم يه چشش تو صورت اونا بود و انگار نه انگار که اينجا آدماي ديگه اي هم هستن. خلاصه وقتي هم که دخترا مي خواستن برن چندتا هزاري سبز گذاشتن روي سنتور و رفتن. تا پاشون رو از در گذاشتن بيرون خواننده محترم هم سنتورش رو جمع کرد و گفت : ببخشين. من سرما خوردم نمي تونم بخونم. جل الخالق !!!!!
ياد اين بيت افتادم که خودش چند ديقه قبل داشت فرياد ميزد :
مرغ سحر ناله سر کن درد مرا تازه تر کن
نظرات (0)