زندگی با اميد
سفرنامه کرمان (1)
Saturday, January 22, 2005
کرمان از اون شهراييه که من هميشه دوست دارم بهش سفر کنم و از بودن در اونجا ( هرچقدرم که طولانی باشه ) دلتنگ نمی شم. يه جورايی احساس می کنم باهاش غريبه نيستم. با شبای پر ستاره ش که آدم خيال می کنه اگه دستش رو دراز کنه می تونه ستاره ها رو بچينه. با مسجد جامعش که آيينه تمام نمای تاريخ اون سرزمين باستانيه . با فلکه مشتاقيه ش که کاسب های با صفايی داره. با بازار و حمام گنجعلی خانش، پارک امام زمان ( عج ) و قدمگاهش، گنبد جبليه ش، موزه صنعتی ( آثار نقاشی و مجسمه های استاد علی اکبر صنعتی )، موزه جنگش ( که شايد زيباترين موزه جنگ کشور از نظر طراحی باشه و من حتی در موزه جنگ خرمشهر هم اينقدر زيبايی رو نديدم ) ، وحتی ماهان و باغ شازده ش و مرقد شاه نعمت اله ولی و...بم . شهری که اسمش برام يادآور خاطرات تلخ و شيرينيه. قبل از زلزله دو بار به بم سفر کرده بودم. بار اول سه يا چهار سال قبل از زلزله و بار دوم درست يکسال پيش از زلزله ( ۴دی ۱۳۸۱) بود. دفعه اول دوربين عکاسی همراهمون نبود . و اين برای من که در تمام مسافرت هام دوربين از مسواک برام واجب تره يعنی فاجعه. به ديدن بزرگترين مجموعه خشت و گل جهان بری و نتونی باهاش عکس يادگاری بگيری. در برابر عظمت بنای ارگ بم هر بازديد کننده ای سر تعظيم فرود می آورد. با دو تا خانم فرانسوی هم صحبت شديم . می گفتن خيلی از جاهای ديدنی دنيا ، از جمله اهرام مصر رو ديدن ولی ارگ رو بسيار جالب تر و ديدنی تر ارزيابی می کردن و از اينکه قبل از مرگشون يکی از زيباترين عجايب معماری دنيا رو ديدن اظهار شادمانی می کردن. چند گروه دانشجوی دختر و پسر رشته معماری که با استادشون برای بازديد از مجموعه اومده بودن دوربينشون رو به من دادن تا ازشون عکس بگيرم و من با حسرت فراوان اينکار رو انجام دادم. ولی با خودم عهد کردم که حتما يه بار ديگه و البته با دوربين به ارگ بيام. . .
. . . و رفتم. اما بازم بدون دوربين!!!!! و فقط بدليل فراموشکاری ( که يکی از صفات دوگانه انسانهاست ، بعضی وقتا مطلوب و لازم و برخی اوقات مزاحم . واين از نوع دوم بود ). اما راه حل داشت : از يکی از همکارانم در اداره . . . شهرستان بم که مهندس جوان وتازه استخدامی بود خواهش کردم که دوربينی تهيه کنه تا چندتا عکس از ارگ (و باارگ) بگيريم. در يه روز زمستونی اوايل دی ماه ( دقيقا چهارم دی ۸۱ ) که آفتابی مطبوع خشت های هزار و چهارصد ساله ارگ رو گرم کرده بود و توريستهای خارجی و داخلی از سر و کول ارگ بالا و پايين می رفتن ، ما هم به ديدنش رفتيم. راهنمای ارگ ( آقای توحيدی ) که معلم بازنشسته مدارس بم بود با شور و حرارت از تاريخچه و قسمت های مختلف ارگ می گفت ( مسجد جامع ، مدرسه ، پادگان ، اصطبل ، شاه نشين و . . . ) و در بين صحبت هاش از اشعار شعرای معروف ( و بيشتر شاهنامه فردوسی ) چاشنی می کرد. خيلی به کارش مسلط بود و من در دل به اينهمه عشق و علاقه ش به ارگ آفرين گفتم. تا کمرکش ارگ با ما همراهی کرد ولی از اونجا به بعد تنگی نفس مانعش شد. بالاجبار خداحافظی کرديم و بدون او ادامه داديم. يه حلقه فيلم رو به عکس تبديل کرديم و حدود ظهر از ارگ بيرون زديم. و اين آخرين وداع ما با ارگ بم بود. . .
. . . چند بار برای گرفتن عکس ها پيگيری کردم ولی بی نتيجه بود و بعد از مدتی هم باز فراموشی نوع دوم باعث شدکه بی خيال قضيه شدم. تا اينکه . . . صبح روز پنجم دی ماه ۸۲ خبر زلزله هولناک بم در تمام دنيا پيچيد. حدود سی هزار نفر در زلزله کشته شدن که يکی از اونا همون همکار مهندس جوان تازه استخدام ما بود که به همراه نامزدش در زير آوار جان باخته بود. تمام خاطرات خوش آنروز ، هزاران انسان هموطن و عکس های يادگاريی که هرگز بدستمان نرسيد در زير خروارها خاک و خشت مدفون شده بودند. . .
( ادامه دارد )
نظرات (0)