زندگی با اميد
بیماری عجیب : درمان غریب !
Thursday, January 20, 2005
چند روز بعد مردم با صدای جارچی دربار از خواب بیدار شدند. جارچی با صدای بلند فریاد می زد: « اهالی شهر ! بدانید و آگاه باشید که خلیفه واثق درگذشته است و به جای او خلیفه متوکل بر تخت حکومت نشسته است. هرکس از اجرای فرمان های خلیفه جدید سرپیچی کند ، مجازات خواهد شد ».
مردم با شنیدن این خبر فریاد کوتاهی کشیدند ! همه می دانستند که متوکل در قصر افسانه ای خود با خوشگذرانی بسیار زندگی می کرد و بزم ها و بی بند و باری های او زبانزد مردم بود. وقتی متوکل کار حکومت را به دست گرفت ، مردم با حیرت دیدند که او همه مخالفان را به قتل می رساند یا به زندان می افکند و بدین ترتیب یعقوب کندی هم از آزار خلیفه در امان نماند.
باد در شاخ و برگ درختان می پیچید. خورشید آخرین پرتوهای خود را از زمین جمع می کرد. مردی که بر اسبی چابک و تنومند سوار بود ، با شتاب از میان کوچه ها می گذشت. مرد در میان ابری از گرد و غبار به سوی خانه یعقوب کندی روان بود. او سندبن علی بود.
سندبن علی وقتی به خانه کندی رسید سراسیمه داخل شد. کندی درحالی که چراغی در کنار خود داشت ، برروی کتابی خم شده بود. بوی کتابهای کهنه از همه جای اتاق به مشام میرسید. سندبن علی درحالیکه نفس نفس می زد سلام کرد و چشمان وحشت زده اش را به او دوخت. یعقوب چراغ را برداشت ، به صورت سندبن علی نگاه کرد و گفت : « سلام ! چرا اینقدر شتابزده ای ؟ »
سندبن علی در کنار یعقوب زانو زد و بریده بریده گفت : « خبرهای خوبی ندارم. . . خلیفه متوکل قصد تبعید تو را دارد ! اطرافیان خلیفه با بدگویی از تو او را در این کار تشویق کرده اند».
یعقوب گفت : « آرام باش ! من در هر کجا که باشم ، کارم تحقیق و تالیف است ».
سندبن علی گفت : « مشکل اینجاست که آنها می خواهند کتابخانه ات را به یغما برند و تو را بدون کتابهایت به شهری دیگر بفرستند ! پس باید چاره ای اندیشید. شاید . . . شاید اگر به نزد خلیفه رفته و برای او سوگند بخوری که از اعتقادات گذشته خود دست برداشته ای تو را ببخشاید و به تو اجازه ماندن در این شهر را بدهد ».
یعقوب کندی پاسخ داد : « چه می گویی ؟ من هرگز به دروغ سوگند نخورده ام ، به خدا قسم اگر خلیفه خونم را هم بر زمین بریزد ، به دروغ سوگند نمی خورم ».
سندبن علی گفت : « ولی آخر باید کاری کرد . اطرافیان خلیفه گفته اند که تو کافر شده ای ! آنها می گویند یعقوب کندی به دنبال یافتن حقیقت اشیاء است و این از نظر آنها کفر است ».
در همین اثنا ماموران خلیفه در خانه را با لگد باز کردند و داخل شدند. آنها به کتابخانه هجوم برده و کتابها را همچون متاعی بی ارزش درون صندوق هایی ریخته و بار اسبان کردند.
سپس یکی از ماموران در حالیکه زیرلب به کندی ناسزا می گفت او را بر پشت اسبی نشاند.
فقط کودک همسایه و ستارگان آسمان نظاره گر دور شدن اسب کندی بودند.
کندی را به شهر « سامرا » تبعید کردند. سامرا شهری در کناره شرقی رود دجله است. کندی زیر نظر ماموران خلیفه دهه پنجم زندگی خود را در تنهایی و اندوه تبعید می گذراند.
سالها می گذشت و یعقوب همچنان در تنهایی و غربت ایام را سپری می کرد. گاه چشمان کم سوی خود را به در می دوخت و به روزهای خوش گذشته می اندیشید. به بیمارانی که به دست او شفا یافته بودند و . . .
در یکی از روزها ناگهان در اتاق باز شد و جوانی در میان در ظاهر شد. کندی دست لرزانش را بر چشمها کشید و گفت : « ماموران خلیفه تاکنون از پشت در به من می نگریستند ولی تو آنچنان گستاخی که به اتاق من قدم می گذاری ؟ »
جوان با چهره ای پر اندوه گفت : « استاد ! من مامور خلیفه نیستم . مرا نمی شناسید ؟ »
کندی چشمان کم فروغش را از هم گشود و با دقت به جوان نگریست . بعد سری تکان داد و گفت : « نه تو را نمی شناسم ».
جوان پیش آمد دست کندی را بوسید و بر چشمها مالید و گفت : « استاد ! من همان کودک همسایه شما هستم . همان که او را با موسیقی شفا دادید ».
کندی با دقت به او نگاه کرد . خاطرات گذشته مثل صفحه روشن کتابی در برابرش گشوده شد.
جوان ادامه داد : « استاد ! من همه زندگی خود را مدیون شما هستم. من اندوه شما را در این تنهایی و غربت دردناک حس می کنم. می دانم که خلیفه شما را به این شهر تبعید کرده است ».
کندی با وحشت به اطراف نگاه کرد و گفت : « برخیز و درها و پنجره های اتاق را ببند ! نگاه ماموران خلیفه را همه جا بدنبال خود احساس می کنم. حتی وقتی درها را می بندم احساس می کنم چشم هایی از روزنه در به من دوخته شده است ».
جوان گفت : « استاد ! دیر زمانی است که خلیفه متوکل از دنیا رفته و دیگر هیچ ماموری مواظب شما نیست. پنجره را باز کنید و بگذارید آفتاب بر دیوارها بتابد. شما اکنون از بند رها هستید و من همواره در کنار شما خواهم ماند ».
کندی با حیرت به جوان خیره شد و با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت : « دلم می خواهد فقط یکبار دیگر از برج یک رصدخانه بالا بروم و به ستاره ای دوردست نگاه کنم ». بعد دست لرزانش را بالا برد به نقطه ای نامعلوم اشاره کرد و گفت : « از بالای برج آسمان چقدر زیباست . . . نگاه کن ! من ستاره ای را می بینم که آهسته به من نزدیک می شود. چقدر روشن است و چقدر بزرگ . هیچگاه ستاره ای به این زیبایی و درخشندگی را رصد نکرده بودم. نگاه کن ! »
و ناگهان دستان لرزان کندی بی حرکت بر زمین افتاد ! جوان سرش را به زیر انداخت و چند قطره اشک بر دست بی جان کندی چکید. جوان زیر لب گفت : « افسوس که مردم ما از درک دانش تو عاجز بودند. ولی می دانم که آیندگان دانش بی حد تو را درک خواهند کرد. همه خواهند فهمید که یعقوب کندی بنیانگذار فلسفه اسلامی و بزرگترین طبیعی دان مسلمان عصر خویش بود ».

(پایان)


نظرات (0)