زندگی با اميد
چتر یا عصای سحرآمیز !
Tuesday, January 25, 2005
فکرش رو بکن که توی یه اداره کار می کنی. در تمام ده سال گذشته هم فقط صبح ها از خونه رفتی اداره و شب ها هم از اداره برگشتی خونه. دیروز هم از یه مسافرت کاری به تهران برگشتی و بعد از راست و ریست کردن کارای تلنبار شده روی میز کارت با عجله خودتو برای یه جلسه سنگین آماده کردی. از ساعت دوازده ونیم تا چهار ونیم هم توی اون جلسه شرکت کردی و خسته و کوفته اومدی بیرون . یه عصر زمستونیه و تازه الان می خوای بری بشینی پشت فرمون و بری خونه. خوب طبیعیه که یه خورده منگ باشی و به جای اینکه از راه مستقیم و سر راست بری خونه یه دور قمری دور شهر بزنی و مثل خل و چل ها از مسیر اشتباه بری. بعدشم برای اینکه کم نیاری و به خودت بقبولونی که : نه. من عمدا از اینجا اومدم که از سوپر . . . فلان چیز رو بخرم چند دیقه ای هم خودت رو توی اون سوپر سرگرم کردی و تقریبا دست خالی از سوپر زدی بیرون و با بی حوصلگی نشستی پشت فرمون تا زودتر خودت رو به خونه برسونی . حالا می خوای بپیچی توی یه کوچه فرعی که می بینی یه خانوم حدود چهل و پنج ساله سر کوچه منتظر تاکسیه. خوب اول توی دلت میگی : « سوارش کنم تا یه جایی برسونمش ؟ نه . به من چه ؟ من که تاکسی نیستم. ممکنه سوار نشه و تازه فکرای دیگه ای هم بکنه ». و کمی روی پدال گاز فشار میدی. بعد یه دفه چشت می خوره به دسته نقره ای رنگ یه عصا توی دست حاج خانوم. اینجاست که دیگه انسانیت و غیرت و . . . دست به دست هم میدن و پات رو به شدت روی پدال ترمز فشار میدن و تا به خودت بیای جلوی پای ایشون وایسادی . . .
. . . از توی آینه یواشکی نیگاش می کنی و میبینی: نه بابا . طفلک خیلی هم چهل و پنج سالش نیست !!! به زور بیست و دو سه سالش باشه !!!! ولی پس اون عصا توی دستش چیکار میکنه ؟ وقتی از خودش می پرسی تازه می فهمی که اینجام مثل همون قضیه سن وسال سوتی دادی و لازمه یه تست آی-کیو بدی. چرا ؟ معلومه دیگه ، چون دسته چتر رو با عصا اشتباه گرفتی. . . البته با توضیحاتی که می شنوی متوجه می شی که چتره دو منظوره س و جور عصا رو هم میکشه . بعدم بهت میگه که باباش اومده بوده دنبالش ولی اون رو ندیده و گازش رو گرفته و رفته ( توی دلت به شانس خودت آفرین می گی و خدا رو شکر می کنی که چشای باباش باباقوریه ) پس واجب می شه که ایشون رو تا در خونه شون برسونی . زمستون ، سرما ، شب و تاریکی رو بهونه می کنی تا کاری که دلت می خواد بکنی : چند دیقه همصحبتی بیشتر با اونی که نمی شناسیش. ولی چه فایده بالاخره به خونه اش میرسی و باید پیاده بشه. چیکار میشه کرد؟؟ تا حالا همچین تجربه ای نداشتی !!! تو همچین مواقعی چه غلطی میکنن ؟؟؟ چرا کسی این رو به من یاد نداده ؟؟؟ یه دفه فکری به خاطرت میرسه : « من روزهای زوج همیشه از همین مسیر رد میشم . اگه دوست داشته باشین خوشحال میشم خدمتتون باشم ». ودر حالیکه آخرین کلمه رو میگی نفس عمیقی می کشی. و در کمال ناباوری پاسخ مثبت می شنوی . بعدشم :
ببخشید اسم شما چیه : من « امید » هستم. و شما ؟؟؟؟
من « ویولت » هستم.
و بعد خداحافظی . . .
با خوشحالی به طرف خونه راه می افتی و شب رو با فکر این ملاقات عجیب صبح می کنی. خدا خدا می کنی که زودتر شنبه از راه برسه . . .

* * * *

این اتفاقی بود که سال گذشته درست در چنین روزی برای من افتاد و با ورود فرشته ای بنام « ویولت » زندگیم رنگ و بوی تازه ای گرفت . نمی خوام بگم تمام روزها و ساعات سال گذشته شیرین و بی دغدغه بودن . نه ، ابدا ، سختی ، نگرانی ، غم ، تلخی و . . هم بوده ولی تحملش با وجود اون برام راحتتر بوده. صداش بهم آرامش داده و و وجودش به زندگیم گرما و معنا بخشیده. . .
ویولت عزیزم : درسته که بی اجازه وارد قلبم شدی و اون رو تسخیر کردی ولی دیگه نمیذارم بی اجازه بری . سالگرد ورودت به خونه کوچیک قلبم رو با تک تک سلولهای بدنم جشن می گیرم . خوش اومدی عزیزم . . .

* * * *

آسمان

زمین

هوا

نور

وعشقی که در چشمان تو پیداست

مرا به زندگی وا می دارند

من هر آنچه دارم

از زمین تا آسمان

با تو قسمت می کنم

حتی قلبم را

وهرآنچه که هست

در حضور تو فزونی می یابد

من چیزی از دست نمی دهم

خیلی چیزها بدست می آورم

حتی قلب تو را

که فکر می کنی تسخیر نشدنی است

من با عشقم آسمان ها را هم فتح می کنم

من دیگر آسمانی ام . . .
نظرات (0)