زندگی با اميد
آشنای درد !
Saturday, March 05, 2005
« چند روز پیش با یک آقائی که از دوستان خانوادگی ماست صحبت می کردم. نمی دانم چطور شد که صحبت به شعر و شاعری کشید. او گفت من با شعر نو مخالفم ، به این دلیل که از آن چیزی نمی فهمم ، من وقتی دیوان شاطر عباس صبوحی را هم می خوانم می بینم حرفهایش برایم زیبا و قابل درک و دردهایش برایم حس کردنی است ، چه برسد به حافظ و سعدی و ... اما ... آخر چطور می شود گفت ... مثلا همین نیما...
گفتم : خیلی معذرت می خواهم . آیا شما شعری از نیما خوانده اید ؟
یک کمی من و من کرد و گفت : نه ولی خوب دیگران.
سه چهار تا شاعر را نام بردم ، هیچکدام را نمی شناخت و یا اگر می شناخت اثری از او نخوانده بود.
رفتم کتاب مانلی نیما را که تازه منتشر شده بود آوردم و به او دادم و خواهش کردم که بعد از مطالعه آن به خودش حق و اجازه قضاوت بدهد. اما گفت : شعر وقتی شعر است که بقال سرگذر ما هم آن را بفهمد.
نمی دانم چرا از اینکه کتاب را داده بودم پشیمان و متاسف شدم و زمینه را طوری جور کردم که آنرا پس بگیرم ، اما او گفت : چه کتاب را بخوانم و چه نخوانم ، حرف من یکی است : اصلا شعر نو مزخرف است.
من بی اختیار یاد یک قسمت خیلی کوچک ازهمین منظومه مانلی افتادم :
این ترا بس باشد
کآشنای رنجت
نه همه کس باشد
.
ودیگر برای قبولاندن حرفهای خودم اصراری نکردم ....»

( خاطرات سفر به ایتالیا – فروغ فرخزاد )
نظرات (0)
منو اصلی
آخرين مطالب
دوستان
امکانات
لینکها در صفحه جدید
تشکر


کليه حقوق محفوظ است