زندگی با اميد
حقیقت در زمین تنهاست ! (4)
Tuesday, July 26, 2005
قایق فضایی کوچک هر لحظه از سیارک نخودچی دورتر و به زمین نزدیکتر می شد. این قایق به راستی شبیه قایق هایی بود که روی زمین در هر رودخانه کوچک و بزرگی یافت می شود. دو آدمک ( آقا و خانم نخودی ) بوسیله پاروهای کوچکی قایق را به سمت زمین می راندند.از بچه هایشان خبری نبود. آنها در سیارک ماندند تا به مدرسه بروند.
بر روی سرشان دو کلاه ایمنی سفید رنگ گذاشته بودند تا درصورت برخورد شهاب سنگ , سرشان نشکند! ولی بر پشتشان کپسول اکسیژنی دیده نمی شد. چرا که برای آدمک هایی کوچکتر از گردو , در همه فضا اکسیژن کافی یافت می شود!
گرچه پارو زدن در فضا به سختی پارو زدن در آب نبود , اما شش روز پارو زدن پیاپی , از توان آدمک ها فراتر بود. فقط عشق و شیفتگی سفر به زمین بود که باعث می شد همه این سختی ها را به جان بخرند. در آغاز روز هفتم به بالای ابرها رسیدند. از آنجا زمین پیدا نبود. پایین تر رفتند. از میان ابرها که می گذشتند خانم نخودی گفت : « وای , چه هوای سردی ! »
نزدیک بود یخ بزنند که از دل ابرها بیرون آمدند. زیرپایشان زمین بود : کشور ذرت. آقای نخودی با شادی فریاد زد : « هی همسر دلبندم , بالاخره به کشور ذرت رسیدیم! »
خانم نخودی درحالیکه دو دستش را به لبه قایق فضایی گرفته بود , با دو چشم گرد شده , زمین را می نگریست. در کشور ذرت اواخر بهار بود و همه جا سبز.
- چقدر زیبا ! آه دلم می خواد شعر بگم .
خانم نخودی یکی از بهترین شاعران سیارک نخودچی بود.دفتر و قلمش را آماده کرد تا شعر بگوید ؛ ام فرصت نیافت. قایق چند تکان موجی خورد و ناگهان از اختیار آنها خارج شد.آقای نخودی با عجله گفت : « لنگرها رو رها کن ! »
خانم نخودی با شتاب تمام لنگرهای کوچکی را که به ریسمانی به قطر نخ قرقره وصل بود , در هوا رها کرد. این لنگرها مثل لنگرهای آبی سه شاخه یا دو شاخه نبود. چترهای کوچکی بود که با باز شدن در هوا , از سرعت قایق می کاست. ولی اینبار از سرعت قایق کاسته نشد. چرا؟ بخاطر توفان زمینی!
واقعا بدشانسی بود. هوای ابری آن روز کشور ذرت , خیلی ناآرام و توفانی بود. حتی آدمهای گنده هم از آن در امان نبودند , چه رسد به این آدمک های سبک وزن.
تلاش آنها بی فایده بود. قایق فضایی مثل پرکاهی در آسمان چرخ می خورد و به این سو و آن سو می رفت. آقای نخودی از غصهزیاد سرش را بر لبه قایق گذاشت و شروع به گریه کرد. خانم نخودی می خواست بلند شود تا دلداریش دهد , اما اگر کمربند ایمنی را از خودش باز می کرد , فاجعه اتفاق می افتاد.پرت شدن از قایق یعنی ندیدن همدیگر برای همیشه! پس به اجبار در انتظار سرنوشت سرجایش نشست.
گویی توفان قصد نداشت از حرکت بایستد. از کشور ذرت گذشتند. نمی دانستند به کجا می روند. روی اقیانوس , روی جزیره , روز به پایان رسید و شب شد. نزدیک صبح , آسمان آرام شد.آنها از توفان جان سالم بدر برده بودند , اما نمی دانستند کجایند.خانم نخودی که توفان سر و وضعش رو بهم ریخته بود , پرسید : « اینجا کجاست؟ »
آقای نخودی زمین خشک زیرپایش را نگاه می کرد. تصور نمی کرد زمین آنقدر بزرگ باشد که بعد از بیست و چهار ساعت آوارگی در آسمان توفانی هنوز بالای سیاره زمین باشند.
- نمی دانم اینجا کجاست. گمان می کنم سیاره زمین باشد!
آنها مجبور به فرود در آن صحرای خشک و سوزان بودند , چون به استراحت نیاز داشتند. در بالای صحرای بزرگ گشتند , تا اینکه اردوگاهی توجهشان را جلب کرد. قایق فضایی دور اردوگاه چرخی زد و روی چادر بزرگی فرود آمد. هر دو از قایق پیاده شدند. هوا خیلی گرم بود. از بالای چادر به پایین نگاه کردند.ارتفاع دومتری برای آنها خیلی زیاد بود و پرتگاهی بنظر می رسید.
مجبور شدند که دوباره سوار قایق شده و روی زمین فرود بیایند. از داخل قایق به درون چادر نگاهی انداختند. عده ای کودک و زن و مرد , داخل چادرها چرت می زدند. آقای نخودی برای آنها دست تکان داد . کسی محلش نگذاشت. خانم نخودی زیر لب گفت : « چه آدمهای بی حالی! »
آقای نخودی گفت : « فقط ظاهرشون شبیه زمینی هاست , اما مثل اونا چاق و شاد و سرحال نیستن ! »
جلوی چادر , پسرکی خوابیده بود که از لباس , تنها شورت کوتاه و رنگ و رو رفته ای به تن داشت. سر بزرگش با بدن استخوانی اش هیچ تناسبی نداشت. استخوانهای سینه اش از زیر پوست سیاهش بیرون زده و از پاها و دستهایش , جز پوست و استخوان چیز دیگری باقی نمانده بود.دهان و چشمهایش نیمه باز بودند و مگسها روی آن می چریدند!
خانم نخودی به زیر گردن او رفت.
- آهای دوست عزیز اینجا کدام سیاره است؟
هر دوی آنها چندین باراین جمله را تکرار کردند ,تا پسرک اندک تکانی خورد. همانطور که سرش روی بازویش بود , مدتی به آنها خیره شد. خیال کرد خوردنی هستند. با بی حالی دستش را دراز کرد و خانم نخودی را گرفت.خانم نخودی جیغ کشید : « آهای چکار می کنی؟ »
او را در دهانش گذاشت . آقای نخودی که گیج و ناباورانه شاهد این ماجرا بود , قدرت فرار را از دست داده بود. پسرک دست دراز کرد و او را هم گرفت. او را هم در دهانش گذاشت.آب دهانی نداشت که با آن آقا و خانم نخودی را قورت بدهد. چند بار تلاش کرد آنها را ببلعد , ولی دهانش خشک بود. سرفه ای کرد و هردو به بیرون پرتاب شدند.
آقای نخودی که با دستمال سر و رویش را پاک می کرد , گفت : « اگر زمینیها بفهمند که در نزدیکی سیاره شان چنین موجودات وحشیی هستند , خیلی ناراحت می شوند !»
پسرک دوباره روی زمین دراز کشید. آن دو از دیدن موجوداتی ( به خیال آنها تنبل ) که شبیه انسان زمینی بودند , شگفت زده شدند.آقای نخودی می دانست که برای رسیدن به سیاره زمین باید از آنها راهنمایی بگیرد. با احتیاط زیر گردن او رفت و از آنجا به زیر گوشش صعود کرد!
- آهای دوست عزیز , می تونی بگی چرا می خواستی ما رو بخوری؟
پسرک سیاه و گرسنه که حالا فهمیده بود آنها موجودات فضایی هستند , با زحمت لبهایش را حرکت داد و گفت : « گرسنه ایم ! همه ما گرسنه ایم !»
خانم نخودی که حالش جا آمده بود , کنار همسرش آمد و با ناباوری از پسرک پرسید : « مگه دیشب رئیس جمهور شما یادش رفته به چادرتون بیاد؟»
پسرک منظور او را نمی فهمید. خانم نخودی خیال می کرد آنجا هم مثل سیارک خودشان است که رییس جمهور آخرین نفری باشد که شامش را می خورد. پسرک جواب نداد. آقای نخودی پرسید : « حتما دیشب رییس جمهورتون سرما خورده و نتونسته به چادرتون سربزنه. ما در سیارکمون برای اینهم چاره ای داریم : رییس جمهور جانشین چاره این کاره ! »
پسرک از حرفهای آقای نخودی هم چیزی دستگیرش نشد. خانم نخودی پرسید : « اصلا شما رییس جمهور دارید؟ »
پسرک گفت : « نمی دانم .»
آقای نخودی دست به دهان گرفت و گفت : « عجب سیاره بی صاحبی ! بگو ببینم اینجا کدوم سیاره س؟»
- آفریقا
نظرات (0)