زندگی با اميد
حقیقت در زمین تنهاست ! (5)
Wednesday, July 27, 2005
قایق فضایی وارد کشور ذرت شد و زیر بوته کاهویی فرود آمد.خانم نخودی خیلی دوست داشت کمی از کاهوهای زمینی بخورد.دستش را دراز کرد و تکه کوچکی از برگ کاهو کند. آقای نخودی چشم غره ای رفت.
- چرا اینطور نیگام می کنی ؟
- مگه یادت رفته که موجودات سیاره آفریقا گرسنه اند. اول باید اونا رو نجات بدیم , بعد خودمون غذا بخوریم.
خانم نخودی تکه برگ کاهو را بو می کرد و لذت می برد.
- حالا چطور می خوایم اونا رو نجات بدیم؟
- به آدم های زمینی می گیم که در همسایگی زمین , سیاره آفریقا قرار داره و موجودات اونجا دارن میمیرن!
خانم نخودی که از سایه با صفای بوته کاهو احساس آرامش شاعرانه می کرد , گفت : « هیچ فکرش رو کردی اگه یهو به آدمهای زمینی بگی که موجودات سیاره همسایه تون همه گرسنه ن , اتفاق بدی میفته ؟»
- چه اتفاقی؟
- ممکنه همه شون غش کنن , یا از شدت ناراحتی سکته کنن و بمیرن!
- پس چیکار کنیم؟ نمی تونیم که دس رو دس بذاریم و شاهد مرگ اونا باشیم.
- بیا فکرامون رو روی هم بریزیم, شاید چاره ای پیدا کردیم!
آدمکها فکرهایشان را روی هم ریختند و عاقبت چاره ای انیشیدند. سوار قایق فضایی شدند و در اولین شهر سر راهشان فرود آمدند. شهر شلوغ بود. باید احتیاط می کردند تا زیر دست و پای آدمها له نشوند. خانم نخودی با دیدن دیوار سفیدی گفت : « اینجا بهترین مکان برای نوشتن است.»
وقتی همسرش نظرش را تایید کرد , قلمش را برداشت و روی دیوار نوشت :
« ای آدمهای زمینی , گرسنگی چیز خیلی بدی است !»
آنها نمی خواستند یکدفعه خبر گرسنگی موجودات سیاره آفریقا را به مردم زمین بدهند. حق هم داشتند . احتیاط کار خوبی است , بخصوص هنگام دادن خبرهای نه چندان خوب! وقتی کارشان تمام شد , میان شاخه های درخت نارونی که روبروی دیوار قرار داشت به انتظار نشستند. آدمها با عجله دنبال کارشان می رفتند. یکی کیف در دستش بود و دیگری زنبیلی پر از خوراکی. خانم چاقی یک کالسکه پر از نان و گوشت را به دنبال خود می کشید. پسر و دختر جوانی با هم قدم می زدند و بستنی می خوردند.آقا و خانم نخودی تا نزدیک ظهر روی شاخه درخت انتظار کشیدند , اما کسی به نوشته آنها توجه نکرد. عاقبت آقای نخودی گفت : « بهتر است حرفمان را آشکارتر بزنیم.»
خانم نخودی رفت و روی دیوار نوشت :
« آهای آدمهای زمینی , موجودات سیاره آفریقا از گرسنگی درحال مرگند! »
و برگشت و روی شاخه درخت , سرجای قبلیش نشست.نگران بود. می ترسید که با خواندن این جمله توسط آدمها , اتفاق بدی بیفتد. از بس دلش نازک بود , دستانش را روی چشمانش گذاشت تا شاهد رویدادهای دلخراش در زیر پایشان نباشد. از ظهر نیمساعتی گذشت که آقای نخودی صدا زد:
- همسر عزیزم , دست از روی چشمهایت بردار!
خانم نخودی خیال می کرد تا دست از روی چشمهایش بردارد , صدها آدم را می بیند که زیر پایش غش کرده اند , اما اینطور نبود.پیاده رو خالی بود!
- یعنی چی؟
آقای نخودی گفت : « می گم خط ما ریزه و آدمها نمی تونن اون رو بخونن. بهتر نیست مستقیم با اونا صحبت کنیم؟ »
- من که جراتش رو ندارم. اگه برای یکیشون اتفاقی بیفته , ما مسئول جونش خواهیم بود!
- پس می گی چیکار کنیم؟
خانم نخودی روی درخت به فکر فرو رفت. ناگهان چشمش به رستورانی افتاد که کنار دیوار سفید قرار داشت.
- بهتره داخل اون رستوران بشیم و یه جوری به آدمها بفهمونیم که موجودات سیاره آفریقا از گرسنگی در حال مرگند!
از درخت پایین آمدند , قایق فضایی را کنار سطل زباله شهرداری گذاشتند و دوان دوان وارد رستوران شدند. آدمهای گرسنه به فکر غذا بودند و به زیر پایشان توجهی نداشتند. هر لحظه امکان داشت زیر کفش آدمیزادی له شوند. باید خیلی دقت می کردند چون قد آنها به اندازه پاشنه یک کفش مردانه بود! خودشان را به زیر میزی رساندند. صدای چاقو و چنگال سرسام آور بود. خانم نخودی به همسرش گفت : « بهتره به اون قسمت بریم. اونجا که دستمال گذاشتن. روی اونها می نویسیم که موجودات سیاره آفریقا گرسنه اند. »
کنار یخچال بزرگ , لوازم غذا خوری مثل لیوان , قاشق , چاقو و دستمال کاغذی بود. به هر ترتیبی که بود خود را به جعبه دستمال کاغذی ها رساندند.خانم نخودی روی یک دستمال کاغذی هشدارشان را نوشت. مرد جوانی آنرا برداشت. هردو از شوق دست هم را فشردند. مرد نگاهی به نوشته روی دستمال انداخت و کمی اخمهایش را در هم کشید و لب پایینش را ورچید. یعنی که به من چه. بعد هم با همان دستمال روغن های دور دهانش را پاک کرد و دستمال مچاله شده را در سطل زباله انداخت. چند بار و با افراد مختلف اینکار را امتحان کردند , ولی نتیجه ای نداد و آدمها با بی تفاوتی دستمال ها را استفاده می کردند و دور می انداختند.
صبر آقای نخودی کم کم به پایان می رسید.
- اونها نمی تونن خط ریز ما رو بخونن. این کار بی فایده س!
خانم نخودی با درماندگی گفت : « تو حاضری رودررو با آدمها حرف بزنی ؟ »
- چاره دیگری نداریم. همین حالا این کار رو می کنم...
نظرات (0)