زندگی با اميد
حقیقت در زمین تنهاست ! (6)
Saturday, July 30, 2005
از رستوران بیرون آمدند و سوار قایق فضایی شدند. قایق را پارو زدند تا به نزدیک گوش آقایی رسیدند که با عجله به سوی خانه اش می رفت.
- آهای آقا ! موجودات سیاره آفریقا خیلی گرسنه اند !
مرد سخن آقای نخودی را فهمید , اما به خودش زحمت نداد که سرش را برگرداند. در دل گفت :
« به من چه ! »
و با همان سرعت به راهش ادامه داد. چند نفر دیگر را هم به همین ترتیب آگاه کردند , ولی حتی یکی پیدا نشد که جوابشان را بدهد.خانم نخودی رو به همسرش گفت : « موجودات سیاره آفریقا صدای ما را به راحتی می شنیدند ولی آدمهای زمینی صدایمان را نمی شنوند ! »
ناامید , خسته و خیلی گرسنه از شهر خارج شدند. به یک مزرعه گوجه فرنگی رسیدند. زیر بوته گوجه ای نشستند.بوی عطر گوجه فرنگی , خانم نخودی شاعر را به یاد شعر گفتن انداخت ولی چون گرسنه بودند , شعرش خوب از آب در نیامد.
- همسر عزیزم خیلی گرسنه ام !
آقای نخودی که آدمک پرطاقتی بود , گفت :
« موجدات سیاره آفریقا از گرسنگی درحال مرگند , آن وقت ما غذا بخوریم ؟ غیر ممکنه ! »
- می گی چیکار کنیم؟
- مطمئنم که وقتی آدمهای زمینی بفهمند در سیاره همسایه شون موجودات گرسنه ای هستند , فوری کار و زندگی شون رو رها می کنن و به کمک اونها می رن.
- من که مطمئن نیستم.
آقای نخودی که روی گوجه فرنگی درشت و قرمز رنگی نشسته بود , گفت : « آخه چرا ؟»
- برای اینکه اونها سرشون خیلی شلوغه. مگه نمی بینی که چقدر تند تند راه می رن. باخبر کردن این آدمهای مهربون به سادگی امکان نداره.تازه اگه با شنیدن این خبر همه شون دست به اعتصاب غذا زدن چی ؟ تمام غذاهای روی زمین فاسد میشن ! یه کوه برنج ! یه کوه گندم ! یه کوه شکر !
آقای نخودی انگشتش را گزید .
- راست می گی !
خانم نخودی گفت : « بیا از دروغ استفاده کنیم .»
- کار خوبی نیست!
- بهتر از مرگ این آدمهای مهربونه ! اصلا می ریم نونوایی و می گیم که برای موجودات سیاره آفریقا نون می خوایم. نمی گیم که گرسنه ان. می گیم نصفشون گرسنه ان و نصف دیگه شون , شکل گرسنه ها هستن !
آقای نخودی قبول کرد و دوباره به سوی شهر راه افتادند. دنبال یک نانوایی می گشتند که چشمشان به تابلوی بزرگی افتاد:
« بهترین گندم و بهترین نان را از شرکت ما تهیه کنید ! »
می خواستند وارد ساختمان شوند , ولی در بسته بود.ساعت کار تا دو بعدازظهر بود , ولی ان موقع ساعت دو و نیم بود. روی کاغذی که پشت شیشه چسبانده بودند , نوشته بود : در صورت کار فوری از طریق تلفن با مدیر شرکت تماس بگیرید... شماره تلفن منزل مدیر شرکت را یادداشت کردند و به طرف باجه تلفن عمومی پارو زدند. آقای نخودی نگاهی به گوشی سنگین تلفن انداخت.
- ما که زورمون نمی رسه این گوشی بزرگ رو از جاش برداریم!
- بریم جایی که تلفن سبک رو میزی داشته باشه.
وارد هتلی شدند . جلوی در , روی پیشخوان , چندتا گوشی بی سیم قرار داشت. خانمی پشت پیشخوان نیمدایره ای شکلی نشسته بود و ناخن هایش را سوهان می زد. قایق فضایی را روی میز , کنار یکی از گوشی ها فرود آوردند . آقای نخودی از گوشی بالا رفت و دگمه آبی رنگی را فشار داد . صدای بوق آزاد از توی گوشی شنیده شد. خانم نخودی شروع کرد به فشار دادن دگمه های شماره گیر. شماره خانه مدیر شرکت گندم را گرفتند. کسی گوشی را از آن طرف برداشت:
- الو , بفرمایید.
- آقای نخودی که روی دهانی گوشی نشسته بود , با حالتی التماس آمیز گفت : « صدای من رو می شنوین ؟ صدای من رو می شنوین ؟ »
- بله , بفرمایید !
- شرکت گندم ؟
- چه خدمتی میوانم برایتان انجام دهم ؟
- ما می خوایم برای موجودات سیاره آفریقا نون بخریم.
مدیر که از طرز صحبت کردن آقای نخودی تعجب کرده بود , گفت : « ما نان نمی فروشیم. بهترین گندم برای تهیه نان را می فروشیم .»
خانم نخودی که حدس می زد گندم باید چیزی شبیه ارزن های خودشان باشد , به جای شوهرش گفت : « ما گندم می خوایم .»
مدیر شرکت از پشت گوشی گفت : « چه مقدار ؟ »
آنها فکر این موضوع را نکرده بودند. آقای نخودی همین طوری یک چیزی گفت :
- صد کیسه.
مدیر با عصبانیت گفت : « این شرکت خرده فروشی ندارد. فقط با کشتی گندم می فروشد. »
می خواست گوشی را قطع کند که خانم نخودی گفت : « نصف کشتی گندم می خوایم ! »
مدیر با خشم گفت : « مگر من مسخره شما هستم ؟»
آقای نخودی فهمید که کار در حال خراب شدن است:
- جناب مدیر , ما ده کشتی گندم می خوایم !
طرز صحبت مدیر شرکت عوض شد.
- بله قربان ! اگر بیشتر هم بخواهید در اختیارتان قرار می دهیم! باور بفرمایید ارزانترین گندم روی زمین متعلق به شرکت ماست ! لطف بفرمایید شماره کارت اعتباریتان را بگویید تا یادداشت کنم.
آقا و خانم نخودی نگاهی به هم انداختند. سکوت کار را خراب می کرد. خانم نخودی گفت : « شماره حساب بانکی ما سیاره آفریقاست ! همین همسایه نزدیک زمین !»
مدیر با تعجب پرسید: « منظورتان همین آفریقاست دیگر؟ »
آقای نخودی گفت : « بله جناب مدیر.»
مدیر با داد و فریاد گفت : « مگر مرا مسخره کرده اید! آفریقا در حساب بانکی اش پولی ندارد. حسابش خالی خالی است! »
خانم نخودی می دانست که موقع گفتن هشدارشان است.
- آقای مدیر! موجودات سیاره آفریقا درحال مرگند!
مدیر نه تنها صدایش را پایین نیاورد , بلکه بلندتر از قبل فریاد زد :« ای احمق ها ! به من چه که جانوران آفریقایی در حال مرگند! مگر اینجا گداخانه است! » و گوشی را گذاشت.
آقا و خانم نخودی نگاهشان در هم دوخته شده بود. باورشان نمی شد , نه اصلا باور کردنی نبود! اگر سر و کله خانم منشی پیدا نمی شد , در همان وضع می ماندند. با دیدن او از روی دهنی گوشی پایین پریدند, سوار قایق فضایی شان شدند و از هتل بیرون زدند...

پ.ن : آخرین قسمت این داستان دنباله دار را فردا در همینجا بخوانید.
نظرات (0)