زندگی با اميد
حقیقت در زمین تنهاست ! (7)
Sunday, July 31, 2005
بعد از گفتگوهای زیاد به این نتیجه رسیدند که شاید مدیر شرکت منظورشان را نفهمیده باشد و بنابر این برای نجات موجودات سیاره آفریقا باز هم باید تلاش کرد. تصمیم گرفتند به جایی بروند که عده زیادی آدم دور هم گرد آمده باشند.
نزدیک غروب بود که به ساختمان بزرگی که غرق در نور بود رسیدند. حدس زدند که آنجا باید جمعیت زیادی باشد. کنار در ورودی نوشته شده بود: « باشگاه بازرگانان کشور ذرت ». جای مناسبی بود . پارو زنان وارد سالن بزرگی شدند.گروه زیادی مرد و زن , کپه کپه گرد هم آمده بودند.می گفتند و می خندیدند.خانم نخودی که فرمان قایق را در اختیار داشت , آنرا روی لبه پنجره نشاند. آقای نخودی فریاد زد: « آهای آدمهای زمینی! آدمهای خیلی مهربون , موجودات سیاره آفریقا از گرسنگی درحال مرگند!»
سالن شلوغ بود. بعضی هشدارش را شنیدند. اما به آن اعتنایی نکردند. آقای نخودی خیال کرد صدایش به گوش آنها نرسیده است. به همسرش گفت : « بیا با هم فریاد بکشیم !»
با هم فریاد کشیدند. بی فایده بود. خسته و گرسنه و غمگین , دست زیر چانه هایشان زدند و سرگرم تماشای جمعیت شدند. جمعیت کم کم در صندلی های دور سالن نشستند.چند دقیقه ای گذشت تا سالن آرام شد. آقای خوش لباسی پشت سکوی خطابه رفت و به مهمانان خوش آمد گفت. خانم نخودی با شنیدن صدا از بلندگو , هیجان زده دست همسرش را از زیر چانه اش کشید: بلندگو ! بلندگو !
قایق به طرف سکوی سخنرانی حرکت داده شد. بعد از سخنرانی رئیس کل اتاق بازرگانی کشور ذرت , فرصتی پیش آمد تا آدمکها هشدارشان را به آدمها بدهند.آقای نخودی از میله میکروفون بالا رفت...
- توجه بفرمایید ! آقایان و خانمها ...توجه بفرمایید !
حاضرین که کسی را پشت میکروفون ندیدند , با تعجب به هم نگریستند. خانم نخودی با دیدن این وضع از میله میکروفون بالا رفت. در حالی که به سختی خود را در کنار همسرش نگه می داشت , گفت : « تعجب نکنید ! ما مهمان شما هستیم.آدمکهایی از سیارک نخودچی ! موجودات سیاره آفریقا از گرسنگی درحال مرگند. به کمک شما نیاز دارند. البته خواهش می کنیم که خونسردی خودتان را حفظ کنید! »
آقایی از میان حاضرین برخاست و گفت : « منظورتان همین آفریقایی های خودمان است؟ »
آقای نخودی گفت: « همین موجودات سیاره آفریقاکه نزدیک زمین شما هستند ! »
آن آقا شروع کرد به قاه قاه خندیدن....حاضرین نیز به خنده افتادند. صدای قهقهه و هرهر و کرکر تمام سالن را فرا گرفت. آدمک ها گیج و منگ به میله میکروفون چسبیده بودند.سرانجام یکی از بازرگانان صاحب نام که از شدت خنده به گریه افتاده بود , در حال هه هه کردن گفت : « چه آدمکهای احمقی ! چه آدمکهای خیلی احمقی ! »
عرق از سر و روی آقا و خانم نخودی می ریخت. هنوز نمی دانستند آنه برای چه می خندند. یکی دیگر از حاضرین گفت : « ای آدمک های احمق , آفریقا سیاره نیست. بخش بزرگی از سیاره زمین است ! »
به جای آدمهای زمینی , آن دو آدمک از حال رفتند و ناگهان از سر میله میکروفون , به روی سکوی چوبی سقوط کردند.
وقتی حالشان جا آمد , ساعتی از شب گذشته بود و هیچکس در سالن نبود. بدنشان درد می کرد. خانم نخودی گفت : « همسر عزیزم . پاشو به سیارکمون برگردیم! »
آن دو دیگر نمی توانستند به مهمانی شاگردان مدرسه هنر بروند. قانون سیارک نخودچی این اجازه را نمی داد.بند یازده قانون اساسی سیارک نخودچی می گفت : « وقتی گرسنه ای در کنارت است , سیر کردن شکمت , پذیرفتن مرگ اوست.»
خسته و گرسنه از زمین دور می شدند.آقای نخودی که از بالا زمین رنگارنگ را در شب تماشا می کرد , گفت : « زمین ! عجب سیاره ای ! »
خانم نخودی , شاعرانه گفت : « زمین نه , سیاره خیلی خیلی سیرها و خیلی خیلی گرسنه ها! شاید اسم درازی باشد , ولی مهم برای ما حقیقت است! »
وقتی قایق فضایی آدمک ها بعد از مدتها دوری به روی خاک سیارکشان فرود آمد , آدمک ها ذوق زده کار و زندگی شان را رها کردند و به استقبال دوستانشان شتافتند. آدمکی پیر که به عصایش تکیه داده بود , از مسافران خسته پرسید: « دوستان عزیز , از زمین چه خبر ؟ »
خانم نخودی با اندوه زیاد گفت : « حقیقت در زمین تنهاست ! »
و از آن به بعد دیگر آدمکی از سیارک نخودچی به زمین سفر نکرد. آنها با آه و افسوس , به امید روزی نشسته اند که حقیقت در زمین از تنهایی درآید و آنگا بتوانند به زمینی که همه جایش زیباست سفر کنند.
نظرات (0)