زندگی با اميد
اشک گل !
Monday, August 22, 2005


رز گریان !!!
معادله عشق !
Saturday, August 20, 2005
گفتی خود را از چشمانم
- که هر لحظه هزاربار تو را می جویند -
پنهان خواهی کرد ؛
نگفتی با قلبم چه خواهی کرد
که با هر ضربان
هزار بار
تو را در رگ های من
جاری می سازد...

یادمان باشد
عشق
معامله ای نیست
که مثل ازدواج
در دفتر ثبت اسناد
ثبت شود ؛
معادله ایست
که از هر طرف حلش کنی
باید جوابش یکی شود...
مردی به نام پدر !
Wednesday, August 17, 2005
میلاد مسعود اولین مهر سپهر سروری , امیر مومنان علی (ع) بر تمامی دوستداران و پیروانش مبارک و میمون باد.هم او که پدری دلسوز برای یتیمان بود و زادروزخجسته اش بهترین بهانه برای یادآوری و قدردانی از زحمات و فداکاری های همه پدران دنیاست.
«روز پدر بر همه پدرهای خوب و دوست داشتنی دنیا مبارک باد »
رستوران یا شهربازی !
Wednesday, August 10, 2005
بعد از اینکه تمام طبقات مجتمع تجاری رو گشتیم , خسته و گشنه وارد رستوران شدیم. چون کمی زود بود , قبل از ما فقط سه تا دختر جوون سر یه میز نشسته بودن و داشتن غذا می خوردن که ما تصمیم گرفتیم از کنار میز اونا رد بشیم و بریم انتهای سالن بشینیم. وقتی می خواستیم از پشت سر یکی از دخترا رد شیم , طفلک اومد صندلیش رو بکشه جلوتر که یهو لیوان نوشابه برگشت و ریخت روی میز و صندلی و مانتوش. حالا خوب بود که رنگ مانتوش (برخلاف دوست بغل دستیش که سفید پوشیده بود) روشن نبود. ما به زور جلوی خنده مون رو نگه داشتیم ولی وقتی دوتا دوست خودش شروع کردن به ریسه رفتن , ما هم نیشمون باز شد و با عذر خواهی اومدیم نشستیم سرجامون.....


*****************************************************


پیتزای ما آماده شده بود و با مخلفات سر میز بود. بوی خوب و اشتها برانگیزی داشت. ظرف سس خرسی قرمز رنگ رو برداشتم , روی پیتزا خم کردم و فشار دادم , ولی چیزی بیرون نیومد. متوجه شدم که درش رو باید نیم دور بپیچونم تا مجرای خروج سس باز بشه. ظرف رو به حالت سرپا برگردوندم و درش رو پیچوندم. یه دفه صدای انفجار خفیفی به گوش رسید و تا به خودم بیام دیدم صورت و مانتوی ویولت کاملا به رنگ قرمز سسی در اومده. حالا از یه طرف روم نمیشد به دخترای میز بغلی که چند دیقه پیش ما دوتا کلی بهشون خندیده بودیم نیگا کنم و از طرف دیگه هم خشم و خنده ویولت که بدون اطلاع قبلی مورد تهاجم تروریستی واقع شده بود و نمی دونست از کجا شروع به لیسیدن خودش بکنه داشت روده برم می کرد. با هزار مصیبت و البته با یه بسته دستمال کاغذی , قضیه رو کمی آبرومندانه تر کردیم و طوری که سعی می کردیم عکس العمل دخترا رو نبینیم شروع کردیم به خوردن پیتزا.....

*****************************************************
شش تا زن و دختر در سنین و سایزهای مختلف اومدن میز سمت چپ ما نشستن. ویولت گفت خدا بخیر بگذرونه . حالا نوبت ایناست. گفتم به گمونم اینجا دوربین مخفی کار گذاشتن. احتمالا شب هم از تلویزیون نشون می دن و همه مردم ایران بهمون می خندن :) وقتی سفارششون رو آورد , یکی از خانوما که دوغ سفارش داده بود , شروع کرد به تکون دادن شیشه دوغ و طوری اون رو تکون می داد که انگار می خواد ازش کره بگیره. بعد هم با شتاب ناشی از گرمای هوا و تشنگی , در اون رو باز کرد وخودش ( که مانتو و روسری مشکی به تن داشت ) و دختر 8-7 ساله ش تقریبا یه دوش کامل با دوغ گرفتن. ولی حسنش این بود که اینبار (به دلیل اینکه بقیه خودشون قبلا سوتی داده بودن) هیچکس بهشون نخندید و کاملا بی تفاوت با مسئله برخورد کردن , بطوریکه انگار اصلا روش خوردن دوغ همینجوریه :)


*****************************************************
وقتی می خواستیم از رستوران خارج بشیم , چشمم به تابلویی افتاد که روش نوشته شده بود : « رستوران..... با مدیردوره دیده در اتریش ».
به ویولت گفتم از دو حال خارج نیست , یا اتریشی های بیچاره , همیشه باید با احتیاط و تجهیزات کامل برن رستوران , یا اینکه این آقا زبون اونا رو خوب متوجه نمی شده و مطالب رو اشتباهی فهمیده که اینجا رو به شهر بازی و دنیای عجایب و....تبدیل کرده :)
بدون مادرم , هرگز !
Monday, August 08, 2005
امروز سالگرد درگذشت کودکیست که هرگز بزرگ نشد....


کودک بدنیا آمد.....


کودک زیست....


و کودک مرد.


بله ,


درست حدس زدی....



پناهی



حسین پناهی



هم او که می گفت :



« به بهشت نخواهم رفت ,



اگر مادرم آنجا نباشد....»



حسین جان


بهشت برین ارزانی تو و مادرت باد



که بهشت زیر پای مادران است



و حسین پناه تو باد



که یک عمر « حسین پناهی » بودی....
عطش گرما!
Sunday, August 07, 2005
چه گرمای خفه کننده ای !

این را بر زبان نمی رانم

وقتی به بیچارگانی می اندیشم

که در کشتزارها سرگرم کارند

در میان آبهایی که از گرما می جوشد

( امپراتور میجی – امپراتور ژاپن )