زندگی با اميد
حس گنگ من و دریا !
Wednesday, November 23, 2005
کلبه ام پنجره ای باز به دریا دارد
خوب من , منظره خوب تماشا دارد
ساختم آینه ای را به بلندای خیال
تا خودت را به تماشای خودت وادارد
راز گیسوی تو دنیای شگفت انگیزی است
که به اندازه صد فلسفه معنا دارد
گوش کن , خواسته ام خواهش بی جایی نیست
اگر آیینه دستت بشوم جا دارد
چشم یک دهکده افتاده به زیبایی تو
یعنی این دهکده , یک دهکده رسوا دارد
کوزه بر دوش , سر چشمه بیا تا گویند
عجب این دهکده سرچشمه زیبا دارد
در تو یک وسوسه مبهم و سرگردان است
از همان وسوسه هایی که یهودا دارد
عشق را با همه شیرینی و شورانگیزی
لحظه هایی است که افسوس و دریغا دارد
بی قرار آمدن , آشفتن و آرام شدن
حس گنگی است که من دارم و دریا دارد
یخ نزن , رود معمایی من , جاری باش
دل دریاییم آغوش پذیرا دارد...
شیطان نفس !
Monday, November 14, 2005



همه در ســـــجود و تو...
شناخت خود !
Tuesday, November 08, 2005
در یکی از شبهای بارانی بیروت , آقا سلیم پشت میز تحریر خود که مملو از کتابها و دست نوشته های قدیمی است , نشسته بود و در حالیکه دود سیگار را از میان لب های ضخیمش عبور می داد , رساله فلسفی سقراط به نام « شناخت خویش » را که برای شاگردش افلاطون نوشته بود مطالعه می کرد.
او برای درک بهتر آن , از حافظه خود بهره جست تا نظرات دیگر فلاسفه را نیز با آن مطابقت دهد.
ناگهان از جای خود برخاست و دستهایش را دراز کرد و با صدایی بلند گفت :
آری ! آری ! شناخت خود از همه شناخت ها مهمتر است و من باید خود را کاملا بشناسم.
باید نقاب را از اسرار وجودم بردارم و هرگونه شک و شبهه را از قلبم محو سازم.
باید به معانی وجود معنوی و اسرار روحم پی برم و آنها را دریابم.
او چنین گفت , در حالیکه چشمانش از شدت شوق به شناخت خود , شعله ور شده بود.
آنگاه روبروی آیینه ای بزرگ در اتاقی دیگر ایستاد که کاملا می توانست تمام قد خود را در آن مشاهده کند.
او به سایه خود چشم دوخت و اندیشید و نیم ساعت در همان حالت ماند.سپس با آهستگی با خود گفت :
من مانند ناپلئون قد کوتاهی دارم.
من مانند سقراط و اسپینوزا پیشانی کوتاهی دارم.
من مانند شکسپیر طاس هستم.
دماغم مانند دماغ سوورولا و ولتر و جرج واشنگتن بزرگ و خمیده است.
چشمهایم مانند چشم پولس و نیچه بیمار و معیوب است.
لبهایم مانند لب های لویی چهاردهم ضخیم است.
گردنم مانند گردن هانیبال و آنتونیوس کلفت است.
گوش هایم مانند گوش های برونر و سیروانتی مستطیل و برجسته هستند.
و بالاخره , بدنم مانند بدن بسیاری از اندیشمندان لاغر و باریک می باشد و مثل بالزاک عادت دارم در هنگام مطالعه قهوه بنوشم و همچون تولستوی و ماکسیم گورگی دوست دارم با رعیت معاشرت کنم و مثل بتهون و ولت شستن صورت را نیز از یاد می برم و مانند پوکاچیو و ریپالی دوست دارم در مورد زن ها مطالبی بشنوم و همچون ابو نواس و دی موسه و مارلو عاشق شراب هستم و مانند پطرس بزرگ و امیر بشیر شهابی غذاهای رنگارنگ تناول کنم.
من چنین هستم و اینها حقیقت من است.
من مجموعه ای از صفاتی هستم که به مردان بزرگ تاریخ تعلق دارد. کسی که از این صفات برخوردار باشد , باید در این جهان کار بزرگی انجام دهد.
شناخت خود آغاز همه حکمت هاست و من امشب توانستم خود را بشناسم و با بزرگانی چون نوح و سقراط و بوکاچیو و احمد فارس و ... همنشین شوم.
خود را شناختم و خدایان هم مرا شناختند. پس زنده باد خودم !!!

پ.ن :
مدتیه که بدلیل مشغله زیاد , درس و مشق و ... به هیچ وبلاگی نمی تونم سر بزنم , ولی هراز گاهی چیزکی می نویسم ... خوشحال می شم که از قصور من چشم پوشی کنین و بهم سر بزنین . قدومتون گلبارون ... قول میدم که وقتی سرم کمی خلوت تر بشه جبران کنم :)
بدون کفش !
Tuesday, November 01, 2005

همیشه وقتی می خواستم نره , کفش هاش رو قایم می کردم.
الان کفش هاش توی کمد منه , ولی نوزده ساله که رفته
....