زندگی با اميد
ارتفاع پست !!
Monday, January 31, 2005
عجایب معماری جهان امروز عبارتند از : برج ایفل در فرانسه ، اهرام ثلاثه در مصر ، مسجد ایاصوفیه در ترکیه ، بنای یادبود جورج واشنگتن در ایالات متحده ، برج کج پیزا در ایتالیا ، تاج محل در هند و ساختمان امپراتوری در ایالات متحده . همونطوریکه در چند پست قبل ( سفرنامه کرمان -2 ) به صدف عزیز قول داده بودم ، می خوام خیلی مختصر خصوصیات و ویژگی های بی نظیرو منحصر به فرد برج ایفل رو براتون بیان کنم :
برج ایفل در سمت چپ ساحل جنوبی رود سن ، در قسمت جنوب غربی شهر پاریس و در ضلع شمالی پارک بزرگی بنام مارس قرار گرفته . ستونهای ( پایه های ) این برج هر کدوم به سمت یکی از چهار جهت اصلی عقربه های قطب نما ( یعنی شمال ؛ جنوب ؛ غرب و شرق ) قرار دارن و قاعده برج تقریبا به اندازه دوتا زمین فوتباله .ارتفاع برج حدود 324 متره ( معادل 108 طبقه ). چهارتا آسانسور بازدید کننده ها می تونن از سطح زمین تا طبقات اول ( 63/57 متر = 19 طبقه ) ، دوم ( 73/115 متر = 38 طبقه ) ، و سوم ( 273 متر = 89 طبقه ) بالا برن. چهارتا آسانسور از داخل چهار ستون برج بازدید کننده هارو تا طبقه دوم بالا می برن و در اونجا اونا باید آسانسور عوض کرده و با آسانسورهای کوچیکتری به طبقه سوم برن. تنها شش ساختمون توی دنیا وجود دارن که از برج ایفل بلندترن که بلندترینشون برج CN در کاناداست. تعداد پله های برج ( از روی سطح زمین ) تا طبقه اول 347 ، تا طبقه دوم 674 و تا راس برج 1710 پله است و بازدید کننده ها فقط تا طبقه دوم می تونن از پله ها بالا برن و برای رسیدن به نوک برج باید از آسانسور استفاده کنن.
برج ایفل از آهن نورد شده ساخته شده و وزنی حدود 7300 تن داره و قطعات اون تماما به روش پرچ به هم متصل شدن.
این برج توسط مهندس « گوستاو ایفل » با استفاده از آهن ساختمونی، برای نمایشگاه جهانی سال 1889 که به مناسبت صدمین سالگرد انقلاب فرانسه برگزار شد طراحی و ساخته شده بود و قرار بود بعد از اتمام نمایشگاه برچیده بشه ولی بعد از ورود رادیو و تلویزیون ، برای استقرار آنتن ها در نظر گرفته شد. گوستاو ایفل سازه های متعدد و بسیار خوب دیگه ای هم که از لحاظ مهندسی دارای ارزش و اعتبار هستن ساخته ، ولی تنها این برجه که نام اون رو یدک میکشه و عامل شهرت و معروفیتشه . چون این برج بسیار محکم و در عین حال سبکه. برای مدت مدیدی ایفل بلندترین سازه ساخته شده به دست بشر بر روی کره زمین محسوب می شد و هنوز هم بلندترین سازه شهر پاریسه. در عکس ها این برج به اندازه واقعی خودش به نظر نمی رسه ، چون هیچ ساختمونی در اطرافش وجود نداره که بشه ایفل رو با اون مقایسه کرد. این برج یکی از مهمترین بناهای فرانسه بوده و تا پیش از تبدیل واحد پول فرانسه به یورو ، تصویر اون در کنار عکس گوستاو ایفل روی اسکناس های 200 فرانکی چاپ می شد.
مالکیت برج متعلق به شهرداری پاریسه و امتاز بهره برداری از اون به صورت دوره ای به شرکتهای متقاضی واگذار می شه.
این برج در طول عمر خودش به رنگهای مختلفی در اومده و در حال حاضر به رنگی در اومده که به رنگ « قهوه ای روشن برج ایفل » معروفه و تقریبا قهوه ای شکلاتیه و در ارتفاع های مختلف از سه سایه خیلی کمرنگ استفاده شده تا اثر ارتفاع تشدید بشه. رنگ مورد استفاده شیمیایی و با بنیان سیلیکونه . رنگ آمیزی تمام این سازه به وسیله چند نقاش آکروبات با دست و بدون کمک وسایل مکانیکی انجام می شه. آخرین مرتبه رنگ آمیزی ( که هجدهمین مرتبه هم بود ) در سال 2001 شروع شد و در سال 2003 به اتمام رسید.
در اواخر عصر و نزدیک غروب ، قرمزی پرتوی خورشید برج رو به رنگ نارنجی در میاره ولی در شب چون از درون بوسیله لامپ های فلورسنت سفید و زرد روشن می شه طلایی رنگ بنظر میاد ( برج ایفل در شب با350 لامپ فلورسنت که در وجه داخلی اون کار گذاشته شدن روشن میشه . بعلاوه راس برج هم مجهز به نورافکن های گردونیه که ایفل رو از دهها کیلومتری اطراف پاریس قابل تشخیص می کنه).
بازدیدکننده ها می تونن با پرداخت سه یورو از طریق پله ها تا طبقه اول برج بالا برن ولی برای رسیدن به راس برج باید از آسانسور استفاده کرد. راه پله های این برج پهن و استواره و با حصارهای فلزی محصور شده. البته کسانیکه ترس از ارتفاع دارن باید از پله ها صرفنظر کنن و از ابتدا سوار آسانسور بشن.
در روزهایی که بادهای ناگهانی و تند می وزن ( این بادها بیش از 160 کیلومتر برساعت در راس برج سرعت می گیرن ) کسیکه در راس برج قرار داره ممکنه احساس کنه که برج به آرومی تاب میخوره. در این شرایط برج به روی بازدید کننده ها بسته می شه ، ولی با این وجود یه مهندس همیشه برای کنترل تجهیزات مخابراتی در نوک برج مستقره . بزرگی این تاب خوردن ها ، تحت شرایط باد و طوفانهای بسیار بد ، حدود 15 سانتیمتره. این رکورد مربوط به سال 1971 بوده ولی ممکنه در گردباد دسامبر سال 2000 شکسته شده باشه !
امروزه این حرکات توسط یه سیستم لیزری کنترل میشه و در زمان واقعی رخ دادنش برای بازدید کننده ها نمایش داده می شه.
هنگام تابش پرتوهای خورشید ، بدلیل اینکه یه طرف برج گرم و در نتیجه منبسط میشه ؛ به میزان بسیار اندکی مایل میشه !
اگرچه در حال حاضر برج ایفل دیگه بلندترین سازه دنیا نیست ، ولی از نظر اینکه یه سازه آهنی بازه و مثل یه ساختمون محصور نیست ، هنوزم منحصر به فرده. به عبارت دیگه موقع بالا رفتن از برج بوسیله آسانسور شیشه ای به راحتی میشه از وسط شبکه های فلزی ظریف برج ، به طور مستقیم به پایین و زمین زیر پا ( در حدود 100 طبقه ارتفاع ) نگاه کرد. در راس برج هم میشه از داخل پنجره هاو فواصل کوچیک اونا مستقیم به پایین نگاه کرد. به همین علت هم تقریبا همیشه برای ورود به برج صف وجود داره که در مواقع خلوت حداقل 5 دیقه طول میکشه .
جالبه که بدونین اسم هفتاد و دو دانشمند فرانسوی و دیگر شخیتهای معروف با حرف هایی 60 سانتیمتری در زیر اولین طبقه برج به طور دائمی قرار داره. یعنی 18 اسم در هر طرف . این اسامی به ندرت توی عکس ها قابل مشاهده هستن ولی از پای برج به راحتی میشه اونا رو دید. این اسامی از بخش های اصلی طراحی برجند. بعلاوه در طبقه فوقانی برج ، جهت کشورهای مختلف جهان با نقاشی پرچم اون کشور و فاصله برج تا پایتخت اون رو در جهت جغرافیایی حک کردن.
تا حالا چهارصد نفر به قصد خودکشی از برج به پایین پریدن. بیشتر اونا مسیرشون رو اشتباه تخمین زدن و در طول مسیر سقوطشون با برج برخورد کردن . چون برج هرچه به پایه نزدیکتر میشه ، پهن تر میشه. به همین علت معمولا این افراد جونشون رو روی قاب آهنی برج از دست میدن و ماموران آتش نشانی بقایای پراکنده شده اونا رو جمع آوری می کنن. ماموران آتش نشانی پاریس که وظیفه سرویس دهی به برج رو دارن ، باید بطور منظم برای تمرین این نوع امداد رسانی ، با دست از برج بالا برن.
البته تجهیزات امنیتی مورد استفاده در برج ، خطر سقوط ناگهانی رو به صفر رسوندن و تنها خودکشی های عمدی ممکنه اتفاق بیفته.
علاوه بر مغازه های اغذیه فروشی ، رستوران خوبی بنام « ژول ورن » هم در طبقه دوم برج ( 115 متری سطح زمین ) قرار داره که منظره و چشم انداز فوق العاده زیبایی داره. میزهای این رستوران از چند ماه قبل رزرو میشن و قیمت غذاهاش هم خیلی بالاست. یه رستوران معمولی تر هم در طبقه اول برج ( 58 متری سطح زمین ) وجود داره که « ارتفاع 95 » گفته میشه و منظره زیبایی از شهر پاریس رو در برابر چشم مهموناش قرار میده . البته قیمتها در این رستوران پایین تره و نیازی هم به رزرو میز نیست. تا یادم نرفته اینم بگم که یه اداره پست کوچیک هم توی برج وجود داره !!!
راستی هزینه ساخت برج ایفل ، معادل 8 میلیون فرانک فرانسه ، در زمان ساخت اون بوده.





زمین مال من است!
Sunday, January 30, 2005
البته با کمی تاخیر :


« عید غدیر برهمه مبارک باد »


** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **


اولین بشری که با محصور کردن یک قطعه زمین به خود گفت : این مال من است ، و اشخاصی را به آن حد از سادگی یافت که حرف او را باور کنند ؛ بانی واقعی « جامعه مدنی » بود. اگر کسی تیرک هایی را که او برای محصور کردن آن زمین کار گذاشته بود ، بیرون می کشید ، یا گودال هایی را که کنده بود ، پر می کرد و به همقطاران خود بانگ می زد که از گوش دادن به سخنان یاوه این شیاد برحذر باشید ، چرا که ثمرات و مواهب زمین متعلق به همه ماست و خود زمین متعلق به هیچکس نیست ؛ آنگاه از چه جنایات ، جنگها و آدمکشی ها و از چه اوضاع وحشتبار و بدبختیهایی که بشر را نجات نمی داد.
با این وصف ، متاسفانه تمدن پنج هزار ساله بشری ، شاهد قتل عام چهار میلیارد انسان در طی چهارده هزار جنگ بوده است.
آلبرت انیشتین در وانفسای پس از جنگ جهانی دوم ، نومیدانه می پرسد : « چرا قدرت های بزرگ در جنگ متفق بوده اند ، اما بر سر استقرار صلح متفرق ؟؟؟ »
تنها در طی دو دهه 60 و 70 میلادی ، هزینه های نظامی جهان از مرز چهار هزار میلیارد دلار گذشته است. این مقدار از از ارزش تمامی کالاها و خدماتی که مردم جهان در طول یکسال تولید می کنند بیشتر است. از این گذشته با چنین رقمی می شد غذای معمولی کل جمعیت آن روز جهان را برای 25 سال ذخیره کرد !!! بنابراین پر بیراه نیست اگر بگوییم : آدمی برای کشتن پول بیشتری خرج می کند تا برای زنده ماندن !!! خوشبختانه امروز وضع بهتر شده و ما پیشرفت کرده ایم ! چرا که اینک قادریم در عرض چهارسال همین مقدار هزینه را صرف نظامی گری کنیم!!!! و با افتخار اعلام کنیم که : بشر تنها موجود زنده کره زمین است که می تواند سفینه خود را نابود سازد ... حکایت غریب است ؛ خود را خردمندترین آفریده پروردگار و اشرف مخلوقات می دانیم و آنگاه سالانه بیش از یکهزار میلیارد دلار از سرمایه خویش را صرف تسلیحات می کنیم. تسلیحاتی که در بهترین حالت ( حالتی که مورد استفاده قرار نمی گیرند ) به سعادت و آسایش آینده بشر کمکی نمی کنند و در بدترین حالت ( حالتی که بکار می روند ) مخرب و ویرانگرند.
چگونه کار را به این بی سامانی کشانده ایم ؟ کدامین فساد و تباهی باعث شد تا خود ابزار نابودی خویش را تدارک ببینیم !؟
ولتر می گوید : « آنچه این جهان را بصورت سیلاب اشک و آه درآورده است ؛ آز سیری ناپذیر و غرور رام نشدنی بشر است ».

من مطمئنم که وقتی سهراب در شعر صدای پای آب می گه :

« . . . هرکجا هستم ، باشم ،
آسمان مال من است .
پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است . . . »

منظورش همون ثمرات و مواهب زمینه که متعلق به همه است. نظر شما چیه ؟



*** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** ***

« ناپلئون بناپارت » مصمم شد که از راه کشورهای قفقاز و ایران به هندوستان قشون اعزام نماید. برای همین در صدد جلب نظر فتحعلی شاه و دربار ایران بر آمد و شخصا نامه ای به شاه ایران نوشت.
از آنجاییکه در تهران کسی را که به زبان فرانسه آشنا باشد نیافتند و از سویی نمی خواستند به اعضای سفارت های خارجی مراجعه کنند ، تصمیم گرفتند نامه امپراتور را به بغداد بفرستند تا کارگزار ایران که زبان فرانسه می دانست آن را ترجمه کند.اما کارگزار معروف هم که خیلی کم به زبان فرانسه آشنا بود و از سویی نمی خواست خود را از تک و تا بیندازد ، در حاشیه نامه نوشت : " شخصی به نام بناپارت است که اظهار عبودیت می کند ".

اسكندر و كباب ياقوت !!!
Thursday, January 27, 2005
بايد از نويد عزيزم بخاطر طراحي قالب جديد تشكر بكنم . نويد جان ازت يه دنيا ممنونم .
*****************************
اسكندر تصميم ﮔرفت براي تصاحب ﭽين به ﺁن كشور لشكر كشي كند . ﭘس از ﭽندين روز به اطراف اولين شهر رسيد و شهر را محاصره كرد و خيمه اي براي خود برﭘا نمود. در يكي از روزها فغفور ﭘادشاه ﭽين در هيبت درباني به خدمت اسكندر رفت و ﮔفت ﭘيغامي از طرف ﭘادشاه دارم كه بايد در خلوت ﺁن را ﺑﮕويم. به دستور اسكندر ملازمان از خيمه بيرون رفتند. ﻨﻫﮕامي كه خيمه خلوت شد وي رو به اسكندر كرد و ﮔفت : فغفور منم!
اسكندر تعجب كرد و ﮔفت : ﭽﮕونه جرات كردي به تنهايي به اين مكان بيايي ؟
فغفور ﮔفت : من تو را عاقل مي دانم. ﻫﯾﭽﮕاه بين من و تو عداوتي وجود نداشته است . ﺁمدم تا هر ﭽه از من مي خواهي قبول كنم. اسكندر ﮔفت : خراج دو سال را از تو مي خواهم. فغفور ﭘس از كمي تفكر سر را به علامت رضايت تكان داد و ﮔفت : اﮔر فردا ﭘادشاه قصر ما را به قدوم خود منور كند غذايي با هم مي خوريم و من اين مبلغ را تقديم مي كنم.
روز بعد اسكندر به دربار رفت و فوج عظيمي از ﺴﭘاهيان ﺁن كشور را ديد.
ﭘس از مدتي غذا را در ظروفي از جواهر ﺁوردند. ﭘادشاه رو به اسكندر كرد و ﮔفت : ﭘادشاه هر قدر تمايل دارند مي توانند از اين جواهرات و محتويات ﺁن ميل كنند.
اسكندر ﮔفت : جواهرات را كه نمي شود خورد. ﭘادشاه ﭽين برسيد : ﭘس غذاي سلطان ﭽيست ؟ اسكندر جواب داد : مثل همه انسان ها نان است. فغفور ﮔفت : اي اسكندر ﻣﮕر در مملكت تو ﭽند لقمه نان ﭘيدا نمي شود كه براي ﮔرفتن ﺁن اينهمه رنج و زحمت را متقبل شده اي ؟
اسكندر بعد از تفكري اظهارداشت : اﮔر اين سفر براي من هيج نداشت ، ﭘند عبرت ﺁموز تو برايم كافي بود . اسكندر فرداي ﺁن روز از مملكت ﭽين خارج شد . . .
نوادگان پینوکیو!
Wednesday, January 26, 2005
دوستی دارم که خیلی حالیشه. بچه ها « پروفسور » صداش می کنن. آدم چشم پاکیه ولی دوران نقاهتش رو در رشته فضولی می گذرونه. یه بار که سوار اتوبوس آکاردئونی شرکت واحد شده بوده تا از آرژانتین بره آفریقا ( اولی میدونه و دومی خیابون ) ، یه لحظه ( فقط یه لحظه ) چشمش افتاده به قسمت عقب اتوبوس که جایگاه اختصاصی خانوم های محترمه ست و دخترای جوون زيادی رو ديده که نوک دماغاشون چسبی شبيه اتيکت چسبونده بودن. بقیه قصه رو از زبون خودش بشنوین : « بد مرضیه این قوه فضولاسیون ! البته شاید بهتره بگیم کنجکاوی !!! یه جورایی توجه ویژه به مسایل ویژه در آدمهای ویژه !!!! خلاصه با همین نگاه ویژه بود که زیر چشمی دماغهای چسب خورده رو شمردم. یه چیزی تو مایه های چهارده – پونزده تا بود .
با خودم فکر کردم امسال دماغ کوتاه مد شده !؟ یا چسب روی دماغ چسبوندن !!؟؟ یا با دماغ چسب خورده سوار اتوبوس شدن !!!؟؟؟ به هر حال دماغم دماغهای قدیم !!!! وسیله ای بود برای نفس کشیدن و بوییدن و آویزون شدن آّ ب بینی به هنگام سرماخوردگی .
راستی اگه پینوکیو زنده بود ، بیچاره می شد !!!

*** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** ***

نه دارم مهربانی های هابیل

نه بغض و بخل بی پایان قابیل

تمام حاصلم مشتی ترانه است

مفاعیلن ، مفاعیلن ، مفاعیل

*** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** ***

پیوست 1 : خدابیامرز عزیز ، بخاطر زحماتی که برای طراحی قالب و ایجاد لینک ها کشیدی ازت بی نهایت ممنونم .
پیوست 2 : از همه خوانندگان عزیزی که برای پست دیروز کامنت گذاشتن و تبریک گفتن تشکر می کنم و متقابلا سالهای خوبی رو توام با سلامتی ، موفقیت و خوشبختی برای همه آرزو می کنم .
چتر یا عصای سحرآمیز !
Tuesday, January 25, 2005
فکرش رو بکن که توی یه اداره کار می کنی. در تمام ده سال گذشته هم فقط صبح ها از خونه رفتی اداره و شب ها هم از اداره برگشتی خونه. دیروز هم از یه مسافرت کاری به تهران برگشتی و بعد از راست و ریست کردن کارای تلنبار شده روی میز کارت با عجله خودتو برای یه جلسه سنگین آماده کردی. از ساعت دوازده ونیم تا چهار ونیم هم توی اون جلسه شرکت کردی و خسته و کوفته اومدی بیرون . یه عصر زمستونیه و تازه الان می خوای بری بشینی پشت فرمون و بری خونه. خوب طبیعیه که یه خورده منگ باشی و به جای اینکه از راه مستقیم و سر راست بری خونه یه دور قمری دور شهر بزنی و مثل خل و چل ها از مسیر اشتباه بری. بعدشم برای اینکه کم نیاری و به خودت بقبولونی که : نه. من عمدا از اینجا اومدم که از سوپر . . . فلان چیز رو بخرم چند دیقه ای هم خودت رو توی اون سوپر سرگرم کردی و تقریبا دست خالی از سوپر زدی بیرون و با بی حوصلگی نشستی پشت فرمون تا زودتر خودت رو به خونه برسونی . حالا می خوای بپیچی توی یه کوچه فرعی که می بینی یه خانوم حدود چهل و پنج ساله سر کوچه منتظر تاکسیه. خوب اول توی دلت میگی : « سوارش کنم تا یه جایی برسونمش ؟ نه . به من چه ؟ من که تاکسی نیستم. ممکنه سوار نشه و تازه فکرای دیگه ای هم بکنه ». و کمی روی پدال گاز فشار میدی. بعد یه دفه چشت می خوره به دسته نقره ای رنگ یه عصا توی دست حاج خانوم. اینجاست که دیگه انسانیت و غیرت و . . . دست به دست هم میدن و پات رو به شدت روی پدال ترمز فشار میدن و تا به خودت بیای جلوی پای ایشون وایسادی . . .
. . . از توی آینه یواشکی نیگاش می کنی و میبینی: نه بابا . طفلک خیلی هم چهل و پنج سالش نیست !!! به زور بیست و دو سه سالش باشه !!!! ولی پس اون عصا توی دستش چیکار میکنه ؟ وقتی از خودش می پرسی تازه می فهمی که اینجام مثل همون قضیه سن وسال سوتی دادی و لازمه یه تست آی-کیو بدی. چرا ؟ معلومه دیگه ، چون دسته چتر رو با عصا اشتباه گرفتی. . . البته با توضیحاتی که می شنوی متوجه می شی که چتره دو منظوره س و جور عصا رو هم میکشه . بعدم بهت میگه که باباش اومده بوده دنبالش ولی اون رو ندیده و گازش رو گرفته و رفته ( توی دلت به شانس خودت آفرین می گی و خدا رو شکر می کنی که چشای باباش باباقوریه ) پس واجب می شه که ایشون رو تا در خونه شون برسونی . زمستون ، سرما ، شب و تاریکی رو بهونه می کنی تا کاری که دلت می خواد بکنی : چند دیقه همصحبتی بیشتر با اونی که نمی شناسیش. ولی چه فایده بالاخره به خونه اش میرسی و باید پیاده بشه. چیکار میشه کرد؟؟ تا حالا همچین تجربه ای نداشتی !!! تو همچین مواقعی چه غلطی میکنن ؟؟؟ چرا کسی این رو به من یاد نداده ؟؟؟ یه دفه فکری به خاطرت میرسه : « من روزهای زوج همیشه از همین مسیر رد میشم . اگه دوست داشته باشین خوشحال میشم خدمتتون باشم ». ودر حالیکه آخرین کلمه رو میگی نفس عمیقی می کشی. و در کمال ناباوری پاسخ مثبت می شنوی . بعدشم :
ببخشید اسم شما چیه : من « امید » هستم. و شما ؟؟؟؟
من « ویولت » هستم.
و بعد خداحافظی . . .
با خوشحالی به طرف خونه راه می افتی و شب رو با فکر این ملاقات عجیب صبح می کنی. خدا خدا می کنی که زودتر شنبه از راه برسه . . .

* * * *

این اتفاقی بود که سال گذشته درست در چنین روزی برای من افتاد و با ورود فرشته ای بنام « ویولت » زندگیم رنگ و بوی تازه ای گرفت . نمی خوام بگم تمام روزها و ساعات سال گذشته شیرین و بی دغدغه بودن . نه ، ابدا ، سختی ، نگرانی ، غم ، تلخی و . . هم بوده ولی تحملش با وجود اون برام راحتتر بوده. صداش بهم آرامش داده و و وجودش به زندگیم گرما و معنا بخشیده. . .
ویولت عزیزم : درسته که بی اجازه وارد قلبم شدی و اون رو تسخیر کردی ولی دیگه نمیذارم بی اجازه بری . سالگرد ورودت به خونه کوچیک قلبم رو با تک تک سلولهای بدنم جشن می گیرم . خوش اومدی عزیزم . . .

* * * *

آسمان

زمین

هوا

نور

وعشقی که در چشمان تو پیداست

مرا به زندگی وا می دارند

من هر آنچه دارم

از زمین تا آسمان

با تو قسمت می کنم

حتی قلبم را

وهرآنچه که هست

در حضور تو فزونی می یابد

من چیزی از دست نمی دهم

خیلی چیزها بدست می آورم

حتی قلب تو را

که فکر می کنی تسخیر نشدنی است

من با عشقم آسمان ها را هم فتح می کنم

من دیگر آسمانی ام . . .
سفرنامه کرمان (3)
Monday, January 24, 2005
چهارشنبه صبح با دو تا از همکارا و ماشين پژوي اداره داشتيم ميرفتيم رفسنجان. تويه ايست بازرسي جلومون رو گرفتن. يه سرباز صفر بومي با چهره اي سيه چرده و لهجه غليظ کرموني.
سرباز ( با لهجه غليظ ) : کجا ميرين ؟
راننده : رفسنجون.
س : براي چي ميرين ؟
ر : از تهرون بازرس اومده ميريم سرکشي .
س : چي کاره بيدين ؟
ر : کارمند دولت .
س : کار اصلي دون چيه !!!؟؟؟؟؟
ر :
س : تو جعبه ( صندوق ) عقب چي دارن ؟
ر : يه کيلو مورچه داريم با يه گوني خاک . مخي باز کنم ببني ؟؟؟؟؟؟
س : نه . نمي خم. برن به سلامت.
من :


اين اتفاق من رو ياد داستاني انداخت که چند سال پيش توي خاطرات دکتر باستاني پاريزي خونده بودم. البته جزئيات داستان در خاطرم نمونده ولي اونچه که يادمه اينجا تعريف مي کنم ( توجه داشته باشين داستان مربوط به دوران جووني ايشون و حدود دهه پنجاهه ) :
« داشتيم توي جاده کرمان به . . . ( احتمالا سيرجان ) مي رفتيم. به پاسگاه ژاندارمري که رسيديم يه سرباز بچه سال سياه سوخته با دست اشاره کرد که بايستيم. بعد اومد جلو وبا لهجه خاص کرموني پرسيد :
شما مگه برگ عبور دارن ؟؟
يکي از همراهامون گفت : برگ عبور ديگه چيه ؟
سربازه گفت : پس ندارن ؟؟؟ بايد برگردن !!!
چند ديقه اي من و همراهام ( پنج يا شش نفر ) باهاش بحث کرديم ولي بي نتيجه. آخرش گفت پس بذارن برم بگم رييس پاسگاه خودش بيايه.
من ديدم ما حريف اين سرباز نشديم اگه رييس بياد حتما برمون مي گردونه. يه دفه انگار چيزي يادم افتاده باشه گفتم : ببينم . نکنه منظورت از برگ عبور همون جوازه تردده ؟؟؟
سربازه با خوشحالي گفت : ها بله . مگه دارن ؟؟
منم با لبخند فاتحانه اي گفتم : بله که داريم. چرا زودتر نگفتي !!!!؟؟؟؟ و فاکتور خريدچند قلم لباس زير زنونه رو که چند روز قبل از کرمون خريده بودم در آوردم وبهش دادم. خلاصه اون جلوي تک تک اقلام خريد من تيک ميزد و يکي از ماهارو مي فرستاد تو ماشين . مثلا جلوي زيرپوش زنانه تيک زد و به من گفت تو مي توني بري. جلوي . . . زنانه تيک زد و به يکي ديگه از همراهامون اجازه عبور داد. به همين ترتيب با آخرين تيک ايشون همه ما سوار ماشين بوديم و لباس هاي زير زنونه جواز عبور ما شدن. خوب معلوم شد که اون طفلک سواد خوندن و نوشتن نداشت ولي نمي خواست جلوي ما کم بياره ».


عصر چهارشنبه با يکي از دوستان رفتيم قهوه خونه سنتي توي بازار. يه پسر جوون سنتور ميزد و مرد ميانسالي هم با تمپو همراهيش مي کرد. پسر جوون با صداي خيلي رسا و قشنگي آواز هم مي خوند. اجراي زنده موسيقي اونم توي قهوه خونه سنتيي که قبلا حمام بوده و درنتيجه اکوي طبيعي داره !!! براي اينکه حال و هواي سنتي اونجا خيلي مخدوش نشه يه بشقاب کلمپه ( شيريني مخصوص کرموني که مثل کلوچه خرماييه ) سفارش داديم و البته براي اينکه خيلي هم سنتي زه نشده باشيم با نسکافه !!!
چند تا دختر خوش بر و روي تهروني هم درست روبروي خواننده محترم نشسته بودن و آهنگهاي درخواستي سفارش ميدادن. از « عزيز بشينه کنارم » و « يکي بود يکي نبود » تا « مرغ سحر » و . . . و همنوا با خواننده همراهيش مي کردن. هر چند ديقه يه بارم يکيشون پا ميشد و از خواننده عکس مي گرفت !!!!خواننده هم يه چشش تو صورت اونا بود و انگار نه انگار که اينجا آدماي ديگه اي هم هستن. خلاصه وقتي هم که دخترا مي خواستن برن چندتا هزاري سبز گذاشتن روي سنتور و رفتن. تا پاشون رو از در گذاشتن بيرون خواننده محترم هم سنتورش رو جمع کرد و گفت : ببخشين. من سرما خوردم نمي تونم بخونم. جل الخالق !!!!!
ياد اين بيت افتادم که خودش چند ديقه قبل داشت فرياد ميزد :
مرغ سحر ناله سر کن درد مرا تازه تر کن
سفرنامه کرمان (2)
Sunday, January 23, 2005
شايد گفتن و شنيدن از زلزله بم راحت نباشد ولي " بگذاريد قدري قلم را در رثايش بگريانم ":
بعد از زلزله هم يه بار زمستون پارسال يه سري به بم زدم. از ديدن اونهمه خرابي ، آوار ، سرما و تاريکي در شهر و آبادي و روشنايي در گورستان بهشت زهراي بم دلم به درد اومد.به قول يکي از همراهانمون هوا بوي مرگ مي داد. وبعد ارگ . . .
. . . ديدم که ارگ بم بعد از حدود هزار و چهارصد سال ايستادن ، نشسته تا خستگي در کنه و شنيدم که راهنماي دلسوزش هم (که در مورد ارگ مثل بچه خودش حرف مي زد ) از اين فرصت استفاده کرده و به خواب ابدي رفته و کسیکه قبلا نفسش تا کمرکش ارگ همراهیش می کرد اینبار در پای ارگ از نفس افتاده بود. همکار مهندس جوان تازه استخداممون که در آخرين بازديد از ارگ همراهمون بود هم . . .

************************************

به يکي از همکارام گفتم دلم مي خواد موزه جنگ کرمان رو ببينم. با تعجب گفت مگه کرمان موزه جنگ هم داره ؟؟؟؟
من : آره. مگه تو خبر نداري ؟ من شنيدم يکي از بهترين موزه هاي جنگ کشور توي کرمانه.
اون : فکر نکنم. آخه کرمونيا همشون اهل "آتيش بستن" .نکنه شما طرفدار جنگين؟
من : درست فهميدي. من نه طرفدار " آتيشم "و نه طرفدار" بست " (منظور منقل و وافوره ).
من ديدن اين موزه رو به همه کساني که به کرمان سفر مي کنن توصيه مي کنم. به هيچ قيمتي ديدنش رو از دست ندين.

***********************************

توی کرمان دوتا از دوستای خوبم رو دیدم. تلفنی قرار گذاشتیم و اومدن هتل. شام رو با هم خوردیم . توی هتلی که براساس شنیده ها یکی از هتل های مورد توجه خارجیاست. یکی دوتا گواهی نامه و تقدیر نامه دهن پرکن هم از سازمانهای جهانگردی و هتلداری و ... به در و دیوارش آویزون بود. از اونایی که نظر هر تازه واردی رو به خودش جلب می کنه." گواهینامه بین المللی بخاطر بهترین سرویس دهی و رعایت حقوق مشتریان و ... " . بعد از حدود یکربع که توی لابی هتل منتظر شدم تا اتاقم رو ( که از یکروز قبل توسط اداره رزرو شده بود ) آماده کنن ، کمی مفهوم رعایت حقوق ... رو متوجه شدم. البته از حق نگذریم خدمه مهربون و مهمون نوازی داشت. یه پیرمردی که میگفت " مشدی " صداش میکنن با لهجه شیرین کرمونی و لکنت زبونی که کلامش رو همراهی می کرد ، برامون چایی میاورد و زبون می ریخت. سر میز شام هم هی اصرار می کرد که : سوپ بخورین !!! چرا ماست نمی خورین ؟؟؟؟ماستامون خیلی خوبه!!! جوجه کباب رو با برنج بخورین . بهتره !!! و از این دست راهنمایی های مفید و سازنده. بعدم که یکی دیگه از گارسونای رستوران از یکی از دوستام پرسید : شما نوشابه چه رنگی می خورین؟ قبل از اینکه دوستم چیزی بگه ، مشدی جواب داد : " مشککککی بیااااار " !!!!!!!
تازه اونجا بود که معنی "گواهینامه بین المللی بخاطر رعایت حقوق مشتریان" کاملا برام جا افتاد.
کلام آخر: " مهمون نوازی کرمونیا حرف نداره".
توضیح ضروری : این مسئله هیچ ارتباطی با رعایت حقوق بشر نداره !!!!!!

**********************************

بعضی وقتا فکر میکنم هتل ها عصاره و ماکت کوچیکی از دنیا هستن ( مثل مجلس که میگن عصاره ملته ). چون همه جور آدمی توش پیدا میشه. از ملیت ها و قومیتهای مختلف ، رنگهای متفاوت ، سلیقه های جور واجور و...
مثلا وقتی سرمیز شام بودیم موبایل مسافر میز کناری مون زنگ زد. من اول فکر کردم نوار بندری گذاشتن. بعد شنیدم که یکی با لهجه بندری داد میزنه : الو...الو... جاسم تونی ؟؟؟؟ صدات نمییه!!! اینم از مزایای پیشرفت تکنولوژی . نوکیا...متشکریم

********************************

پیوست : الان که ساعت حدود 9 صبحه و دارم این مطلب رو می نویسم برف درشتی مثل تیکه های پنبه از آسمون میریزه. نکنه خدا داره پنبه ما رو میزنه !!!!!

( ادامه داره )
سفرنامه کرمان (1)
Saturday, January 22, 2005
کرمان از اون شهراييه که من هميشه دوست دارم بهش سفر کنم و از بودن در اونجا ( هرچقدرم که طولانی باشه ) دلتنگ نمی شم. يه جورايی احساس می کنم باهاش غريبه نيستم. با شبای پر ستاره ش که آدم خيال می کنه اگه دستش رو دراز کنه می تونه ستاره ها رو بچينه. با مسجد جامعش که آيينه تمام نمای تاريخ اون سرزمين باستانيه . با فلکه مشتاقيه ش که کاسب های با صفايی داره. با بازار و حمام گنجعلی خانش، پارک امام زمان ( عج ) و قدمگاهش، گنبد جبليه ش، موزه صنعتی ( آثار نقاشی و مجسمه های استاد علی اکبر صنعتی )، موزه جنگش ( که شايد زيباترين موزه جنگ کشور از نظر طراحی باشه و من حتی در موزه جنگ خرمشهر هم اينقدر زيبايی رو نديدم ) ، وحتی ماهان و باغ شازده ش و مرقد شاه نعمت اله ولی و...بم . شهری که اسمش برام يادآور خاطرات تلخ و شيرينيه. قبل از زلزله دو بار به بم سفر کرده بودم. بار اول سه يا چهار سال قبل از زلزله و بار دوم درست يکسال پيش از زلزله ( ۴دی ۱۳۸۱) بود. دفعه اول دوربين عکاسی همراهمون نبود . و اين برای من که در تمام مسافرت هام دوربين از مسواک برام واجب تره يعنی فاجعه. به ديدن بزرگترين مجموعه خشت و گل جهان بری و نتونی باهاش عکس يادگاری بگيری. در برابر عظمت بنای ارگ بم هر بازديد کننده ای سر تعظيم فرود می آورد. با دو تا خانم فرانسوی هم صحبت شديم . می گفتن خيلی از جاهای ديدنی دنيا ، از جمله اهرام مصر رو ديدن ولی ارگ رو بسيار جالب تر و ديدنی تر ارزيابی می کردن و از اينکه قبل از مرگشون يکی از زيباترين عجايب معماری دنيا رو ديدن اظهار شادمانی می کردن. چند گروه دانشجوی دختر و پسر رشته معماری که با استادشون برای بازديد از مجموعه اومده بودن دوربينشون رو به من دادن تا ازشون عکس بگيرم و من با حسرت فراوان اينکار رو انجام دادم. ولی با خودم عهد کردم که حتما يه بار ديگه و البته با دوربين به ارگ بيام. . .
. . . و رفتم. اما بازم بدون دوربين!!!!! و فقط بدليل فراموشکاری ( که يکی از صفات دوگانه انسانهاست ، بعضی وقتا مطلوب و لازم و برخی اوقات مزاحم . واين از نوع دوم بود ). اما راه حل داشت : از يکی از همکارانم در اداره . . . شهرستان بم که مهندس جوان وتازه استخدامی بود خواهش کردم که دوربينی تهيه کنه تا چندتا عکس از ارگ (و باارگ) بگيريم. در يه روز زمستونی اوايل دی ماه ( دقيقا چهارم دی ۸۱ ) که آفتابی مطبوع خشت های هزار و چهارصد ساله ارگ رو گرم کرده بود و توريستهای خارجی و داخلی از سر و کول ارگ بالا و پايين می رفتن ، ما هم به ديدنش رفتيم. راهنمای ارگ ( آقای توحيدی ) که معلم بازنشسته مدارس بم بود با شور و حرارت از تاريخچه و قسمت های مختلف ارگ می گفت ( مسجد جامع ، مدرسه ، پادگان ، اصطبل ، شاه نشين و . . . ) و در بين صحبت هاش از اشعار شعرای معروف ( و بيشتر شاهنامه فردوسی ) چاشنی می کرد. خيلی به کارش مسلط بود و من در دل به اينهمه عشق و علاقه ش به ارگ آفرين گفتم. تا کمرکش ارگ با ما همراهی کرد ولی از اونجا به بعد تنگی نفس مانعش شد. بالاجبار خداحافظی کرديم و بدون او ادامه داديم. يه حلقه فيلم رو به عکس تبديل کرديم و حدود ظهر از ارگ بيرون زديم. و اين آخرين وداع ما با ارگ بم بود. . .
. . . چند بار برای گرفتن عکس ها پيگيری کردم ولی بی نتيجه بود و بعد از مدتی هم باز فراموشی نوع دوم باعث شدکه بی خيال قضيه شدم. تا اينکه . . . صبح روز پنجم دی ماه ۸۲ خبر زلزله هولناک بم در تمام دنيا پيچيد. حدود سی هزار نفر در زلزله کشته شدن که يکی از اونا همون همکار مهندس جوان تازه استخدام ما بود که به همراه نامزدش در زير آوار جان باخته بود. تمام خاطرات خوش آنروز ، هزاران انسان هموطن و عکس های يادگاريی که هرگز بدستمان نرسيد در زير خروارها خاک و خشت مدفون شده بودند. . .
( ادامه دارد )
تولدی متفاوت !
Friday, January 21, 2005
امروز تولدمه . قاعدتا بايد خيلی خوشحال و سرحال باشم. اما نيستم . چرا تعجب ميکنين ؟ مگه يه اميد حق نداره دلتنگ بشه؟ مگه اميدها اجازه ندارن توی تنهايی و خلوت خودشون غصه دار باشن. البته بايد برای اين مسئله دليل داشته باشن که خوب من به اندازه کافی دارم. شايد بعضی از دلايلش رو هم بعدا نوشتم .بگذريم . . . اجازه بدين ديگه بيشتر از اين ننويسم.
**********************
راستی سه روز رفته بودم کرمان. جای همتون خالی بود بخصوص دوست بسيار عزيزم که هر جا ميرفتم جای خاليش رو ميديدم . از وقايع سفرم براتون خواهم نوشت. تا بعد....
**********************
از شب سوال کن
تا باورت شود
بی خانمان ترين ستاره اين آسمان منم
بیماری عجیب : درمان غریب !
Thursday, January 20, 2005
چند روز بعد مردم با صدای جارچی دربار از خواب بیدار شدند. جارچی با صدای بلند فریاد می زد: « اهالی شهر ! بدانید و آگاه باشید که خلیفه واثق درگذشته است و به جای او خلیفه متوکل بر تخت حکومت نشسته است. هرکس از اجرای فرمان های خلیفه جدید سرپیچی کند ، مجازات خواهد شد ».
مردم با شنیدن این خبر فریاد کوتاهی کشیدند ! همه می دانستند که متوکل در قصر افسانه ای خود با خوشگذرانی بسیار زندگی می کرد و بزم ها و بی بند و باری های او زبانزد مردم بود. وقتی متوکل کار حکومت را به دست گرفت ، مردم با حیرت دیدند که او همه مخالفان را به قتل می رساند یا به زندان می افکند و بدین ترتیب یعقوب کندی هم از آزار خلیفه در امان نماند.
باد در شاخ و برگ درختان می پیچید. خورشید آخرین پرتوهای خود را از زمین جمع می کرد. مردی که بر اسبی چابک و تنومند سوار بود ، با شتاب از میان کوچه ها می گذشت. مرد در میان ابری از گرد و غبار به سوی خانه یعقوب کندی روان بود. او سندبن علی بود.
سندبن علی وقتی به خانه کندی رسید سراسیمه داخل شد. کندی درحالی که چراغی در کنار خود داشت ، برروی کتابی خم شده بود. بوی کتابهای کهنه از همه جای اتاق به مشام میرسید. سندبن علی درحالیکه نفس نفس می زد سلام کرد و چشمان وحشت زده اش را به او دوخت. یعقوب چراغ را برداشت ، به صورت سندبن علی نگاه کرد و گفت : « سلام ! چرا اینقدر شتابزده ای ؟ »
سندبن علی در کنار یعقوب زانو زد و بریده بریده گفت : « خبرهای خوبی ندارم. . . خلیفه متوکل قصد تبعید تو را دارد ! اطرافیان خلیفه با بدگویی از تو او را در این کار تشویق کرده اند».
یعقوب گفت : « آرام باش ! من در هر کجا که باشم ، کارم تحقیق و تالیف است ».
سندبن علی گفت : « مشکل اینجاست که آنها می خواهند کتابخانه ات را به یغما برند و تو را بدون کتابهایت به شهری دیگر بفرستند ! پس باید چاره ای اندیشید. شاید . . . شاید اگر به نزد خلیفه رفته و برای او سوگند بخوری که از اعتقادات گذشته خود دست برداشته ای تو را ببخشاید و به تو اجازه ماندن در این شهر را بدهد ».
یعقوب کندی پاسخ داد : « چه می گویی ؟ من هرگز به دروغ سوگند نخورده ام ، به خدا قسم اگر خلیفه خونم را هم بر زمین بریزد ، به دروغ سوگند نمی خورم ».
سندبن علی گفت : « ولی آخر باید کاری کرد . اطرافیان خلیفه گفته اند که تو کافر شده ای ! آنها می گویند یعقوب کندی به دنبال یافتن حقیقت اشیاء است و این از نظر آنها کفر است ».
در همین اثنا ماموران خلیفه در خانه را با لگد باز کردند و داخل شدند. آنها به کتابخانه هجوم برده و کتابها را همچون متاعی بی ارزش درون صندوق هایی ریخته و بار اسبان کردند.
سپس یکی از ماموران در حالیکه زیرلب به کندی ناسزا می گفت او را بر پشت اسبی نشاند.
فقط کودک همسایه و ستارگان آسمان نظاره گر دور شدن اسب کندی بودند.
کندی را به شهر « سامرا » تبعید کردند. سامرا شهری در کناره شرقی رود دجله است. کندی زیر نظر ماموران خلیفه دهه پنجم زندگی خود را در تنهایی و اندوه تبعید می گذراند.
سالها می گذشت و یعقوب همچنان در تنهایی و غربت ایام را سپری می کرد. گاه چشمان کم سوی خود را به در می دوخت و به روزهای خوش گذشته می اندیشید. به بیمارانی که به دست او شفا یافته بودند و . . .
در یکی از روزها ناگهان در اتاق باز شد و جوانی در میان در ظاهر شد. کندی دست لرزانش را بر چشمها کشید و گفت : « ماموران خلیفه تاکنون از پشت در به من می نگریستند ولی تو آنچنان گستاخی که به اتاق من قدم می گذاری ؟ »
جوان با چهره ای پر اندوه گفت : « استاد ! من مامور خلیفه نیستم . مرا نمی شناسید ؟ »
کندی چشمان کم فروغش را از هم گشود و با دقت به جوان نگریست . بعد سری تکان داد و گفت : « نه تو را نمی شناسم ».
جوان پیش آمد دست کندی را بوسید و بر چشمها مالید و گفت : « استاد ! من همان کودک همسایه شما هستم . همان که او را با موسیقی شفا دادید ».
کندی با دقت به او نگاه کرد . خاطرات گذشته مثل صفحه روشن کتابی در برابرش گشوده شد.
جوان ادامه داد : « استاد ! من همه زندگی خود را مدیون شما هستم. من اندوه شما را در این تنهایی و غربت دردناک حس می کنم. می دانم که خلیفه شما را به این شهر تبعید کرده است ».
کندی با وحشت به اطراف نگاه کرد و گفت : « برخیز و درها و پنجره های اتاق را ببند ! نگاه ماموران خلیفه را همه جا بدنبال خود احساس می کنم. حتی وقتی درها را می بندم احساس می کنم چشم هایی از روزنه در به من دوخته شده است ».
جوان گفت : « استاد ! دیر زمانی است که خلیفه متوکل از دنیا رفته و دیگر هیچ ماموری مواظب شما نیست. پنجره را باز کنید و بگذارید آفتاب بر دیوارها بتابد. شما اکنون از بند رها هستید و من همواره در کنار شما خواهم ماند ».
کندی با حیرت به جوان خیره شد و با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت : « دلم می خواهد فقط یکبار دیگر از برج یک رصدخانه بالا بروم و به ستاره ای دوردست نگاه کنم ». بعد دست لرزانش را بالا برد به نقطه ای نامعلوم اشاره کرد و گفت : « از بالای برج آسمان چقدر زیباست . . . نگاه کن ! من ستاره ای را می بینم که آهسته به من نزدیک می شود. چقدر روشن است و چقدر بزرگ . هیچگاه ستاره ای به این زیبایی و درخشندگی را رصد نکرده بودم. نگاه کن ! »
و ناگهان دستان لرزان کندی بی حرکت بر زمین افتاد ! جوان سرش را به زیر انداخت و چند قطره اشک بر دست بی جان کندی چکید. جوان زیر لب گفت : « افسوس که مردم ما از درک دانش تو عاجز بودند. ولی می دانم که آیندگان دانش بی حد تو را درک خواهند کرد. همه خواهند فهمید که یعقوب کندی بنیانگذار فلسفه اسلامی و بزرگترین طبیعی دان مسلمان عصر خویش بود ».

(پایان)


بیماری عجیب : درمان غریب (5)
Wednesday, January 19, 2005
همه جا در غبار کمرنگی فرو رفته بود و بوی کهنگی و نم از هر سو به مشام می رسید. در هر طرف اتاق قفسه های کتاب به چشم می خورد. کودک به کتابها نزدیک شد و با تعجب پرسید : « شما همه این کتابها را خوانده اید؟ »
کندی گفت : « بله ٬ دلم می خواست می توانستم بیشتر از اینها را بخوانم٬ اما افسوس که روزها با سرعت می گذرد و من بیشتر از این فرصت خواندن ندارم ».
ناگهان صدای کوبیدن در خانه به گوش رسید. کودک به سمت در دوید و چند لحظه بعد با مرد جوانی بازگشت . کندی از جا بلند شد و گفت : « سلام بر سندبن علی ! ».
سندبن علی گفت : « سلام بر تو ! » و بعد به کودک اشاره کرد و پرسید : « این کودک را برای کار در خانه به خدمت گرفته ای ؟ »
کندی گفت : « نه ٬ او پسر همسایه ماست. کودک دانایی است که دوست دارد با جانوران باغ بازی کند ».
کودک گفت : « وقتی بزرگ شوم می خواهم یه دانشمند شوم و کتابهای زیادی بنویسم ». بعد رو به طرف کندی کرد و پرسید : « شما چند کتاب نوشته اید ؟ »
کندی خندید و گفت : « نمی دانم. تابحال آنها را نشمرده ام . ولی شاید بیست و نه کتاب در نجوم ٬ سی و سه کتاب در علوم طبیعی و بیست و سه کتاب در پزشکی نوشته باشم.کتابهایی هم در فلسفه و ریاضیات نوشته ام ».
سندبن علی گفت : « البته اینها بجز کتابهایی است که از یونانی ترجمه کرده اید ».
کودک گفت : « یونانی ؟! مگر شما زبان یونانی هم می دانید ؟! »
کندی گفت : « بله ٬ من برای آشنا شدن با فلسفه یونان ٬ ابتدا به آموختن زبان یونانی پرداختم و بعد از فراگیری آن ٬ کتب بسیاری را از زبان یونانی به عربی ترجمه کردم ».
سندبن علی رو به کودک کرد و گفت : « ببین ! اگر فلسفه اسلامی را مثل یک شهر فرض کنیم ٬ کندی مانند دروازه این شهر است. چون مسلمانان تا زمان او بیشتر به کار ترجمه مشغول بودند و از آن به بعد بود که دوره تالیف و نوشتن در مورد فلسفه شروع شد ».
کندی و سندبن علی به هم نگاه کردند. کندی کمی فکر کرد و گفت : « می دانی ٬ فلسفه یعنی شناخت حقیقت اشیاء در حد توانایی انسان . فلسفه یعنی ... »
نگاه کندی به چهره حیرت زده کودک افتاد ٬ خندید و گفت : « می دانم از حرفهایم چیز زیادی نفهمیدی٬ ولی خوب ... ببین ٬ من و دوستانم عقیده داریم که باید حقیقت هر چیزی را پیدا کنیم و برای اینکار بر عقل خود تکیه می کنیم و کاری به گفته های دیگران نداریم. برای همین است که سعی می کنیم همه علوم را یاد بگیریم ».
کودک با حیرت گفت : « پس شما همه علوم را می دانید ؟! »
صدای مادر کودک در باغ پیچید . کودک با شنیدن نام خود به طرف خانه دوید. سندبن علی خندید و گفت : « کودک عجیبی است و بیشتر از آنچه باید بداند ٬ سوال می کند . برخلاف فرزندان نادان خلیفه که به علم علاقه ای ندارند و همه اندیشه آنها به دنبال تفریح و خوشگذرانی است ».
کندی گفت : « اکنون که خلیفه از دنیا رفته است کدامیک از فرزندان او کار حکومت را در دست خواهد گرفت ؟ »
سندبن علی پاسخ داد : « نمی دانم و این پرسشی است که تمام مردم شهر با نگرانی از هم می پرسند ».

(ادامه دارد)
بیماری عجیب : درمان غریب (4)
Tuesday, January 18, 2005
آن روز هم کندی درس را با نام خدا آغاز کرد. درس آن روز در مورد دانش پزشکی بود. کندی ابتدا نام بیماری را می گفت و آن را تعریف می کرد. سپس نشانه های بیماری را برای شاگدانش برمی شمرد و بعد عقایدی را که دانشمندان و پزشکان در مورد آن بیماری گفته بودند شرح می داد. پس از پایان درس ٬ کندی رو به شاگردانش کرد و گفت : « کسی که پزشک می شود باید تقوای الهی را پیشه سازد٬ زیرا وقتی جان بیماری از دست رفت دیگر کاری از دست ما ساخته نیست. همانطوریکه دوست دارید بگویند وجود شما باعث تندرستی و بهبود بیماران است ٬ همانطور هم بترسید از این که بگویند اقدام شما سبب نابودی و مرگ بیماران شده است .»
هنوز حرف کندی به پایان نرسیده بود که مردی نفس نفس زنان وارد کلاس شد و سراسیمه گفت : « خلیفه ( منظور واثق عباسی است ) در بستر مرگ است. بشتابید تا شاید بتوانید از چنگال مرگ برهانیدش ». بعد به طرف کندی رفت ٬ دست او را گرفت و به طرف کاخ خلیفه کشید.
خلیفه در بستر مرگ می نالید. کندی از علت بیماری خلیفه آگاه بود. او می دانست که برای نجات جان خلیفه کاری از دست او برنمی آید. وقتی کندی وارد شد خلیفه را بر خاک خوابانیده بودند. در همان لحظه خلیفه چشمانش را بست و از دنیا رفت. یکی از غلامان پارچه ای روی او کشید و صدای گریه چند کودک در تالار پیچید. کندی بلند شد و از قصر بیرون رفت. وقتی به خانه رسید ٬ کودک همسایه را دید که که کنار در ٬ به انتظار او نشسته است. کندی در خانه را باز کرد و همراه با کودک داخل شد. باغ از گیاهان عجیبی پوشیده شده بود و کنار هر درخت ٬ جانوری در یک قفس به چشم می خورد. کودک با تعجب به گیاهان و جانوران نگاه می کرد . کندی به اتاق خود رفت. کودک رویش را برگرداند و مثل اینکه چیزی را به یاد آورده باشد ٬ به دنبال او دوید و گفت : « امروز چند نفر به دنبال شما آمده بودند . می گفتند خلیفه در بستر بیماریست ».
کندی آهی کشید و گفت : « بله ٬ خلیفه در بستر بیماری بود ٬ اما اکنون دیگر در این جهان نیست ».
کودک وحشت زده پرسید : « خلیفه از دنیا رفته است ؟! »
کندی با سر پاسخ مثبت داد.
کودک با تعجب گفت : « شما نتوانستید او را نجات دهید ؟ چرا برای شفای او نوازندگان را به قصر نبردید ؟! »
کندی لبخند تلخی زد و جواب داد : « موسیقی می توانست تو را که روانی سالم و پاک داشتی ٬ شفا بخشد . اما برای خلیفه از دست هیچکس کاری ساخته نبود.»
کودک پرسید : « چرا ؟ مگر بیماری خلیفه چه بود ؟ »
کندی گفت : « جسم و جان خلیفه بیمار بود. او بدون اشتها غذای بسیار می خورد و با آنکه پزشکان او را از پر خوری باز داشته بودند ٬ اما خلیفه به این سخنان توجهی نمی کرد و سرانجام این بیماری او را از پای درآورد ».
کندی چراغ را روشن کرد و در تاقچه گذاشت. روشنایی پریده رنگی بر اتاق مستولی شد. کودک به اتاق نگاه کرد.

(ادامه دارد)

بیماری عجیب : درمان غریب (3)
Monday, January 17, 2005
چند ساعت ، بعد يعقوب کندي بر بالين کودک حاضر شده بود. کودک ، رنجور و ناتوان در بستر خود مي ناليد. کندي پاي کودک را گرفت و آن را تکان داد . پاي کودک هيچ حرکتي نکرد. وقتي معاينه به پايان رسيد ، کندي از جا برخاست و گفت : « کودک شما به معالجه اي طولاني نياز دارد».
مادر کودک گفت : « چندين ماه است که به او داروهاي گوناگوني داده ايم . آنقدر دارو خورده که ديگر تحمل دارو را ندارد ».
کندي گفت : « از امروز چند تن از دوستان من به اينجا مي آيند و با نواختن موسيقي او را درمان مي کنند ! ».
پدر کودک با تعجب گفت : « درمان با موسيقي ؟!!! پس شما دارو تجويز نمي کنيد ؟! »
کندي جواب داد : « نيازي به دارو نيست . کودک شما با شنيدن گوشه هاي خاصي از موسيقي ، سلامت خود را بازمي يابد ».
از فرداي آنروز ، در برابر نگاه متحير پدر و مادر ، نوازندگاني به خانه آنها مي آمدند ، در کنار بستر کودک مي نشستند و به نواختن نغمه هايي خاص مي پرداختند. کار آنها کم کم سلامتي را به جسم بيمار کودک باز مي گرداند.
ماهها گذشت. يک روز وقتي يعقوب کندي از خانه بيرون مي رفت ، کودک را ديد که در باغ به دنبال پرنده اي مي دويد ! يعقوب برجاي ايستاد و با خوشحالي به او خيره شد. بعد به فکر فرو رفت و به ياد روزهاي کودکي خودش افتاد ... روزهايي که شاد و بي خيال به دنبال پرنده ها مي دويد و گلهاي پرپر شده را بدست باد مي سپرد.
کودکي يعقوب در شهر « کوفه » گذشته بود. او با خانواده اش در باغي بزرگ زندگي مي کرد.هرجا پرنده اي مي ديد بدنبال ش مي دويد و به ساختمان بدن و نحوه پرواز پرنده مي انديشيد.گاهي سر برمي داشت ، به آسمان خيره مي شد و از خود مي پرسيد : « چرا آسمان آبي است ؟ »
يعقوب به ياد آورد که بعدها وقتي بزرگتر شد ، کتابي با همين عنوان نوشت. علاقه اش به نجوم به قدري بود که در مدت اندکي تمام دانستنيهاي آنرا را فرا گرفت.
جواني يعقوب در شهر « بصره » گذشته بود.بصره در آن ايام مرکز علمي و تحقيقاتي مهمي بود. يعقوب در اين مرکز علمي نه تنها به نجوم ، که به آموختن فلسفه و رياضيات و پزشکي هم پرداخت و هنوز دوره جواني را طي مي کرد که در طب و فلسفه و نجوم در بغداد سرآمد شد...
کودک همسايه همچنان به دنبال پرنده ها مي دويد. گاهي سنگ کوچکي برمي داشت و به سوي آنها پرتاب مي کرد. ناگهان سنگ کوچکي در پيش پاي يعقوب برزمين افتاد. يعقوب به خود آمد و دوباره نگاهش به سمت کودک برگشت. کودک به چند قدمي یعقوب رسید و گفت : « پدرم می گوید شما در خانه خود از پرندگان بسیاری نگهداری می کنید. آیا به من اجازه می دهید که با آنها بازی کنم ؟ »
کندی خندید و گفت : « من اکنون باید به کلاس درس رفته و به شاگردانم درس بدهم ».
کودک با تعجب پرسید : « شما پزشک هستید یا معلم ؟ »
کندی گفت : « من هم پزشک هستم و هم معلم ! انسان باید هرچه را می داند به دیگران هم بیاموزد ». و به راه افتاد.
کودک فریاد زد : « برای بازی با پرنده ها کی به خانه شما بیایم؟ »
کندی جواب داد : « امروز عصر پس از بازگشتم به خانه .»
شاگردان کلاس انتظار استاد را می کشیدند. گوشه ای چند شاگرد نشسته بودند و گفتگو می کردند. هنگامی که کندی وارد کلاس شد با شاگردان جدیدی روبرو شد. هرگاه یکی از امامان شیعه به شهادت می رسید یا کلاس درسش تعطیل می شد شاگردان امام به کلاس های درس کندی روی می آوردند...

(ادامه دارد)


بیماری عجیب : درمان غریب (2)
Sunday, January 16, 2005
سرسرای قصر با فرش هایی از خز و دیبا پوشیده شده بود. پرده های زربفت بر پنجره ها ی بزرگ تالار خودنمایی می کرد. مرد در تالار قصر به انتظار نشست. وی که خود از بزرگان شهر بود روزهای بی شماری را در این قصر سپری کرده بود. دقایقی بعد پیشکار خلیفه وارد تالار شد. مرد از جا برخاست و سلام کرد. پیشکار گفت : « سلام بر تو ! چه شده است که صبح به این زودی به سراغ ما آمده ای ؟ »
مرد ، سر به زیر انداخت و گفت : « من برای عرض شکایت به حضور رسیده ام. از همسایه دیوار به دیوار خود شکایت دارم . او مرد عجیبی است که در خانه اش از حیوانات بسیاری نگهداری می کند. این مسئله باعث بیماری فرزند من شده است ».
پیشکار با تعجب گفت : « همسایه شما یعقوب کندی است ! آیا شما اطمینان دارید که وجود حیوانات او باعث بیماری کودکتان شده است؟ »
مرد کمی اندیشید و پاسخ داد :« نه...ولی آخر چرا کودک من یکباره از پا افتاد و بیمار شد ؟ »
پیشکار خندید و گفت : « این را باید از همسایه خودتان بپرسید! از همان مردی که از او شکایت دارید ، چون او حاذق ترین طبیب و دانشمند این سرزمین است ! به سراغ او رفته و وی را بر بالین کودک خود حاضر کنید . مطمئن باشید او کودک بیمارتان را معالجه خواهد کرد».
مرد با حیرت گفت : « شما اشتباه می کنید ! همسایه ما یک مرد عامی است ،مرد خودخواهی که همواره در خود فرورفته و با کسی صحبت نمی کند ! »
پیشکار با تعجب پرسید : « شما واقعا او را نمی شناسید ؟ یعقوب کندی پزشک و دانشمند مشهوری است که جویندگان دانش از هر گوشه کشور برای شرکت در کلاس های درس او به اینجا می آیند ».
مرد کمی فکر کرد و گفت : « ولی او مرد عجیبی است ! او این همه جانور را برای چه می خواهد ؟ »
پیشکار گفت : « او در همه رشته های علمی تحقیق می کند. او پزشک ، ریاضیدان ، ستاره شناس و فیلسوف بزرگی است. از این جانوران هم برای تحقیقات علمی خود استفاده می کند. به سراغ او بروید تا کودک بیمارتان را درمان کند ».
مرد با عجله از قصر بیرون آمد و به طرف خانه اش دوید.
بیماری عجیب : درمان غریب (1)
Saturday, January 15, 2005
شب از نیمه گذشته بود. شهر بغداد درآرامش شبانه فرورفته بود و تنها صدای پای نگهبانان ، سکوت شب را می شکست.
در خانه یکی از بزرگان شهر مادری چشمان نگرانش را به فرزند بیمارش دوخته بود. مادر کنار بستر کودک نشسته بود و با چشمانی اشکبار به او می نگریست. کودک در خواب می نالید و چیزهایی زیرلب زمزمه می کرد که برای زن غریب و ناآشنا بود. زن بر روی کودک خم شد و سعی کرد هذیانهای او را بشنود. ناگهان کودک فریادی کشید! مادر سراسیمه اورا در آغوش گرفت و همسرش را از خواب بیدار کرد.
مرد ، پلک های سنگینش را از هم بازکرد و گفت : « هنوز تب دارد ؟ » و قبل از آنکه زن پاسخی بدهد ، دستش را بر پیشانی کودک گذاشت. کودک ، مثل تنور گداخته ای میسوخت. خورشید ، آرام آرام از پس کوه بالا می آمد و سیاهی شب کمرنگ می شد. مرد به کودک خیره شد و گفت : « امروز به کاخ خلیفه میروم و از مرد همسایه شکایت می کنم. او با نگهداری جانوران در باغ خانه خود ، باعث بیماری کودک ما شده است... بدن آن حیوانات آلوده است ، وگرنه چرا باید فرزند ما یکباره بیمار شود و نتواند به راحتی دست و پای خود را تکان بدهد ؟ »
زن آهی کشید و گفت: « تاکنون طبیبان زیادی را به خانه آورده ایم ، اما هیچکدام بیماری اورا تشخیص نداده اند. هیچکس باور نمی کند که این کودک روزگاری در خانه می دوید و صدای خنده اش همه جا را پر می کرد.» و آنگاه بغضش در گلو شکست و مرواریدی چند بر گونه اش غلطید.
مرد از خانه خارج شد. بغداد کم کم از خواب برمی خواست و مرد احساس می کرد پرده ای از اندوه بر شهر کشیده شده . رود دجله با آرامش همیشگی خود جریان داشت و مرد همچنان که به رود خیره شده بود ، در رویاهای خود فرو رفت. به روزهایی اندیشید که دست کودک خردسالش را دردست می گرفت و کنار دجله قدم میزد. آن روزها کودک سالم و پرنشاط بود. گاهی دست پدر را رها می کرد و خنده کنان از پدر جدا می شد. صدای خنده اش با صدای پاروزدن قایقرانان درهم می آمیخت و بعد دوباره باز می گشت و دست پدر را می گرفت.
مرد از بیماری کودکش چیزی نمی دانست . نه تنها او، که اطبای شهر هم نمی دانستند چرا این کودک از حرکت بازمانده است !
مرد به جلوی قصر خلیفه رسید .قصر در زیر نور تند آفتاب بغداد می درخشید. سربازان مسلح در اطراف قصر قدم می زدند. مرد به دروازه قصر نزدیک شد و اجازه ورود خواست. نگهبان راه را باز کرد و مرد وارد سرسرای بزرگ قصر شد.
دوباره سلام !!
Friday, January 14, 2005
البته شايد تعجب کنين که چرا من دوباره برگشتم ( با اينکه خداحافظی کرده بودم ) راستش مهمترين علتش عشق و احتراميه که برای شما خوانندگان عزيز قائلم و دلم نيومد که اينقدر زود ترکتون کنم . البته خداحافظی من خيلی هم دست خودم نبود واز طرف بعضی از رقبا تحت فشار بودم. بطوريکه پست مربوط به خداحافظی رو هم همون رقيب معروف نوشت و با سوء استفاده از فرصت عدم دسترسی من به اينترنت اون رو پست کرد به هر حال من دوباره برگشتم . بخاطر شما و به عشق رقيبم. پس دوباره سلام.
همه مي دونيم که ام-اس يه بيماري عصبيه که ممکنه اعصاب اندام هاي مختلف بدن رو درگير بکنه. علت بروزش هم ميتونه تغذيه نامناسب ، مشکلات اجتماعي يا اقتصادي و... باشه. به هر حال در اکثر موارد يه تنش عصبي و هيجان روحي شديد آغازگر اين بيماريه و باتبع تکرار اون تنش ها هم ميتونه باعث تشديد و پيشرفت بيماري بشه. چند روز قبل، وقتي داشتم توي يه کتابخونه کوچيک دنبال کتابی مي گشتم کتاب رنگ و رورفته ای توجهم رو جلب کرد و بي اختيار مشغول خوندنش شدم. نکته جالب اينکه در اون کتاب ، داستاني در مورد پيشينه بيماري ام-اس و درمان اون توسط يه پزشک مسلمان درزمان خلافت خاندان عباسي نقل شده بود که من سعي کردم اون رو با جزئيات به خاطر بسپارم و حالا قصد دارم اون رو اونطوري که توي ذهنم باقي مونده در چند پست بعدي براتون روايت کنم.
شاید وقتی دیگر ...
Thursday, January 13, 2005
سلام به همه دوستان عزيز
گفته بودم برای هر آغاز و پايانی احتياج به دليل هست.
برای شروع کار دليلم مشقی و تمرينی بود که استاد ازم ميخواستبرای پايان نوشتن هم بازيه که پرشين بلاگ در مياره و هم صاحب وبلاگ رو اذيت ميکنه و هم خواننده های محترم وبلاگ رو.
برای اينکه بيشتر از اين تو زحمت نندازمتون فعلا ديگه نمی نويسم شايد اگه يه هاست خوب که سرويس خوب و بيدردسری بده پيدا کردم باز شروع به نوشتن کنم که مسلما روزنگاری مثل دوست نازنينم نخواهد بود بلکه تکه پاره هايی است از ذهن آشفته ام.
ممنون از همراهی همه دوستان.
دل!
Wednesday, January 12, 2005
از ميان اشياء اين عالم چهار چيز است كه مالك بردار نيست ، صاحب ندارد، قباله مالكيت برايش بي معني است، ابلهانه است ، سخيف است ، حرف رسم و رسومات ! حدود ومقررات ، عرفيات و اعتبارات ، سند و مهر و امضاء و شاهد و بيع و شري درباره اش حرف پوچ و زشتي است :
يكي كتاب است ، ديگري معبد است ، ديگري زيبايي است و ديگري ... دل !
دل يعني چه ؟ دل يعني دل ، نه يعني مغز ، مغز از آنِ صاحب مغز است و صاحبِ مغز متعلق به خانواده اش ، و خانواده اش منسوب به شهرش ، و شهرش مربوط به مملكتش ...
ببين چه حسابش روشن است و معين ومنطقي ! مو به درزش نمي رود! مغز يكي از اعضاي پيكرِ صاحبش است . همين !
اما دل معجزه بزرگ و شگفتي است. حسابِ ديگري دارد.
دل چيست ؟ دلِ آن آدمِ فهميدهِ اهلِ دردِ خوبِ باحالتِ لطيفِ عميقِ مرموزي است كه در اعماقِ درونِ بعضي موجوداتِ راست بالاي دوپا ، مخفي است .
اما آن تكه ماهيچهِ خون آلودِ تلمبه مانندي هم كه جزء احشاي جاندار است ، ومثل يك مشتِ خونين ، توي قفسه سينه همه آدمها و حيوانها هست ، اسمش را دل گذاشته اند تا آنها كه " دل " ندارند و اصلا نمي فهمند چيست ، عقده پيدا نكنند و خيال كنند كه دل همان رفيق قلوه است ، همان كه با قلوه و سنگدان و سيرآبي و شيردان و چهارتا پاچه و شكمبه و كله ، يك دست " كله پاچه كامل " را تشكيل مي دهد و شكم يك خانوار عيالوار سرو نيم سر را پر و سير مي كند ، و براي شبشان هم زياد مي آيد و بعد از خوردنش هم" آن حالات " به خورنده اش دست مي دهد !
اگر دل و قلوه حيوان حلال گوشت باشد !
وخيلي ها هم كه خودشان را پاك راحت كرده اند و همان رئيسه ترين عضو وجودشان يعني شكمشان را دل ناميده اند و بجاي آن همه فلسفه و مذهب و عرفان و الهام و اشراق و ادب و هنر و شعر و عشق و احساس و رياضت و تزكيه و تقوي و صفا ... يك دست " تنقيه آب صابون " ، مشكلشان را رفع مي كند و مساله شان را حل ، و دلهره و درد و پيچ و تاب و اضطراب و التهاب و شور و شر و فغان و غوغا و بيقراري و رنج هاي نشناختي و حرفهاي نگفتني و رازهاي سربه مهر و ماجراهاي پوشيده و زواياي پنهاني و اعماق ناپيدا و دنياهاي سربسته آنرا باز مي كنند و روشن و صاف و شسته و زنگارگرفته و ... چه توفيقي ! چه آرامش نفس و روشني درون و صفاي باطني !
چهار انگشت پائين تر گرفته اند و خود را خلاص كرده اند و جنگ هميشگي شرق و غرب و كشمكشِ لاينحل فلسفه و تصوف را به صلحِ کل بدل كرده اند و سه هزار سال تلاشِ بي ثمرِ نبوغِ انساني و پنجاه هزار سال دغدغه بي جوابِ روحِ بشري را با يك " آروغ بجا و ثمر بخش " پايان داده اند و " رستگار " شده اند!
اما آن دل ، آن دلِ پنهانيِ مرموزِ شگفت كه در بعضي روح ها مخفي است ، كارش نيز شگفت است ، او از چيزهايي سر در مي آورد كه عقل ما هيچوقت فكرش را هم نكرده است ، هوشش به اين جور چيزها هيچوقت نمي كشد، مگر عقل ما چه چيزهايي را مي تواند بفهمد ؟ همينكه مثلا چه جور كاغذ باد هوا كند ، حساب كند كه يك راس آدم چند كالري بايد بخورد ! وقتي اسهال بيخِ ريش فلان مستطاب را گرفت ، از چه طريق علمي فني اي ، بايد اقدامات كرد تا بندش آورد ؟ تا ايشان ، لااقل در اين راه شهيد نشده باشند ! چه جور بايد مقدمات را جور كرد تا با فلان " انسان دُم كلفت " كه هيچ آشنايي با او ندارند ( و آشنايي با او هم حياتي است ) ارتباط برقرار كرد ؟ به " صاحبِ حاجت " بياموزد كه چه جور بايد دُم جنباند و موس موس كرد و پوزپوز كرد ، تا مزاجِ خان ، براي " قضاي حاجت " مساعد گردد؟ با چه دوز و كلكي بايد " زندگي " را جور ساخت كه هم آبرومندانه بچرخد و هم آخرِ سال ، براي دلگرمي و پشتگرمي و گرمي چيزي بماند ؟ با چه فوت و فن مي توان كاري كرد كه همان قطعه زمينِ چهار نبش ، از اراضي واگذاري به مردم ، دولتي ، وقفي ، آستانه اي ... به قيد قرعه به " آدم " اصابت كند ؟ با چه لطايف الحيلي مي شود قيافه و شكم و غبغب و سرفه و لحن و ادا و اطوار و ساير لوازم فضل و اثاثه علم را طوري تنظيم كرد كه آدم يك سال تمام ، هر روز ، به كلاس پنجاه ، صد ، دويست ، سيصد نفري برود و بيايد و يكنفر هم بو نبرَد كه آقا كاملا بي تقصير است ! بطوريكه همه رشته ها را مي تواند درس بدهد !
عقل اينجور كارها از دستش بر مي آيد ، اما دل مقامش اجل از اين حرفها ، و پروازش اعلاي از اين بام هاست ، عقل فقط دو كار بلد است : يكي اينكه مي تواند " بداند " ، يكي اينكه مي تواند " كلكي سوار كند " و همين !
" فهميدن " كارِ عقل نيست . كارِ دل است . اصلا دل چيز ديگري است ، از مقوله اين دنيا نيست ، چه جور مي توان گفت مال كيست ؟ منسوب به كيست ؟ متعلق به چيست ؟ و متولي و مالك و سرپرست و خان و خواجه اش كيست ؟
مي گويم مال اين دنيا نيست ، و مال صاحبش ، يعني همان آدمي كه آن را درون خود دارد ، نيست ، چه برسد به شخص ثاني يا جاي ثالث يا اعتباريات رابع و خامس و...

( برگرفته از کتاب توتم پرستی : دکتر علی شريعتی _ 1347 )
سختی های نوشتن !!!
Tuesday, January 11, 2005
وقتي ميخوايم فكري رو روي كاغذ بياريم مثل اينه كه بخوايم صورت كسي رو نقاشي كنيم. شايد قلم هاي اول خيلي زحمت نداشته باشه براي اينكه هر نقاشي ميدونه كه پيشوني از چونه پهن تره و صورت از بدن كوچكتر. هر سري دو چشم و دو ابرو داره و... اما بعضي وقتا بعد از تمام زحماتي كه كشيده ميشه نقاش مي بينه كه اگرچه كارش خوبه و احتمالا تصويري كه كشيده شبيه يكي از 8 ميليارد اهالي زمين هست ولي شبيه كسيكه مي خواسته نشده. بعد از دقت و جستجوي بسيار متوجه ميشه كه مثلا يه تار مو يا يه هيچ مثلا درچشم كم و زياد شده و شباهت رو از بين برده و بايد اون هيچ رو به جاي خود گذاشت يا برداشت تا كار درست بشه.
بيچاره نقاش روزها و ساعت ها مثل اينكه كوه مي كنه از كشيدن اين يه تار مو عرق ميريزه تا اگه بخت ياريش كنه جاي اون مو روپيداكنه و صنعت معيوب به شاهكار تبديل بشه وگرنه نكبتي رو كه بوجود آورده بايد نابود كنه.
براي تجسم فكر هم بعد از اون كه طرح ريختيم و نوشتيم گاه متوجه مي شيم كه عيبي در كاره و پرده اي رو كه ساخته ايم صورت فكرمون رو نشون نميده و اين اون چيزي نيست كه مي خواستيم بگيم و منتقل كنيم. رشته ما همه جا درست از آب دراومده الا اينكه يه كلمه نارسا اصل مقصود رو به هم زده. اونوقت بايد هر طور شده بين لغات مترادف اوني رو كه در معني يا اصطلاح يه ذره با بقيه متفاوته و به درد ما مي خوره انتخاب كنيم. اگه پيداش كرديم صاحب قلميم والا قلم سنگين تر از زور ماست و بايد هنوز ورزش كنيم.


«دکترعلی شريعتي» :

« در آغاز هيج نبود. كلمه بود وآن كلمه خدا بود.
وخدا يكي بود و جز خدا هيچ نبود. و با نبودن چگونه مي توان بودن ؟
حرف هايي هست براي گفتن كه اگر گوشي نبود نمي گوييم. و حرفهايي هست براي نگفتن . حرفهايي كه هرگز ير به ابتذال گفتن سرفرود نمی آرند.
حرفهايي بي تاب و طاقت فرسا كه همچون زبانه هاي بي قرار آتشند.
و كلماتش هريك انفجاري را در بند كشيده اند.
كلماتي كه پاره هاي بودن آدمي اند.
اينان همواره در جستجوي مخاطب خويشند.
اگر يافتند يافته مي شوند و در صميم وجدان او آرام مي گيرند.
و اكر مخاطب خويش را نيافتند ، نيستند. »



منطق آبکی !!!
Monday, January 10, 2005
ماهی قرمز تنگ بلور
چرخی زد و گفت :
حق با گالیله بود
زمین گرد است.
خانه دوست کجاست؟
Sunday, January 09, 2005
حتما همتون تاحالا اين صحنه رو توی فيلمها و سريال های آبکی تلويزيون بارها و بارها ديدين که يه جمعی با هم دست به يکی می کنن تا مثلا يه نفری رو که امشب تولدش سورپرايز کنن . اونم به اين روش که يه کيک و چند تا شمع و ... تهيه می کنن و ميرن توی اتاق و چراغا رو خاموش می کنن . بعد اون طفلک از همه جا بی خبر که ميخواد بياد تو اتاق تا چراغ رو روشن ميکنه بجای سورپرايز شدن قبض روح ميشه. بعدم با يه پارچ آب قند و مشت و مال و ... وارد سال جديد زندگيش ميشه. امروز وقتی من به وبلاگم سرزدم و تعداد کامنت ها (۴۰کامنت ) رو ديدم تقريبا همون حال بهم دست داد. و چون ۱۰۰٪ مطمئن بودم که هيچکس شما رو به اينجا راهنمايی نکرده و خودتون کاملا اتفاقی و سوت زنان از اينطرفا رد ميشدين که يه سرکی هم توی خونه من کشيدين ديگه نتونستم طاقت بيارم و مطلبی پست نکنم. از همتون ممنونم و از داشتن دوست عزيزی که آدرس اينجارو به شما نداده و همينطور دوستان خوبی مثل شما که بدون گرفتن آدرس از اون دوست عزيز اينجارو پيدا کردین و قابل دونستین و کامنتهای زيبايی گذاشتین احساس غرور و شادی ميکنم. پايدار و موفق باشين و بازم افتخار بدين.«خانه دوست همينجاست»
پيوست ۱ : نه . من ويولت شمارو نمی شناسم
پيوست ۲ : نخير . من هنرپيشه نيستم و فقط يه تشابه اسمی ساده با ايشون دارم .
بودن یا نبودن : مسئله این است !!
Saturday, January 08, 2005
سلام امروز تصميم گرفتم که وبلاگ نويسی رو شروع کنم. البته برای هر آغازی بايد دليلی باشه و برای هر پايانی هم علتی. فعلا برای اومدنم يه دليل دارم که در پست های بعدی ميگم. هر وقت هم که برای رفتنم علتی پيدا کنم درنگ نخواهم کرد.پس تا بعد