زندگی با اميد
آغاز راه
Tuesday, March 29, 2005
لحظه تحویل سال نزدیک بود. همه خانواده دور سفره هفت سین نشسته بودیم و به صدای تلویزیون که نزدیک شدن سال جدید رو نوید میداد گوش میکردیم : « تا تحویل سال 1384 یک دقیقه دیگر باقیست ». به چیزایی که توی سفره بود نیگاه کردم . چشمم به سنجد افتاد .یاد اون روزایی افتادم که در کنار پدربزرگ و مادربزرگ دور این سفره می نشستم و تنها دغدغه م این بود که کدوم یکی از جعبه ها و بسته های رنگی توی سفره مال منه و توش چیه ؟؟ خدا خدا می کردم که زودتر سال تحویل بشه و از بزرگترا عیدی بگیرم. پدربزرگم می گفت : « بعداز تحویل سال باید هفت تا سنجد از توی سفره برداری و بخوری » و خودش هم تا این کار رو نمی کرد عیدی ما رو نمی داد و اینکارش با اینکه کمتر از یه دیقه طول می کشید ، در نظر من خیلی طولانی می اومد. الان هر وقت سنجد توی سفره رو می بینم بی اختیار اشکم جاری میشه. « تا تحویل سال نو 30 ثانیه دیگر باقیست ». این صدای گوینده تلویزیون بود که رشته افکارم رو پاره کرد. باز توی سفره چشمم رو گردوندم . چشمم افتاد به جعبه باقلوا و سوهان عسلی و... . مادربزرگم تا وقتی که توانش رو داشت ( تقریبا 4-3 سال آخر عمرش ) خودش شیرینی عید رو درست می کرد : باقلوا ، قطاب، نون برنجی ، شیرینی نخودچی ، سوهان عسلی، پفکی ، گردوئی ، نارگیلی و... دستپختش هم معرکه بود. « تا تحویل سال 15 ثانیه باقیست ». یاد داییم افتادم که سال 57 در سن 20 سالگی شهید شد ... یاد خاله م افتادم که در سن 21 سالگی باتفاق همسر و دختر یکساله ش توی تصادف رانندگی کشته شدن. یاد پسرخاله م افتادم که توی وقایع 18 تیر دانشگاه کشته شد. دانشجوی 20 ساله رشته دامپزشکی ... به زور بغضم رو نگه داشته بودم. چشمام پر شده بود ولی نمی ذاشتم اشکام جاری بشن. یادم افتاد که با تمام این مصائب باید شاکر هم بود. امروز در کنار خانواده خودم هستم. پدر ، مادر ، خواهر و برادرم در کنارم هستن . یاد غربت بچه های بم و زرند افتادم. یاد خانواده 27 هزار نفر از هموطنایی که در سال گذشته بر اثر تصادفات رانندگی کشته شدن. یاد خانواده قربانیان پاکدشت . بچه های روستای سفیلان، مسجد ارک، سونامی ... با خودم گفتم : بنی آدم اعضای یکدیگرند ... بعد هم چند تا دعا کردم برای سلامتی همه مردم دنیا ، برای صلح و آرامش ، برای شفای بیماران ، برای آمرزش رفتگان و ...« آغازسال یکهزاروسیصدوهشتادوچهارهجری شمسی » . این رو گوینده تلویزیون با صدایی رساتر و محکم تر از دفعات قبل اعلام کرد. گونه هام خیس شدن و به پهنای صورتم اشک بود که روی پیرهنم می چکید . مادرم که درست روبروی من نشسته بود سعی می کرد نگاهش رو از من بدزده ولی نتونست اشکهاش رو ازم قایم کنه. نمی دونم شاید اونم به همون چیزایی فکر می کرد که من فکر می کردم. .. بله ... یکسال دیگه با تمام تلخی ها و شیرینی هاش شروع شده بود... پس : بسم الله الرحمن الرحیم.
اینم از تعطیلات !
Saturday, March 26, 2005
بالاخره تعطیلات هم تموم شد . در آخرین روز کاری سال گذشته لحظه شماری می کردم که ساعت 4 بشه و از اداره بزنم بیرون . دلم می خواست بعد از یه سال کار بی وقفه و کسل کننده ٬ یه استراحت درست و حسابی بکنم ٬ ولی بازم مثل همیشه نشد. از روز چهارشنبه قبل از عید تا چند دیقه مونده به تحویل سال ٬ همش دنبال تهیه مقدمات عید ( خرید خرت و پرت و مخلفات هفت سین و ... ) بودم و بعد از تحویل هم دید و بازدید و ... . دیشب با خودم می گفتم : پس کی این تعطیلات تموم میشه یه استراحت درست و حسابی بکنم !!!؟؟؟؟
(بعدا سر فرصت بیشتر از جزئیات می نویسم)
پیوست : راستی حال ویولت عزیز هم خوب خوبه. پنجشنبه دیدمش . دلش برای همتون تنگ شده بود و به همه سلام رسوند. انشاالله از هفته دیگه می نویسه :)
عيدانه
Sunday, March 20, 2005
سال نو مبارك باد
قول خدا !!!
Monday, March 14, 2005
این متن رو از اینترنت گرفتم و چون خودم از خوندنش خیلی لذت بردم و آرامش پیدا کردم به عنوان آخرین مطلب سال اینجا می نویسمش. اگه قبلا خودتون خوندینش به من ایراد نگیرین :)

خدا قول نداده آسمون هميشه آبی باشه و باغ ها پوشيده از گل .
قول نداده زندگی هميشه به کامت باشه .
خدا روزهای بی غصه و شادی های بدون غم و سلامت بدون درد رو هم قول نداده .
خدا ساحل بی توفان، آفتاب بی بارون و خنده های هميشگی رو قول نداده .
خدا قول نداده که تو رنج و وسوسه و اندوه رو تجربه نکنی .
خدا جاده های آسون و هموار، سفرهای بی معطلی رو قول نداده .
قول نداده کوه ها بدون صخره باشن و شيب نداشته باشن .
رود خونه ها گل آلود و عميق نباشن .
قول داده ؟
ولی خدا رسيدن يه روز خوب رو قول داده .

******************************

شاید خواننده های قدیمی وبلاگ ویولت ( من و ام- اس ) ، کسی رو به خاطر بیارن که گاه و بیگاه با نام مستعار « آس و پاس » کامنت میذاشت . بعد از مدتی بی خبری ، باخبر شدم که آس و پاس عزیز دوباره به دنیای مجازی وبلاگستان برگشته و اینبار نه به عنوان خواننده ، بلکه به عنوان نویسنده. پس به وبلاگ قشنگش سر بزنین و با همفکری تون کمکش کنین.


*******************************

پیشاپیش ، فرارسیدن عید سعید نوروز و بهار طبیعت رو به همه شما خوانندگان عزیز این وبلاگ تبریک می گم و بهترین آرزوهای قلبی خودم رو صمیمانه تقدیمتون می کنم و امیدوارم سالی سرشار از سلامت ، برکت و موفقیت داشته باشین.
خدانگهدارتون...
تلخ و شیرین !
Saturday, March 12, 2005
وقتی آدم به روزمرگی می افته ، مثل بندبازها می شه ! دیگه نه می تونه به پشت سرش نیگاه کنه و نه به روبروش ( و کمی دورتر ) . فقط باید جلوی پای خودش رو ببینه و در حال زندگی کنه . هیچکسی هم نمی تونه به داد اون یکی برسه ، چون همه بندبازند !!
این روزها حس بدی دارم، چون احساس می کنم که مثل خیلی از دور و بری هام به روزمرگی افتادم.

*************************************

پنجشنبه :
رفته بودم خیابون جمهوری : سر سه راه جمهوری ( تقاطع جمهوری و ولیعصر ) از ماشین پیاده شدم. قطرات ریز بارون که توی صورتم می زد و حال و هوای عید ( ماهی قرمزهای توی تنگ کنار خیابون و سبزه ها و تخم مرغ رنگی های جلوی دکه روزنامه فروشی و ... ) من رو به رویاهای دور گذشته برده بود و بی هدف قدم می زدم که یه دفعه از بوی تند قهوه آسیاب شده و سر و صدای دلار فروش ها متوجه شدم که به چهارراه استامبول رسیدم!!! همیشه دم عید که می شه این حال غریب رو دارم . یاد ایام گذشته مثل یه بغض فروخورده راه گلوم رو میگیره ....
برگشتم... بارون تندتر شده بود . برای اینکه خیس نشم دنبال سرپناهی می گشتم که دیدم جلوی « کافه نادری » هستم. بی اختیار داخل شدم و پشت میز روبروی در ورودی نشستم! صدای قهقهه بلندی که از پشت سرم شنیدم توجهم رو جلب کردم. سرم رو برگردوندم ، سه نفر دور میزی نشسته بودند. صورت دوتاشون رو می تونستم ببینم : صادق هدایت و صادق چوبک . نفر سوم ( همونی که قهقهه میزد ) پشتش به من بود و نمی تونستم صورتش رو ببینم. پشت میز کناری هم دکتر علی شریعتی داشت قسمتی از کتاب « ابوذر ، مردی از ربذه » رو برای جلال آل احمد می خوند و جلال هم با بی میلی گوش می داد !! پشت آخرین میز هم که در تاریک و روشن انتهای سالن قرار داشت، هیکل نحیف سهراب رو می شد تشخیص داد که در مورد « صدای پای آب » با آب و تاب برای احمد شاملو و فریدون مشیری و ... توضیح می داد ... بخاطر علاقه وافری که به سهراب دارم ، گوشهام رو تیز کردم که ببینم منظورش از « کودکی دیدم ، ماه را بو می کرد » چیه ، که صدای موسیو ... رویای من رو نیمه تمام گذاشت : چی میل دارین ؟
من : یه فنجون قهوه لطفا ( بوی تند قهوه تمام سالن رو برداشته بود ).
موسیو : تلخ یا باشکر ؟
من : تلخ ، تلخ تلخ !!

*************************************

جمعه :
از طرف انتشارات علمی برای مراسم رونمایی کتاب « فرهنگ کودکان سخن » به هتل هما دعوت شده بودم. مراسم ساعت نه و نیم شروع می شد ، ولی من طوری رفتم که ساعت نه و بیست دیقه برسم و درست جلوی در ورودی سالن نشستم تا با مفاخر ادبیات معاصر کشورتجدید دیدار کنم. اول از همه دکتر حسن انوری اومد. کسی که قرار بود از کتابش در این مراسم به اصطلاح رونمایی بشه. کار این استاد همسنگ کاری است که مرحوم دهخدا و دکتر معین انجام دادند. « فرهنگ بزرگ سخن » در 8 جلد ، « فرهنگ فشرده سخن » در 2 جلد ، « فرهنگ کنایات سخن » در 2 جلد و « فرهنگ کودکان سخن » در یک جلد . فاضلی اندیشمند از خطه آذربایجان : آذری زبانی که فخر زبان پارسی شده است !!!
بعد از او دکتر مهدی محقق ( رئیس انجمن مفاخر ایران و نماینده دانشگاه برکلی آمریکا در ایران و رئیس اسبق دانشکده ادبیات دانشگاه تهران و... ) و همسرش خانم نوش آفرین انصاری ( عضو شورای کتاب کودک ) . سپس شاعر معاصر « دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی » ، « آذر آتش » ( ادیب و شاعر معاصر ) ، « دکتر الهی قمشه ای » و خواهرش ، « دکتر محمدکاظم موسوی بجنوردی » ( رئیس کتابخانه ملی ایران و رئیس مرکز اسناد ملی ) ،« دکتر ایرج افشار » ( محقق و کتاب شناس بزرگ معاصر و فرزند مرحوم دکتر محمود افشار که کتابخانه موقوفه وی در باغ فردوس تجریش رو حتما دیدین ) ، « عمران صلاحی » ( طنزپرداز و نویسنده مجله فکاهی توفیق و مدیر نشریه سخن که پس از انفجار دفتر نشریه ، تعطیل شد ) و ...
حدود یکصد نفر از بزرگان ادب و هنر معاصر که متاسفانه من برخی را نمی شناختم... صندلی های خالی را نگاه کردم. جای « فریدون مشیری » رو خالی کردم. چند لحظه بعد « بهار » رو دیدم: دختر مشیری. همون کسی که مشیری شعر « آسمان کبود » رو براش گفته :
بهارم ، دخترم ، از خواب برخیز
شکرخندی بزن ، شوری برانگیز
گل اقبال من ، ای غنچه ناز
بهار آمد ، تو هم با او بیامیز.

بهارم ، دخترم ، آغوش واکن
که از هر گوشه گل آغوش واکرد.
زمستان ملال انگیز بگذشت
بهاران خنده برلب آشنا کرد...

سلام واحوالپرسی و...
جای خیلیهای دیگه هم خالی بود : شاملو ، گلشیری ، سهراب ، فروغ ، سلمان و... دلم از این گرفت که شاید در مراسم سال آینده جای عده دیگه ای از مفاخر جمع حاضر هم خالی باشه.
مراسم که تموم شد ، برای پذیرایی به سالن مجاور رفتیم. از دور دیدم که شفیعی کدکنی داشت برای مهدی محقق از آخرین مجموعه اشعارش می گفت. بخاطر علاقه وافری که به کدکنی دارم ، گوشهام رو تیز کردم که ببینم ... بوی نسکافه تمام سالن رو برداشته بود. بی اختیار به یاد دیروز و کافه نادری افتادم. راستی دیروز سهراب به شاملو و مشیری چی می گفت ؟ کدکنی امروز چی می گه ؟
صدای گارسون من رو به خودم آورد : نسکافه رو تلخ میل می کنین یا شیرین ؟
تاملی کردم، این روزگار تلخ رو باید شیرین کرد ، حتی اگه شده به زور شکر.
باصدای بلند گفتم : شیرین ، شیرین شیرین !!

*************************************

در حاشیه مراسم :
1) وقتی موسوی بجنوردی برای سخنرانی دعوت شد ، برخلاف رسم معمول ، مستقیم و با عجله به طرف تریبون نرفت ، بلکه مسیرش رو به طرف « محمدعلی عموئی » کج کرد و در حالیکه تمام سالن براش کف می زدن ، با عموئی سلام و احوالپرسی و روبوسی کرد و بعد به پشت تریبون رفت!!!
بجنوردی ، پسر مرحوم آیت الله موسوی بجنوردی ، 13 سال در زمان شاه زندانی سیاسی بوده و مدتی هم با عموئی هم سلول بوده. عموئی بیشترین سابقه زندانی سیاسی در ایران رو داره که بخاطر گرایشات کمونیستی، جمعا در رژیم گذشته و فعلی 37 سال زندان بوده!!!
این حرکت بجنوردی بسیار زیبا بود .
2) دو سرود زیبا هم در طول مراسم پخش شد : یکی « سرود کتاب » بر اساس شعری از دکتر شفیعی کدکنی و دیگری « سرود دانش » بر اساس شعری از دکتر جلالی و هر دو به آهنگسازی فرهاد فخرالدینی. که البته هردو به سفارش و همت دکتر موسوی بجنوردی برای اجرای زنده در مراسم افتتاح ساختمان جدید کتابخانه ملی ایران ( 11 اسفندماه جاری ) ساخته شده بود.
3) در انتهای مراسم هم سرود « ای ایران ، ای مرز پرگهر » توسط گروه پیشاهنگان و همسرائی حاضران اجرا شد.
4) بد نیست قیمت فرهنگ های سخن رو هم اینجا بگم :
فرهنگ بزرگ سخن : 65 هزار تومن
فرهنگ فشرده سخن : 17500 تومن
فرهنگ کنایات سخن : 16500 تومن
فرهنگ کودکان سخن : 22 هزار تومن
آثار ارزشمندی که خریدن حداقل یکی از اونا رو ( به فراخور نیازتون ) بهتون توصیه می کنم. 5) اگه این پستم حال و هوای گرفته ای داشت ، بخاطر روزهای آخر ساله . من همیشه این روزا دلم بهونه گذشته هارو می گیره ودلتنگ می شم. گرچه مشیری عزیز در شعر « بهار را باور کن » می گه :
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی ؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی ؟
باز کن پنجره را
و بهاران را
باور کن.
اندرز افلاطون !
Wednesday, March 09, 2005
بیست و سه قرن پیش ، در « آتن » جوان خوشرویی می زیست بنام « اریستوکلس » که اینک بنام « افلاطون » مشهور است. افلاطون از خانواده اصیلی بود و ثروت هنگفتی به ارث برد. اما او عاشق درس هایی بود که در آن زمان ، مردی پا برهنه و بدترکیب به نام « سقراط » به جوانان دانش دوست آتن می داد.
افلاطون هشت سال تمام به درس های سقراط ، که در هوای آزاد و در کنار کوی و برزن داده می شد ، گوش داد تا آنکه سقراط جام شوکران را سرکشید و مرد. اما افلاطون پس از سقراط ، چهل سال دیگر زندگی کرد و در روزگار خود بزرگترین فیلسوف جهان شد. وی پس از عمری تفکر و اندیشه ، به این نتیجه رسید که :
« در تمام شئون زندگی بشر ، آنچه استحقاق نگرانی و تشویش را داشته باشد ، هرگز وجود ندارد ! »
برای تک سوار عشق...
Tuesday, March 08, 2005
... از پشت هجومی سبز
آنجاکه آسمان به زمین دوخته شده
سیاهی سواری پیداست
خداکند اسبش سفید باشد ...
احتیاط ! خطر برق گرفتگی !!!
Sunday, March 06, 2005
اولین کارخانه برق ایران توسط حاج امین الضرب اصفهانی ( مهدوی ) بکار افتاد.حاج امین الضرب یک اصفهانی زیرک و تاجر حسابگری بود که قبلا ضرب مسکوکات را به عهده داشت و ضمنا آدم سرمایه داری بود. وقتی که او جزو ملتزمین مظفرالدین شاه به روسیه رفت ، روزی هنگام قدم زدن در خیابان چشمش به کارخانه برق افتاد که شهر را روشن می کرد. وی چنان مجذوب روشنائی برق شد که تصمیم گرفت او نیز چنین کارخانه ای را در دارالخلافه دایر نماید و برای این منظور ابتدا امتیازش را از مظفرالدین شاه اخذ نموده و سپس کارخانه را روبراه کرد. کارخانه حاج امین الضرب فقط چهارصد کیلووات نیروی برق داشت که می توانست تنها قسمتی از خیابانهای دارالخلافه را روشن نماید.
پس از گذشت حدود 100 سال از آن تاریخ ، دوباره چشم یک ایرانی ( که تصادفا اصفهانی هم بود ) به کارخانه برق روسیه افتاد که اتفاقا این بار با سوخت اتمی کار می کرد و این امر چنان او را مجذوب کرد که تصمیم گرفت او نیز چنین نیروگاهی را ... این نیروگاه توان تولید هزار مگاوات برق ( 2500 برابر اولین کارخانه برق کشور ) را خواهد داشت.
آشنای درد !
Saturday, March 05, 2005
« چند روز پیش با یک آقائی که از دوستان خانوادگی ماست صحبت می کردم. نمی دانم چطور شد که صحبت به شعر و شاعری کشید. او گفت من با شعر نو مخالفم ، به این دلیل که از آن چیزی نمی فهمم ، من وقتی دیوان شاطر عباس صبوحی را هم می خوانم می بینم حرفهایش برایم زیبا و قابل درک و دردهایش برایم حس کردنی است ، چه برسد به حافظ و سعدی و ... اما ... آخر چطور می شود گفت ... مثلا همین نیما...
گفتم : خیلی معذرت می خواهم . آیا شما شعری از نیما خوانده اید ؟
یک کمی من و من کرد و گفت : نه ولی خوب دیگران.
سه چهار تا شاعر را نام بردم ، هیچکدام را نمی شناخت و یا اگر می شناخت اثری از او نخوانده بود.
رفتم کتاب مانلی نیما را که تازه منتشر شده بود آوردم و به او دادم و خواهش کردم که بعد از مطالعه آن به خودش حق و اجازه قضاوت بدهد. اما گفت : شعر وقتی شعر است که بقال سرگذر ما هم آن را بفهمد.
نمی دانم چرا از اینکه کتاب را داده بودم پشیمان و متاسف شدم و زمینه را طوری جور کردم که آنرا پس بگیرم ، اما او گفت : چه کتاب را بخوانم و چه نخوانم ، حرف من یکی است : اصلا شعر نو مزخرف است.
من بی اختیار یاد یک قسمت خیلی کوچک ازهمین منظومه مانلی افتادم :
این ترا بس باشد
کآشنای رنجت
نه همه کس باشد
.
ودیگر برای قبولاندن حرفهای خودم اصراری نکردم ....»

( خاطرات سفر به ایتالیا – فروغ فرخزاد )
بهترین روز عمر من !
Wednesday, March 02, 2005
« امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم ، یکمرتبه یادم افتاد که امروز بهترین روز عمر منه!
قبلا بارها با خودم فکر کرده بودم که آیا میشه اون روز بهترین روز عمر من باشه ؟ ولی اینبار شده و حالا برای این موفقیت می خوام جشن بگیرم.
امروزمی خوام برای این موضوع که تا امروز چه زندگی شگفت انگیزی داشته ام جشن بگیرم. برای همه کارهایی که انجام داده ام و برای همه موهبت هایی که نصیبم شده. بله ، حتی موقعیت های سختی که باعث شدند من قوی تر بشم.
این روز را با سر افراشته و قلب شادمان سپری می کنم . از زیبایی هدایای ساده خداوند شگفت زده می شوم ، از شبنم صبحگاهی ، خورشید ، ابرها ، درختها ، گلها و پرنده ها.
امروز از هیچکدام از مخلوقات اعجاب انگیز خدا غافل نمی شم.
امروز هیجان خودم را از این زندگی با بقیه مردم در میان میذارم.
کاری می کنم یک نفر لبخند بزند. از مسیرم خارج می شم که یک حرکت مهربانانه برای یک غریبه که توقع نداره انجام بدم ، ارادت خالصانه ام را تقدیم کسی می کنم که به نظر غمگین می رسه ، به یک کودک می گم که چقدر بچه فوق العاده ایه و به اون کسی که دوستش دارم ، می گم که چقدر عمیقا برام مهمه و چه مفهومی برای من داره.
امروز ، روزیه که دیگه برای چیزایی که ندارم نگران نیستم و شروع می کنم به شکرگزاری و شادمانی برای تمام چیزهای فوق العاده ای که خدا قبلا بهم عطا کرده.
به یاد میارم که نگران بودن ، در واقع هدر دادن زمانه ، چون اعتقاد به خدا و تقدیر الهی ، من رو مطمئن می کنه که همه چیز درست همونطوریه که باید باشه و این حتما بهترینه.
و امشب قبل از اینکه به خواب برم ، می رم بیرون از خونه و به آسمون نگاه می کنم ، و خداوند رو برای زیبایی ستارگان و ماه و برای این مخلوقات خارق العاده ستایش می کنم.
زمانیکه روز به پایان می رسه ، سرم رو روی بالش می ذارم و از قادر متعال برای بهترین روز عمرم تشکر می کنم و با خشنودی یک کودک و با هیجان بسیار به خواب می رم. هیجان برای اینکه می دونم قراره فردا بهترین روز عمرمن باشه.»

( برگرفته از کتاب سوپ مرغ برای جان – نوشته دکتر گرگوری لوزینگ نانت )
گرگ و میش !!!
Tuesday, March 01, 2005
حاکم ملایر به امیرکبیر نوشته بود: در ولایت من عدل به آنجا رسیده که گرگ و میش با هم از یک چشمه آب می خورند.
امیر جواب داده بود : ای نامرد، من تو را فرستاده ام آنجا که گرگی در آن ولایت باقی نماند . حالا تازه می نویسی که آنجا گرگ و میش با هم آب می خورند ؟