زندگی با اميد
فعلا پرشین بلاگ!!
Monday, May 30, 2005
با توجه به اینکه در حال حاضر به دلیل مشکلات فنی نظر خواهی وبلاگم , از نظرات دوستان عزیزم محروم هستم , تصمیم گرفتم تا رفع مشکل دوباره به پرشین بلاگ نقل مکان کنم. اونجا چشم به راه قدوم شما هستم...
یادگاری!
Saturday, May 28, 2005
چشماش قرمز شده بودن...مثل دوتا کاسه خون...
ازش پرسیدم چی شده؟
گفت: هیچی ...
گفتم : تو گریه کردی؟
بغضش ترکید... با گریه گفت :اون خودکار پارکر آلبالویی رو یادته؟
گفتم : آره ...مگه چی شده؟
گفت : گمش کردم...
گفتم: خوب . این که چیز مهمی نیست. مگه کارخونه ش تعطیل شده؟ یکی دیگه می خری...
با گریه گفت : آخه اون تنها یادگار پدرم بود...
نمی دو.نستم چی بگم...پدرش دو سال پیش توی یه تصادف کشته شده بود...گیج شده بودم... چطور می تونستم آرومش کنم؟
گفتم : اشتباه نکن عزیزم. اون تنها یادگار پدرت نبود. با ارزش ترین یادگار پدرت تو هستی. توئی که مایه افتخار خونواده و دوستات هستی... من همیشه به وجود تو افتخار کردم و مطمئنم که پدرت هم همیشه به تو افتخار می کرد... یادگار پدرت تو هستی ...اون خودکار ساخت یه کارخونه انگلیسی بود ولی تو از گوشت و خون اون خدابیامرز هستی...
با حرفهای من گریه ش قطع شد و آروم گرفت...
گفت : راست می گی. حق با توئه ... دیگه گم شدن اون خودکار برام مهم نیست....
گفتم : مواظب باش خودت رو , اصلت رو و شرفت رو گم نکنی...
با دست اشکهاش رو پاک کرد , لبخندی زد و رفت که صورتش رو آب بزنه....

پیوست :
ظاهرا چند روزیه که نظر خواهی وبلاگم خراب شده. از همه دوستان عزیزی که اظهار لطف کردن و در نظرخواهی خودشون یا ویولت عزیزم در مورد نوشته های من نظر دادن بی نهایت ممنونم و تا درست شدن وبلاگ خودم خوشحال می شم اگه از این روش استفاده کنین:)
دو دوتا چهارتا : به همین سادگی!
Tuesday, May 24, 2005
خودمون رو برای امتحانات ثلث سوم آماده می کردیم ، و طبق معمول ریاضی یکی از درس های اصلی ، مهم و نسبتا مشکل بود... ساعت کلاس ریاضی روز دوشنبه تموم شده بود و صدای بچه های کلاس های دیگه که با عجله و هیاهو داشتن خودشون رو به حیاط مدرسه می رسوندن ، حواس ما رو هم پرت کرده بود و همه دلمون می خواست که معلم ما هم زودتر به ما اجازه بده که به حیاط بریم...آخه زنگ تفریح رو زده بودن!! معلم مهربون 21 ساله مون که نگاهی نافذ ، چهره ای معصوم و لحنی ملایم (ولی استوار) داشت گفت : «این معادله دو مجهولی نوع دوم رو برای جلسه بعد حل کنین و خودتون رو هم برای امتحانات ثلث سوم آماده کنین....ضمنا یه مسئله دیگه که باید بهتون بگم این که ....» دیگه بچه ها با داد و فریادهاشون اجازه ندادن که حرفش رو ادامه بده و اون هم با لبخندی بر لب از در کلاس خارج شد....
ای کاش اون روز اونقدر برای رفتن به حیاط عجله نداشتیم... سه روز بعد ، وقتی از پیچ سر کوچه مدرسه پیچیدم ، از دور دیدم که دوتا حجله دم در مدرسه گذاشتن و از بلندگوهای مدرسه هم صدای قرآن پخش می شه...قلبم مثل قلب گنجشک می زد ، پاهام سست شده بودن... ، می ترسیدم به عکس روی حجله نگاه کنم ، ولی چاره ای نبود. عکس معلم مهربونمون با همون نگاه نافذ و چشم های نجیب... زیر عکس نوشته شده بود: «شهید حسین ساداتی که در عملیات بیت المقدس و در راه آزاد سازی خونین شهر به درجه رفیع شهادت رسید....». چشم هام سیاهی رفت و نشستم روی زمین. یاد جمله ای افتادم که با خط قشنگ خودش کنار یکی از صفحات دفتر ریاضیم نوشته بود : «امید جان : ریاضیات مبنای علم است و علم مبنای زندگی ، پس ریاضی را بیاموز تا زندگی را بیاموزی که شرف انسان در زندگی درست است».
ای کاش اون روز اونقدر برای رفتن به حیاط عجله نمی کردیم... ای کاش ....

سلام بر نجابت چشمانت
که نگاهت ،
بر ذات مردانگی الهام می کند.
ای لشکر!
ای سردار تنها مانده شهر ، در هجوم شب زدگان
ای پاره های تنت به تنهایی خرمشهر
خرمشهر!
بگذار در این رهایی فریاد بزنم:
خرمشهر! کو جهان آرایت؟
ای کوچه های سرخ!
کو آزاد کننده ات؟
آن دریای عابر کو؟
خرمشهر! به جرعه آبی
یادی از آن اقیانوس کن...
که کاش ، دوباره از کوچه های خرم شهر
دریا می گذشت....

یاد و خاطره همه شهدای مخلص دفاع مقدس و سالروز آزادی خرمشهر گرامی باد ....
بهترین باش...
Saturday, May 21, 2005
اگر نمی توانی درخت کاج روی تپه ای باشی
پس بوته ای باش در یک دره , اما
زیباترین بوته کوچک در کنار جویبار
بوته باش , اگر نمی توانی درخت باشی
اگر نمی توانی بوته باشی , پس علف کوچکی باش
و با سرافرازی و رضایت در حاشیه جاده بایست.
اگر نمی توانی ماهی بزرگ باشی , پس یک ماهی قرمز کوچک باش
اما سرحال ترین و شادترین ماهی کوچک در دریاچه
نه تنها ناخدا , بلکه سرنشین نیز باید بود
برای همه ما جا وجود دارد.
کار باید کرد , کم یا زیاد
اگر نمی توانی جاده باشی , پس فقط یک گذرگاه باش
اگر نمی توانی خورشید باشی ,پس یک ستاره باش
این بزرگی نیست که باعث پیروزی و یا سقوط تو می شود
هرچه هستی , بهترین باش...

(قطعه ای از داگلاس مالوخ)
باد بهاری...
Tuesday, May 17, 2005
از همه دوستان عزیزی که به من خوش آمد گفتن و از دوباره نوشتنم ابراز خرسندی کردن دوباره تشکر می کنم.

آرزو می کنم
به کردار باد بهاری درآیم ,
تا هنگام وزیدنم
بر آنان که اندوهناکند
نظری بیفکنم
.

ساساکی نوبوتسونا
دوباره سلام!
Monday, May 16, 2005
... همیشه از اینکه برای حل یه مسئله صورت مسئله رو پاک کنم پرهیز داشتم. چون معتقدم که اینکار ، می تونه به خالی کردن میدون و نوعی فرار از واقعیت ها تعبیر بشه. ولی بعضی وقتا آدم لازم می بینه که برای جلوگیری از بروز یه مشکل بزرگتر خودش رو به مشکل کوچیکتری مبتلا کنه. یه چیزی تو مایه های انتخاب بین بد و بدتر و... تعطیلی وبلاگ و خداحافظی من هم یه همچین حالتی داشت. ولی امروز دلایلی رو که برای برگشتنم لازم بود پیدا کردم... اولیش ( و مهمترینش ) لطف و صفا و صمیمیت دوستانی که هر روز میومدم و کامنت های محبت آمیزشون رو می خوندم که غالبا ازم خواسته بودن دوباره بنویسم و من نمی تونم در مقابل اینهمه صفا و صمیمیت دوستان عزیزم بی تفاوت باشم. دوم ، بخاطر ویولت عزیزم که ازم خواست دوباره بنویسم . سوم برای دل خودم که وسوسه نوشتن داشت. البته موقعیت خطیر منطقه ای و بین المللی ، نزدیکی انتخاب نهم ، از سرگیری غنی سازی اورانیوم ، مذاکرات هسته ای با اروپا ، تعطیلی خط تولید پیکان ، بارندگی های شدید شب گذشته و بازگشت ناجوانمردانه نسیم و سانی عزیز هم در تصمیم جدید من بی تاثیر نبودن;) !!!
... پس از امروز دوباره می نویسم و در عین تنهایی با شما هستم ...
...کوه ها با هم اند و تنهایند
مثل ما با همان وتنهایان...

پیوست:
ازویولت عزیز و تمام دوستان خوبم که در این مدت من رو تشویق به دوباره نوشتن کردن از جمله زیتون , یاسمن , شهلا, روحان , دنیز , نسیم , زورق , مهدی , عاطفه , افسانه , بهار, مهتاب, یک دوست , آزاده (آبجی کوچیکه) , آدم , آرام , مهستا , طیبه , علیرضا , خراباتی , ملینا , ماه بانو ( آبجی کوچیکه ) و... تشکر ویژه دارم... :)
خدانگهدار !!!!
Monday, May 09, 2005
... نمی دونم چطوری شروع کنم ... شروع یک پایان رو ... پایان یک آغاز رو ...
... یادتونه در اولین پستی که توی پرشین بلاگ نوشتم ، عهد کرده بودم اگه روزی دلیلی برای رفتن داشته باشم ، حتی لحظه ای هم درنگ نکنم ...
... یادتونه توی یکی از پست هام از قول دکتر علی شریعتی نوشتم :
« حرف هايي هست براي گفتن كه اگر گوشي نبود نمي گوييم.
و حرفهايي هست براي نگفتن .
حرفهايي كه هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند.
حرفهايي بي تاب و طاقت فرسا كه همچون زبانه هاي بي قرار آتشند.
و كلماتش هريك انفجاري را در بند كشيده اند.
كلماتي كه پاره هاي بودن آدمي اند.
اينان همواره در جستجوي مخاطب خويشند.
اگر يافتند يافته مي شوند و در صميم وجدان او آرام مي گيرند.
و اكر مخاطب خويش را نيافتند ، نيستند. »
... احساس می کنم دنیای مجازی با تمام محاسنی که ممکنه داشته باشه ، جای خوبی برای زندگی نیست... جائی که هنوز خیلی از ماها انتظار داریم که افراد رو فقط از پشت ماسک ها و صورتک هاشون ببینیم... جائیکه اگه بخوایم حرفی بزنیم یا چیزی بنویسیم ، باید جوابگوی سلایق 72 ملت باشیم... جائی که زندگی رنگی از رویا و رویا رنگی از دروغ داره و اگه غیر از این باشی به هزار و یک انگ و رنگ محکوم میشی... خلاصه ، دنیائی که تو نمی تونی خودت باشی و باید چیزی باشی که خواننده هات می خوان وگرنه اصلا نباید باشی...
بارها به بهانه های مختلف گفتم و اینبار رساتر و مطمئن تر از همیشه اعلام می کنم که هیچ کس و هیچ چیز توی دنیای واقعی برام عزیزتر و محبوب تر از ویولت گلم نبوده و نیست و این عشق زمینی که در دهه چهارم عمرم گریبانگیرم شد ، به دنیای مجازی هم کشیده شد... در دنیای مجازی شما امید رو از دریچه چشم زیبا بین ویولت نظاره گر شدید و « امید زندگانی ویولت » تبدیل شد به یک قهرمان ، ناجی افسانه ای ، سوپرمن و...و در یک جمله : آدم خوبه فیلم...
و چه سخته که چیزی نمایانده بشی که لااقل خودت می دونی نیستی ... با تمام وجودت ویولتت رو ستایش می کنی که اینقدر با تو یکرنگ و صمیمیه ولی دنیای مجازی از دنیای حقیقی هم سنگدل تره... دنیای ترانزیستور و آی سی و مانیتور و کی بورد چه می دونه دل و عشق و لبخند و چشمک چیه؟؟ زبان صفر و یک و آن و آف چه می فهمه که اشک و آه و غم و غصه چه مفهومی داره... دنیای بی رحمیه دنیای مجازی و شاید هم خود ما بی رحم ترش کردیم ... به هر حال ، پشت هر پست اندیشه کسی هست که هدفش انتقال یه مفهوم یا تبادل یه احساسه و در پس هر کامنت تفکرات مثبت یا منفی یه انسان هست که خواسته یا ناخواسته فکر و ذهن نویسنده و خوانندگان وبلاگ ها رو هدف می گیره و موجی سازنده یا مخرب رو به سمت اونا ارسال می کنه. با این دیدگاه ، و چون نمی خوام دنیای مجازی زندگی واقعیم رو تحت الشعاع خودش قرار بده و عزیزترین موجود تمام زندگیم رو ( که خودش بهتر از هر کس دیگه می دونه این جمله رو از صمیم قلبی که اینروزها تنها بهانه تپیدنش اونه می گم ) ازم برنجونه ، تصمیم گرفتم که دیگه از امروز ننویسم...
نوشتن رو به عنوان ابزار ابراز احساساتم به یگانه معبود زمینی خودم (ویولت عزیز) و انتقال بعضی از مفاهیم مورد علاقه ام به خوانندگان ، مناسب می دونستم ولی به این نکته ظریف توجه نداشتم که احساسات و عواطف از طریق چشم شیشه ای ( مانیتور ) به راحتی منتقل نمی شن. بارها موقع تایپ مطلبی اشکهام روی زمین چکیده و یا با ذوق و شوق بچگانه از یه رویداد ،اون رو با آب و تاب تعریف کردم ولی خواننده ، هردو مطلب رو از یک منظر خونده و از عکس العمل های ویولت عزیزتر از جونم و کامنتهای خوانندگان محترم می فهمیدم که در بهترین حالت ، سی یا چهل درصد از مفاهیم مورد نظرم رو تونستم منتقل کنم و خوب ، در چنین شرایطی بروز ابهام و سوال برای خواننده , امری کاملا طبیعی بنظر می رسه...
در مورد مطلب دیروز هم یه توضیح کوچولو رو ضروری میدونم :
این مسئله هیچ ربطی به رابطه من و ویولت عزیزم نداره و به لطف خدا, امروز دوستی و صمیمیت ما بیشتر از هر وقت دیگه ایه. ویولت خودش بهتر از هرکسی می دونه که من یه دل دارم و اون دل هم ( چه بخواد و چه نخواد) مال اونه... از قدیم گفتن « مال بد بیخ ریش صاحبش ».پس خواهش می کنم این دو مطلب رو با هم قاطی نکنین . «ماه تنها» فقط آبجی کوچیکه منه ... یادتون باشه : فقططط و منم فقط داداشی اونم : فقططط... بگذریم...
امروز به دلایلی که گفتم و علل عدیده دیگه ای که نگفتم ، تصمیم گرفتم با دنیای مجازی و دوستان بسیار عزیزی که در اون پیدا کردم خداحافظی کنم ....
پس همه شما عزیزان رو به خدای بزرگ می سپارم و برای همه تون سلامتی و موفقیت روزافزون در تمام شئون زندگی آرزو می کنم.

می گویند
ماهی بی چشمی
در ته دریاها
خانه دارد.
اینروزها,

تمام حواسم به آن ماهی ست...

ارادتمند همه شما: امید
تولد آبجی کوچیکه!!
Sunday, May 08, 2005
باز همون آرزوی دیرینه خودت رو توی ذهنت مرور می کنی.
بهت میگه : هنوزم بعد از سی و چند سال ...
بهش میگی : آره !! هنوزم بعد از سی و چند سال دلم « آبجی کوچیکه » رو می خواد.
میگه : با گذشت زمان ...
میگی : نه !!! نه تنها یادم نرفته ، بلکه احساس می کنم بیشتراز همیشه بهش نیاز دارم...
میگه : پس پاشو برو ایمیلت رو چک کن...
بعد با کمال ناباوری ایمیلش رو می خونی ... با متنی که انگار صد ساله می شناسیش... با لحنی که انگار صد ساله می شناسدت...
جوابش رو می دی و آبجی کوچیکه نادیده ت بهت زنگ می زنه...
سلام...
سلام...
و این می شه آغاز کلام...
رویای قدیمیت داره حقیقت پیدا می کنه و تونمی دونی چیکار باید بکنی... به لحن آروم و صدای دلنشین آبجی کوچیکه دل بدی یا به کلمات جادویی و تعابیر قشنگی که از زندگی داره ...
ظاهرا بهت زنگ زده که در یه مورد بهش کمک فکری بدی...ولی در هزاران مورد به تو امداد غیبی میده ...
...و از آرزوش می گه: « همیشه دلم می خواست یه داداشی بزرگ داشتم...» بعد خودش با لحنی ملایم و صمیمی ازت می پرسه :«می تونم داداشی صدات کنم ...؟» بغض گلوت رو می گیره و خدارو برای همه نعمتهایی که بهت داده شکر می کنی.
الان سه روزه که به آرزوی بزرگ زندگیت رسیدی و ...
آبجی کوچیکه ، با اینکه هنوز ندیدمت ولی دلم می خواد بدونی که با اومدنت چقدر به زندگی داداشیت خیر و برکت آوردی. صفای دلت رو با تمام دنیا عوض نمی کنم...قربون قدمت...
بین دو اذان !
Tuesday, May 03, 2005
... همه چیز بین دو اذان اتفاق افتاد
بار اول که در گوشش اذان گفتند
هفت ساعت بیشتر از عمرش نگذشته بود
و پتوی سفیدی به دورش پیچیده بودند
اما این بار ...
هفتاد ساله بود
و پیچیده شده در کرباس سفید
آری ...
همه چیز

درست بین دو اذان اتفاق افتاده بود ...
سعدی و درس های زندگی
Sunday, May 01, 2005
سعدی ، شاعر نام آور ایرانی دو کتاب بسیار با ارزش داره : گلستان ، با نثر مسجع و بوستان که به نظم سروده شده.در این دو کتاب درس های با ارزشی برای زندگی بشر در قالب شعر , تمثیل , استعاره , داستان و حکایت ارائه شده که خوندنش برای هر ایرانی فرهنگ دوستی آموزنده و نشاط آوره. چند روز پیش روز بزرگداشت سعدی بود. به همین بهانه ، قصیده زیر رو که خودم خیلی دوستش دارم و من رو یاد سالهای مدرسه میندازه ، بدون هیچ شرح و تفسیری براتون می نویسم :

چنان قحط سالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق
چنان آسمان بر زمین شد بخیل
که لب تر نکردند زرع و نخیل
نجوشید سرچشمه های قدیم
نماند آب ، جز آب چشم یتیم
نبودی بجز آه پیرزنی
اگر بر شدی دودی از روزنی
نه در راغ سبزه ، نه در باغ شخ
ملخ بوستان خورد و مردم ملخ
در آن حال پیش آمدم دوستی
کزو مانده بر استخوان پوستی
اگرچه به مکنت قوی حال بود
خداوند جاه و زر و مال بود
بدو گفتم ای یار پاکیزه خوی
چه درماندگی پیشت آمد بگوی
بغرید بر من که عقلت کجاست
چو دانی و پرسی سئو الت خطاست
نبینی که سختی به غایت رسید
مشقت به حد نهایت رسید
بدو گفتم آخر ترا باک نیست
کشد زهر ، جایی که تریاک نیست
گر از نیستی دیگری شد هلاک
ترا هست ، بط را ز طوفان چه باک
نگه کرد رنجیده در من فقیه
نگه کردن عاقل اندر سفیه
که مرد ، ار چه بر ساحل است ای رفیق
نیاساید و دوستانش غریق
من از بینوایی نیم روی زرد
غم بینوایان رخم زرد کرد
نخواهد که بیند خردمند ریش
نه بر عضو مردم ، نه بر عضو خویش
*************************
پیوست 1 :
راغ : صحرا
بط : مرغابی
*************************
پیوست 2 :
از همه دوستان و خوانندگان عزیزی که در این چند روز جویای احوال من بودن تشکر میکنم و برای همه آرزوی سلامتی و موفقیت دارم .منم به لطف خدا خوبم :)