زندگی با اميد
حقیقت در زمین تنهاست ! (7)
Sunday, July 31, 2005
بعد از گفتگوهای زیاد به این نتیجه رسیدند که شاید مدیر شرکت منظورشان را نفهمیده باشد و بنابر این برای نجات موجودات سیاره آفریقا باز هم باید تلاش کرد. تصمیم گرفتند به جایی بروند که عده زیادی آدم دور هم گرد آمده باشند.
نزدیک غروب بود که به ساختمان بزرگی که غرق در نور بود رسیدند. حدس زدند که آنجا باید جمعیت زیادی باشد. کنار در ورودی نوشته شده بود: « باشگاه بازرگانان کشور ذرت ». جای مناسبی بود . پارو زنان وارد سالن بزرگی شدند.گروه زیادی مرد و زن , کپه کپه گرد هم آمده بودند.می گفتند و می خندیدند.خانم نخودی که فرمان قایق را در اختیار داشت , آنرا روی لبه پنجره نشاند. آقای نخودی فریاد زد: « آهای آدمهای زمینی! آدمهای خیلی مهربون , موجودات سیاره آفریقا از گرسنگی درحال مرگند!»
سالن شلوغ بود. بعضی هشدارش را شنیدند. اما به آن اعتنایی نکردند. آقای نخودی خیال کرد صدایش به گوش آنها نرسیده است. به همسرش گفت : « بیا با هم فریاد بکشیم !»
با هم فریاد کشیدند. بی فایده بود. خسته و گرسنه و غمگین , دست زیر چانه هایشان زدند و سرگرم تماشای جمعیت شدند. جمعیت کم کم در صندلی های دور سالن نشستند.چند دقیقه ای گذشت تا سالن آرام شد. آقای خوش لباسی پشت سکوی خطابه رفت و به مهمانان خوش آمد گفت. خانم نخودی با شنیدن صدا از بلندگو , هیجان زده دست همسرش را از زیر چانه اش کشید: بلندگو ! بلندگو !
قایق به طرف سکوی سخنرانی حرکت داده شد. بعد از سخنرانی رئیس کل اتاق بازرگانی کشور ذرت , فرصتی پیش آمد تا آدمکها هشدارشان را به آدمها بدهند.آقای نخودی از میله میکروفون بالا رفت...
- توجه بفرمایید ! آقایان و خانمها ...توجه بفرمایید !
حاضرین که کسی را پشت میکروفون ندیدند , با تعجب به هم نگریستند. خانم نخودی با دیدن این وضع از میله میکروفون بالا رفت. در حالی که به سختی خود را در کنار همسرش نگه می داشت , گفت : « تعجب نکنید ! ما مهمان شما هستیم.آدمکهایی از سیارک نخودچی ! موجودات سیاره آفریقا از گرسنگی درحال مرگند. به کمک شما نیاز دارند. البته خواهش می کنیم که خونسردی خودتان را حفظ کنید! »
آقایی از میان حاضرین برخاست و گفت : « منظورتان همین آفریقایی های خودمان است؟ »
آقای نخودی گفت: « همین موجودات سیاره آفریقاکه نزدیک زمین شما هستند ! »
آن آقا شروع کرد به قاه قاه خندیدن....حاضرین نیز به خنده افتادند. صدای قهقهه و هرهر و کرکر تمام سالن را فرا گرفت. آدمک ها گیج و منگ به میله میکروفون چسبیده بودند.سرانجام یکی از بازرگانان صاحب نام که از شدت خنده به گریه افتاده بود , در حال هه هه کردن گفت : « چه آدمکهای احمقی ! چه آدمکهای خیلی احمقی ! »
عرق از سر و روی آقا و خانم نخودی می ریخت. هنوز نمی دانستند آنه برای چه می خندند. یکی دیگر از حاضرین گفت : « ای آدمک های احمق , آفریقا سیاره نیست. بخش بزرگی از سیاره زمین است ! »
به جای آدمهای زمینی , آن دو آدمک از حال رفتند و ناگهان از سر میله میکروفون , به روی سکوی چوبی سقوط کردند.
وقتی حالشان جا آمد , ساعتی از شب گذشته بود و هیچکس در سالن نبود. بدنشان درد می کرد. خانم نخودی گفت : « همسر عزیزم . پاشو به سیارکمون برگردیم! »
آن دو دیگر نمی توانستند به مهمانی شاگردان مدرسه هنر بروند. قانون سیارک نخودچی این اجازه را نمی داد.بند یازده قانون اساسی سیارک نخودچی می گفت : « وقتی گرسنه ای در کنارت است , سیر کردن شکمت , پذیرفتن مرگ اوست.»
خسته و گرسنه از زمین دور می شدند.آقای نخودی که از بالا زمین رنگارنگ را در شب تماشا می کرد , گفت : « زمین ! عجب سیاره ای ! »
خانم نخودی , شاعرانه گفت : « زمین نه , سیاره خیلی خیلی سیرها و خیلی خیلی گرسنه ها! شاید اسم درازی باشد , ولی مهم برای ما حقیقت است! »
وقتی قایق فضایی آدمک ها بعد از مدتها دوری به روی خاک سیارکشان فرود آمد , آدمک ها ذوق زده کار و زندگی شان را رها کردند و به استقبال دوستانشان شتافتند. آدمکی پیر که به عصایش تکیه داده بود , از مسافران خسته پرسید: « دوستان عزیز , از زمین چه خبر ؟ »
خانم نخودی با اندوه زیاد گفت : « حقیقت در زمین تنهاست ! »
و از آن به بعد دیگر آدمکی از سیارک نخودچی به زمین سفر نکرد. آنها با آه و افسوس , به امید روزی نشسته اند که حقیقت در زمین از تنهایی درآید و آنگا بتوانند به زمینی که همه جایش زیباست سفر کنند.
حقیقت در زمین تنهاست ! (6)
Saturday, July 30, 2005
از رستوران بیرون آمدند و سوار قایق فضایی شدند. قایق را پارو زدند تا به نزدیک گوش آقایی رسیدند که با عجله به سوی خانه اش می رفت.
- آهای آقا ! موجودات سیاره آفریقا خیلی گرسنه اند !
مرد سخن آقای نخودی را فهمید , اما به خودش زحمت نداد که سرش را برگرداند. در دل گفت :
« به من چه ! »
و با همان سرعت به راهش ادامه داد. چند نفر دیگر را هم به همین ترتیب آگاه کردند , ولی حتی یکی پیدا نشد که جوابشان را بدهد.خانم نخودی رو به همسرش گفت : « موجودات سیاره آفریقا صدای ما را به راحتی می شنیدند ولی آدمهای زمینی صدایمان را نمی شنوند ! »
ناامید , خسته و خیلی گرسنه از شهر خارج شدند. به یک مزرعه گوجه فرنگی رسیدند. زیر بوته گوجه ای نشستند.بوی عطر گوجه فرنگی , خانم نخودی شاعر را به یاد شعر گفتن انداخت ولی چون گرسنه بودند , شعرش خوب از آب در نیامد.
- همسر عزیزم خیلی گرسنه ام !
آقای نخودی که آدمک پرطاقتی بود , گفت :
« موجدات سیاره آفریقا از گرسنگی درحال مرگند , آن وقت ما غذا بخوریم ؟ غیر ممکنه ! »
- می گی چیکار کنیم؟
- مطمئنم که وقتی آدمهای زمینی بفهمند در سیاره همسایه شون موجودات گرسنه ای هستند , فوری کار و زندگی شون رو رها می کنن و به کمک اونها می رن.
- من که مطمئن نیستم.
آقای نخودی که روی گوجه فرنگی درشت و قرمز رنگی نشسته بود , گفت : « آخه چرا ؟»
- برای اینکه اونها سرشون خیلی شلوغه. مگه نمی بینی که چقدر تند تند راه می رن. باخبر کردن این آدمهای مهربون به سادگی امکان نداره.تازه اگه با شنیدن این خبر همه شون دست به اعتصاب غذا زدن چی ؟ تمام غذاهای روی زمین فاسد میشن ! یه کوه برنج ! یه کوه گندم ! یه کوه شکر !
آقای نخودی انگشتش را گزید .
- راست می گی !
خانم نخودی گفت : « بیا از دروغ استفاده کنیم .»
- کار خوبی نیست!
- بهتر از مرگ این آدمهای مهربونه ! اصلا می ریم نونوایی و می گیم که برای موجودات سیاره آفریقا نون می خوایم. نمی گیم که گرسنه ان. می گیم نصفشون گرسنه ان و نصف دیگه شون , شکل گرسنه ها هستن !
آقای نخودی قبول کرد و دوباره به سوی شهر راه افتادند. دنبال یک نانوایی می گشتند که چشمشان به تابلوی بزرگی افتاد:
« بهترین گندم و بهترین نان را از شرکت ما تهیه کنید ! »
می خواستند وارد ساختمان شوند , ولی در بسته بود.ساعت کار تا دو بعدازظهر بود , ولی ان موقع ساعت دو و نیم بود. روی کاغذی که پشت شیشه چسبانده بودند , نوشته بود : در صورت کار فوری از طریق تلفن با مدیر شرکت تماس بگیرید... شماره تلفن منزل مدیر شرکت را یادداشت کردند و به طرف باجه تلفن عمومی پارو زدند. آقای نخودی نگاهی به گوشی سنگین تلفن انداخت.
- ما که زورمون نمی رسه این گوشی بزرگ رو از جاش برداریم!
- بریم جایی که تلفن سبک رو میزی داشته باشه.
وارد هتلی شدند . جلوی در , روی پیشخوان , چندتا گوشی بی سیم قرار داشت. خانمی پشت پیشخوان نیمدایره ای شکلی نشسته بود و ناخن هایش را سوهان می زد. قایق فضایی را روی میز , کنار یکی از گوشی ها فرود آوردند . آقای نخودی از گوشی بالا رفت و دگمه آبی رنگی را فشار داد . صدای بوق آزاد از توی گوشی شنیده شد. خانم نخودی شروع کرد به فشار دادن دگمه های شماره گیر. شماره خانه مدیر شرکت گندم را گرفتند. کسی گوشی را از آن طرف برداشت:
- الو , بفرمایید.
- آقای نخودی که روی دهانی گوشی نشسته بود , با حالتی التماس آمیز گفت : « صدای من رو می شنوین ؟ صدای من رو می شنوین ؟ »
- بله , بفرمایید !
- شرکت گندم ؟
- چه خدمتی میوانم برایتان انجام دهم ؟
- ما می خوایم برای موجودات سیاره آفریقا نون بخریم.
مدیر که از طرز صحبت کردن آقای نخودی تعجب کرده بود , گفت : « ما نان نمی فروشیم. بهترین گندم برای تهیه نان را می فروشیم .»
خانم نخودی که حدس می زد گندم باید چیزی شبیه ارزن های خودشان باشد , به جای شوهرش گفت : « ما گندم می خوایم .»
مدیر شرکت از پشت گوشی گفت : « چه مقدار ؟ »
آنها فکر این موضوع را نکرده بودند. آقای نخودی همین طوری یک چیزی گفت :
- صد کیسه.
مدیر با عصبانیت گفت : « این شرکت خرده فروشی ندارد. فقط با کشتی گندم می فروشد. »
می خواست گوشی را قطع کند که خانم نخودی گفت : « نصف کشتی گندم می خوایم ! »
مدیر با خشم گفت : « مگر من مسخره شما هستم ؟»
آقای نخودی فهمید که کار در حال خراب شدن است:
- جناب مدیر , ما ده کشتی گندم می خوایم !
طرز صحبت مدیر شرکت عوض شد.
- بله قربان ! اگر بیشتر هم بخواهید در اختیارتان قرار می دهیم! باور بفرمایید ارزانترین گندم روی زمین متعلق به شرکت ماست ! لطف بفرمایید شماره کارت اعتباریتان را بگویید تا یادداشت کنم.
آقا و خانم نخودی نگاهی به هم انداختند. سکوت کار را خراب می کرد. خانم نخودی گفت : « شماره حساب بانکی ما سیاره آفریقاست ! همین همسایه نزدیک زمین !»
مدیر با تعجب پرسید: « منظورتان همین آفریقاست دیگر؟ »
آقای نخودی گفت : « بله جناب مدیر.»
مدیر با داد و فریاد گفت : « مگر مرا مسخره کرده اید! آفریقا در حساب بانکی اش پولی ندارد. حسابش خالی خالی است! »
خانم نخودی می دانست که موقع گفتن هشدارشان است.
- آقای مدیر! موجودات سیاره آفریقا درحال مرگند!
مدیر نه تنها صدایش را پایین نیاورد , بلکه بلندتر از قبل فریاد زد :« ای احمق ها ! به من چه که جانوران آفریقایی در حال مرگند! مگر اینجا گداخانه است! » و گوشی را گذاشت.
آقا و خانم نخودی نگاهشان در هم دوخته شده بود. باورشان نمی شد , نه اصلا باور کردنی نبود! اگر سر و کله خانم منشی پیدا نمی شد , در همان وضع می ماندند. با دیدن او از روی دهنی گوشی پایین پریدند, سوار قایق فضایی شان شدند و از هتل بیرون زدند...

پ.ن : آخرین قسمت این داستان دنباله دار را فردا در همینجا بخوانید.
حقیقت در زمین تنهاست ! (5)
Wednesday, July 27, 2005
قایق فضایی وارد کشور ذرت شد و زیر بوته کاهویی فرود آمد.خانم نخودی خیلی دوست داشت کمی از کاهوهای زمینی بخورد.دستش را دراز کرد و تکه کوچکی از برگ کاهو کند. آقای نخودی چشم غره ای رفت.
- چرا اینطور نیگام می کنی ؟
- مگه یادت رفته که موجودات سیاره آفریقا گرسنه اند. اول باید اونا رو نجات بدیم , بعد خودمون غذا بخوریم.
خانم نخودی تکه برگ کاهو را بو می کرد و لذت می برد.
- حالا چطور می خوایم اونا رو نجات بدیم؟
- به آدم های زمینی می گیم که در همسایگی زمین , سیاره آفریقا قرار داره و موجودات اونجا دارن میمیرن!
خانم نخودی که از سایه با صفای بوته کاهو احساس آرامش شاعرانه می کرد , گفت : « هیچ فکرش رو کردی اگه یهو به آدمهای زمینی بگی که موجودات سیاره همسایه تون همه گرسنه ن , اتفاق بدی میفته ؟»
- چه اتفاقی؟
- ممکنه همه شون غش کنن , یا از شدت ناراحتی سکته کنن و بمیرن!
- پس چیکار کنیم؟ نمی تونیم که دس رو دس بذاریم و شاهد مرگ اونا باشیم.
- بیا فکرامون رو روی هم بریزیم, شاید چاره ای پیدا کردیم!
آدمکها فکرهایشان را روی هم ریختند و عاقبت چاره ای انیشیدند. سوار قایق فضایی شدند و در اولین شهر سر راهشان فرود آمدند. شهر شلوغ بود. باید احتیاط می کردند تا زیر دست و پای آدمها له نشوند. خانم نخودی با دیدن دیوار سفیدی گفت : « اینجا بهترین مکان برای نوشتن است.»
وقتی همسرش نظرش را تایید کرد , قلمش را برداشت و روی دیوار نوشت :
« ای آدمهای زمینی , گرسنگی چیز خیلی بدی است !»
آنها نمی خواستند یکدفعه خبر گرسنگی موجودات سیاره آفریقا را به مردم زمین بدهند. حق هم داشتند . احتیاط کار خوبی است , بخصوص هنگام دادن خبرهای نه چندان خوب! وقتی کارشان تمام شد , میان شاخه های درخت نارونی که روبروی دیوار قرار داشت به انتظار نشستند. آدمها با عجله دنبال کارشان می رفتند. یکی کیف در دستش بود و دیگری زنبیلی پر از خوراکی. خانم چاقی یک کالسکه پر از نان و گوشت را به دنبال خود می کشید. پسر و دختر جوانی با هم قدم می زدند و بستنی می خوردند.آقا و خانم نخودی تا نزدیک ظهر روی شاخه درخت انتظار کشیدند , اما کسی به نوشته آنها توجه نکرد. عاقبت آقای نخودی گفت : « بهتر است حرفمان را آشکارتر بزنیم.»
خانم نخودی رفت و روی دیوار نوشت :
« آهای آدمهای زمینی , موجودات سیاره آفریقا از گرسنگی درحال مرگند! »
و برگشت و روی شاخه درخت , سرجای قبلیش نشست.نگران بود. می ترسید که با خواندن این جمله توسط آدمها , اتفاق بدی بیفتد. از بس دلش نازک بود , دستانش را روی چشمانش گذاشت تا شاهد رویدادهای دلخراش در زیر پایشان نباشد. از ظهر نیمساعتی گذشت که آقای نخودی صدا زد:
- همسر عزیزم , دست از روی چشمهایت بردار!
خانم نخودی خیال می کرد تا دست از روی چشمهایش بردارد , صدها آدم را می بیند که زیر پایش غش کرده اند , اما اینطور نبود.پیاده رو خالی بود!
- یعنی چی؟
آقای نخودی گفت : « می گم خط ما ریزه و آدمها نمی تونن اون رو بخونن. بهتر نیست مستقیم با اونا صحبت کنیم؟ »
- من که جراتش رو ندارم. اگه برای یکیشون اتفاقی بیفته , ما مسئول جونش خواهیم بود!
- پس می گی چیکار کنیم؟
خانم نخودی روی درخت به فکر فرو رفت. ناگهان چشمش به رستورانی افتاد که کنار دیوار سفید قرار داشت.
- بهتره داخل اون رستوران بشیم و یه جوری به آدمها بفهمونیم که موجودات سیاره آفریقا از گرسنگی در حال مرگند!
از درخت پایین آمدند , قایق فضایی را کنار سطل زباله شهرداری گذاشتند و دوان دوان وارد رستوران شدند. آدمهای گرسنه به فکر غذا بودند و به زیر پایشان توجهی نداشتند. هر لحظه امکان داشت زیر کفش آدمیزادی له شوند. باید خیلی دقت می کردند چون قد آنها به اندازه پاشنه یک کفش مردانه بود! خودشان را به زیر میزی رساندند. صدای چاقو و چنگال سرسام آور بود. خانم نخودی به همسرش گفت : « بهتره به اون قسمت بریم. اونجا که دستمال گذاشتن. روی اونها می نویسیم که موجودات سیاره آفریقا گرسنه اند. »
کنار یخچال بزرگ , لوازم غذا خوری مثل لیوان , قاشق , چاقو و دستمال کاغذی بود. به هر ترتیبی که بود خود را به جعبه دستمال کاغذی ها رساندند.خانم نخودی روی یک دستمال کاغذی هشدارشان را نوشت. مرد جوانی آنرا برداشت. هردو از شوق دست هم را فشردند. مرد نگاهی به نوشته روی دستمال انداخت و کمی اخمهایش را در هم کشید و لب پایینش را ورچید. یعنی که به من چه. بعد هم با همان دستمال روغن های دور دهانش را پاک کرد و دستمال مچاله شده را در سطل زباله انداخت. چند بار و با افراد مختلف اینکار را امتحان کردند , ولی نتیجه ای نداد و آدمها با بی تفاوتی دستمال ها را استفاده می کردند و دور می انداختند.
صبر آقای نخودی کم کم به پایان می رسید.
- اونها نمی تونن خط ریز ما رو بخونن. این کار بی فایده س!
خانم نخودی با درماندگی گفت : « تو حاضری رودررو با آدمها حرف بزنی ؟ »
- چاره دیگری نداریم. همین حالا این کار رو می کنم...
روز زن مبارک
میلاد با سعادت صدیقه کبری , فاطمه زهرا , ریحانه خانه وحی و دردانه عالم خلقت و روز زن بر شما , خصوصا شیرزنان , مادران و دختران ایرانی مبارک باد
ادامه داستان حقیقت در زمین تنهاست را ساعت یازده امروز در همینجا بخوانید
حقیقت در زمین تنهاست ! (4)
Tuesday, July 26, 2005
قایق فضایی کوچک هر لحظه از سیارک نخودچی دورتر و به زمین نزدیکتر می شد. این قایق به راستی شبیه قایق هایی بود که روی زمین در هر رودخانه کوچک و بزرگی یافت می شود. دو آدمک ( آقا و خانم نخودی ) بوسیله پاروهای کوچکی قایق را به سمت زمین می راندند.از بچه هایشان خبری نبود. آنها در سیارک ماندند تا به مدرسه بروند.
بر روی سرشان دو کلاه ایمنی سفید رنگ گذاشته بودند تا درصورت برخورد شهاب سنگ , سرشان نشکند! ولی بر پشتشان کپسول اکسیژنی دیده نمی شد. چرا که برای آدمک هایی کوچکتر از گردو , در همه فضا اکسیژن کافی یافت می شود!
گرچه پارو زدن در فضا به سختی پارو زدن در آب نبود , اما شش روز پارو زدن پیاپی , از توان آدمک ها فراتر بود. فقط عشق و شیفتگی سفر به زمین بود که باعث می شد همه این سختی ها را به جان بخرند. در آغاز روز هفتم به بالای ابرها رسیدند. از آنجا زمین پیدا نبود. پایین تر رفتند. از میان ابرها که می گذشتند خانم نخودی گفت : « وای , چه هوای سردی ! »
نزدیک بود یخ بزنند که از دل ابرها بیرون آمدند. زیرپایشان زمین بود : کشور ذرت. آقای نخودی با شادی فریاد زد : « هی همسر دلبندم , بالاخره به کشور ذرت رسیدیم! »
خانم نخودی درحالیکه دو دستش را به لبه قایق فضایی گرفته بود , با دو چشم گرد شده , زمین را می نگریست. در کشور ذرت اواخر بهار بود و همه جا سبز.
- چقدر زیبا ! آه دلم می خواد شعر بگم .
خانم نخودی یکی از بهترین شاعران سیارک نخودچی بود.دفتر و قلمش را آماده کرد تا شعر بگوید ؛ ام فرصت نیافت. قایق چند تکان موجی خورد و ناگهان از اختیار آنها خارج شد.آقای نخودی با عجله گفت : « لنگرها رو رها کن ! »
خانم نخودی با شتاب تمام لنگرهای کوچکی را که به ریسمانی به قطر نخ قرقره وصل بود , در هوا رها کرد. این لنگرها مثل لنگرهای آبی سه شاخه یا دو شاخه نبود. چترهای کوچکی بود که با باز شدن در هوا , از سرعت قایق می کاست. ولی اینبار از سرعت قایق کاسته نشد. چرا؟ بخاطر توفان زمینی!
واقعا بدشانسی بود. هوای ابری آن روز کشور ذرت , خیلی ناآرام و توفانی بود. حتی آدمهای گنده هم از آن در امان نبودند , چه رسد به این آدمک های سبک وزن.
تلاش آنها بی فایده بود. قایق فضایی مثل پرکاهی در آسمان چرخ می خورد و به این سو و آن سو می رفت. آقای نخودی از غصهزیاد سرش را بر لبه قایق گذاشت و شروع به گریه کرد. خانم نخودی می خواست بلند شود تا دلداریش دهد , اما اگر کمربند ایمنی را از خودش باز می کرد , فاجعه اتفاق می افتاد.پرت شدن از قایق یعنی ندیدن همدیگر برای همیشه! پس به اجبار در انتظار سرنوشت سرجایش نشست.
گویی توفان قصد نداشت از حرکت بایستد. از کشور ذرت گذشتند. نمی دانستند به کجا می روند. روی اقیانوس , روی جزیره , روز به پایان رسید و شب شد. نزدیک صبح , آسمان آرام شد.آنها از توفان جان سالم بدر برده بودند , اما نمی دانستند کجایند.خانم نخودی که توفان سر و وضعش رو بهم ریخته بود , پرسید : « اینجا کجاست؟ »
آقای نخودی زمین خشک زیرپایش را نگاه می کرد. تصور نمی کرد زمین آنقدر بزرگ باشد که بعد از بیست و چهار ساعت آوارگی در آسمان توفانی هنوز بالای سیاره زمین باشند.
- نمی دانم اینجا کجاست. گمان می کنم سیاره زمین باشد!
آنها مجبور به فرود در آن صحرای خشک و سوزان بودند , چون به استراحت نیاز داشتند. در بالای صحرای بزرگ گشتند , تا اینکه اردوگاهی توجهشان را جلب کرد. قایق فضایی دور اردوگاه چرخی زد و روی چادر بزرگی فرود آمد. هر دو از قایق پیاده شدند. هوا خیلی گرم بود. از بالای چادر به پایین نگاه کردند.ارتفاع دومتری برای آنها خیلی زیاد بود و پرتگاهی بنظر می رسید.
مجبور شدند که دوباره سوار قایق شده و روی زمین فرود بیایند. از داخل قایق به درون چادر نگاهی انداختند. عده ای کودک و زن و مرد , داخل چادرها چرت می زدند. آقای نخودی برای آنها دست تکان داد . کسی محلش نگذاشت. خانم نخودی زیر لب گفت : « چه آدمهای بی حالی! »
آقای نخودی گفت : « فقط ظاهرشون شبیه زمینی هاست , اما مثل اونا چاق و شاد و سرحال نیستن ! »
جلوی چادر , پسرکی خوابیده بود که از لباس , تنها شورت کوتاه و رنگ و رو رفته ای به تن داشت. سر بزرگش با بدن استخوانی اش هیچ تناسبی نداشت. استخوانهای سینه اش از زیر پوست سیاهش بیرون زده و از پاها و دستهایش , جز پوست و استخوان چیز دیگری باقی نمانده بود.دهان و چشمهایش نیمه باز بودند و مگسها روی آن می چریدند!
خانم نخودی به زیر گردن او رفت.
- آهای دوست عزیز اینجا کدام سیاره است؟
هر دوی آنها چندین باراین جمله را تکرار کردند ,تا پسرک اندک تکانی خورد. همانطور که سرش روی بازویش بود , مدتی به آنها خیره شد. خیال کرد خوردنی هستند. با بی حالی دستش را دراز کرد و خانم نخودی را گرفت.خانم نخودی جیغ کشید : « آهای چکار می کنی؟ »
او را در دهانش گذاشت . آقای نخودی که گیج و ناباورانه شاهد این ماجرا بود , قدرت فرار را از دست داده بود. پسرک دست دراز کرد و او را هم گرفت. او را هم در دهانش گذاشت.آب دهانی نداشت که با آن آقا و خانم نخودی را قورت بدهد. چند بار تلاش کرد آنها را ببلعد , ولی دهانش خشک بود. سرفه ای کرد و هردو به بیرون پرتاب شدند.
آقای نخودی که با دستمال سر و رویش را پاک می کرد , گفت : « اگر زمینیها بفهمند که در نزدیکی سیاره شان چنین موجودات وحشیی هستند , خیلی ناراحت می شوند !»
پسرک دوباره روی زمین دراز کشید. آن دو از دیدن موجوداتی ( به خیال آنها تنبل ) که شبیه انسان زمینی بودند , شگفت زده شدند.آقای نخودی می دانست که برای رسیدن به سیاره زمین باید از آنها راهنمایی بگیرد. با احتیاط زیر گردن او رفت و از آنجا به زیر گوشش صعود کرد!
- آهای دوست عزیز , می تونی بگی چرا می خواستی ما رو بخوری؟
پسرک سیاه و گرسنه که حالا فهمیده بود آنها موجودات فضایی هستند , با زحمت لبهایش را حرکت داد و گفت : « گرسنه ایم ! همه ما گرسنه ایم !»
خانم نخودی که حالش جا آمده بود , کنار همسرش آمد و با ناباوری از پسرک پرسید : « مگه دیشب رئیس جمهور شما یادش رفته به چادرتون بیاد؟»
پسرک منظور او را نمی فهمید. خانم نخودی خیال می کرد آنجا هم مثل سیارک خودشان است که رییس جمهور آخرین نفری باشد که شامش را می خورد. پسرک جواب نداد. آقای نخودی پرسید : « حتما دیشب رییس جمهورتون سرما خورده و نتونسته به چادرتون سربزنه. ما در سیارکمون برای اینهم چاره ای داریم : رییس جمهور جانشین چاره این کاره ! »
پسرک از حرفهای آقای نخودی هم چیزی دستگیرش نشد. خانم نخودی پرسید : « اصلا شما رییس جمهور دارید؟ »
پسرک گفت : « نمی دانم .»
آقای نخودی دست به دهان گرفت و گفت : « عجب سیاره بی صاحبی ! بگو ببینم اینجا کدوم سیاره س؟»
- آفریقا
حقیقت در زمین تنهاست ! (3)
Monday, July 25, 2005
آن شب بارانی پاییز , که قرار بود فردایش آقای نخودی و خانمش به زمین سفر کنند , نوبت ریاست جمهوری آقای نخودی بود. در این شب او حق نداشت شامش را بخورد , تا اینکه مطمئن شود همه افراد سیارک با شکم سیر سر بر بالین می گذارند.خانم نخودی و دو فرزندش دور میز شام نشسته بودند.شام آش ارزن داشتند. ارزن تنها محصولی بود که در آن سیارک کشت می شد. آدمکها با ارزن غذاهای مختلفی تهیه می کردند و با شکم سیر روزگار می گذراندند.
آقای نخودی با اینکه خیلی گرسنه بود و بوی مطبوع آش ارزن اشتهایش را بیش از پیش تحریک می کرد , سر میز حاضر نشد. بارانی خودش را از جارختی برداشت و پوشید. فانوسی هم بدست گرفت:
- همسر خوبم , سعی می کنم زود برگردم.
خانم نخودی که از هیجان سفر به زمین حال خودش را نمی فهمید گفت : « شوهر عزیزم , نمی شه یه امشب از این مقام پر زحمت چشم پوشی کنی؟ »
آقای نخودی که دستگیره در را در دست داشت گفت : « هرگز ! این مقام پر مسئولیت هر دوهزار شب یه بار نصیب من میشه. چطور امکان داره از زیر بار این مسئولیت شونه خالی کنم !؟ اگه الان پیرزنکی چراغ خوراکپزیش خراب شده باشه , کی مسئوله؟؟ »
خانم نخودی که متوجه شد حرف درستی نزده , سرش را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت. آقای نخودی از در بیرون آمد . باران خیلی خیلی ریزی می بارید.دانه های باران از سرسوزن هم ریزتر بودند , اما در نگاه آقای نخودی خیلی درشت بنظر می آمد. هوای مرطوب , بوی گوگرد می داد و این چندان دلچسب نبود. آقای نخودی زیر لب گفت : « از فردا برای حداقل یه هفته هم که شده از دست این بوی بد خلاص می شیم!»
به اولین خانه رسید. چراغ خانه خاموش بود. این نشانه نبودن مشکل در آن خانه بود. خانه دوم و سوم و صدم را هم طی کرد. تا نیمه های شب , بیش از نیمی از خانه ها را سرکشید. تا آنجا همگی سیر خوابیده بودند. به کوچه تنگی رسید. چراغ خانه ای روشن بود. با عجله در زد. صاحبخانه پرسید: « کی هستی ؟»
- رییس جمهور امشبم , در رو بازکن !
آدمک پیری در را گشود. دستهایش می لرزید.
- پدرجان چی شده؟
- جناب رییس جمهور , فتیله چراغم خراب می سوزه.
فوری به طرف خیابان دوید. سوتی از جیبش درآورد و سه بار در آن دمید.به این وسیله ماموران سازمان آتش نشانی را که در ضمن چراغ سازی هم می کردند را باخبر کرد. ماموران با شنیدن صدای سوت در کمتر از دودقیقه حاضر شدند و چراغ را تعمیر کردند.وقتی مطمئن شد آدمک سیر می خوابد , آنجا را ترک کرد.
در سیارک نخودچی , با وجود کمبود مواد غذایی و سخت بدست آمدن آن , هیچکس پیدا نمی شد که انبار خانه اش خالی از ارزن یا آرد ارزن باشد.آدمک ها کمتر می خوردند , اما همگی می خوردند ! اگر رییس جمهوری شبها به گشت زنی می پرداخت , فقط برای اطمینان از خراب نبودن چراغ و تنور و تابه و قابلمه و دیگچه بود یا ناخوشی صاحبخانه و ناتوانیش برای تهیه غذا.
وقتی شب به سحر رسید , کار گشت زنی آقای نخودی هم به پایان رسید. خسته و خیلی گرسنه به خانه اش برگشت. خانم نخودی که به انتظارش نشسته بود , آش داغ با نان ارزن جلویش گذاشت. با ولع زیاد آش را داغ داغ خورد و کلی هم از طعم آن لذت برد. بعد از آن به بستر رفت تا چند ساعتی استراحت کند , و بعد سفر رویایی به زمین !
حقیقت در زمین تنهاست ! (2)
Sunday, July 24, 2005
معلوم نبود این سیارک نخودچی چطور وارد منظومه شمسی شده بود.یک شب که اختر شناسان پشت تلسکوپ نشستند تا آن دوردورهای آسمان را کاوش کنند , با کمال تعجب دیدند سیارکی ناشناخته وارد منظومه شمسی شده و خیلی آرام به دور خورشید می گردد. یکی از آنها که سیارک را زودتر از بقیه دیده بود , فریاد زد : « کشف کردم ! کشف کردم ! »
تمام اخترشناسان به این مهمان ناخوانده خیره شدند. خیلی بزرگ نبود , برعکس , خیلی کوچک بود ! اندازه یک ورزشگاه فوتبال . شبیه تخم مرغی بود که از وسطش کله جوجه ای بیرون زده باشد. یکی از اخترشناسان جوان گفت : « این سیارک بی ریخت , یه سنگی آسمانیه که به تازگی از کره ش جدا شده.»
سرپرست اخترشناسان که خانم سفید مویی بود, خیلی جدی پرسید : « چه دلیلی برای اثبات این نظرتون دارین؟»
اخترشناس جوان گفت : « همین بی ریختیش بهترین دلیله ! »
در همین حال , اخترشناس دیگری که خانمی بچه به بغل بود , دور از انتظار همه فریاد کشید : « کشف کردم ! کشف کردم ! »
همه با هم گفتند : « چی رو ؟؟»
آنها واقعا انتظار نداشتند که اخترشناس مادر , قادر به کشف مهمی باشد. خانم اخترشناس درحالیکه تلاش می کرد بچه اش را ساکت کند , گفت : « آثار زندگی را در این سیارک مشاهده کردم.»
او راست می گفت. موجودات ریزی در آن سیارک در تکاپو بودند. طولی نکشید که بین زمین و آن سیارک بوسیله امواج رادیویی ارتباط برقرار شد. خانم اخترشناس اولین انسانی بود که صدایش به گوش آدمک های آنجا رسید. ابتدا از رییس اداره هواشناسی آن سیارک پرسید : « لطفا نام سیارکتان ؟»
آدمک از پشت میکروفون فریاد کشید : « نام سیارک ما , بال مالیا , کرماریا , زال رابیا , آبداریا بربریا – 293 است ! »
خانم اختر شناس با عصبانیت گفت : « افتضاحه ! سیارک به این کوچکی , اسم به این بزرگی !»
آدمک هواشناس , در مقابل خیلی محترمانه جواب داد :
- ما از دوستان زمینی مون پوزش می خواهیم ! شما هر اسمی که می پسندید روی سیارک ما بگذارید.
خانم اختر شناس با خوشحالی رو به دوستان و همکارانش گفت :« نام این سیارک رو نخودچی می ذاریم .»
و به این ترتیب ارتباط زمینی ها با سیارک نخودچی آغاز شد. بنابر کاوش های بعدی آشکار شد سیارک نخودچی در ششصد هزار کیلومتری غرب زمین , نزدیک جاده هوایی سیاره زهره – زمین , دور خودش و خورشید می گردد. برای ارسال نامه به آنجا , می توان از همین نشانی استفاده کرد. در حقیقت شاگردان مدرسه هنر هم همین کار را انجام دادند.

* * * *
نام اصلی آقای نخودی , آرماندو , جارپاندو , پارپاندو , زان زاندو , بارو بارو بارو – 140 بود. یک آدمک کوچولو , اسم به این درازی ! نه قابل تحمل نیست.نام همسر و دو فرزندش هم همینطور طولانی بود. برای راحتی کار , آنها را خانواده نخودی صدا می زنیم. فکر نکنید که آنها واقعا اندازه نخود هستند . نه ... خیلی بزرگتر از نخود ! کمی کوچکتر از یک گردو !! همه آدمک های سیارک نخودچی همین قد و قواره بودند.
جمعیت این سیارک خیلی زیاد نبود. دوهزار خانواری می شد. آنجا مرز و کشوری وجود نداشت. اصلا از سیاست بازی و اینجور حرف ها خبری نبود.همه با هم دوست بودند. از پاسبان و کلانتری خبری نبود. فقط یک مقام مهم داشتند , آن هم مقام ریاست جمهوری بود. هر روز ( به نوبت ) سرپرست یک خانواده , رییس جمهور سیارک نخودچی می شد.
این سیارک خیلی کوچولو , زمین های کشاورزی مرغوبی نداشت. خاکش از بس گوگرد داشت , به رنگ زرد بود. سیارک نخودچی , کوهی آتشفشانی و بزرگ داشت. قد و قواره کوه سیارک هم مثل اسم اصلی خودش و آدمک هایش , تناسبی با کوچکی اش نداشت. کوه آتشفشان مثل کله جوجه ای بود که از وسط سیارک تخم مرغی شکل سردرآورده باشد. کوه که همیشه از دهانه اش گدازه های آتشفشانی بیرون می زد , هیچوقت از کار نمی افتاد.مواد گوگردی که تمام سطح سیارک را پوشانده بود , از دل همین آتشفشان بیرون می زد. مواد گوگردی اگر کم باشد برای خاک مفید است , اما زیادش محصول را می سوزاند. در چنین خاکی تهیه مواد غذایی واقعا سخت بود. با این همه مشکلات , آدمک ها که موجودات سخت کوشی بودند , غذایشان را بدست می آوردند و هیچکس از گرسنگی آه و ناله نمی کرد. رییس جمهوری یک روزه , برای رسیدگی به همین کار ایجاد شده بود.
حقیقت در زمین تنهاست ! (1)
Saturday, July 23, 2005
نخودی اولش فکر کرد که لاستیک چرخ جلویی تراکتورش پنچر شده , ولی وقتیکه دید تراکتور به نرمی روی زمین ناهموار به حرکتش ادامه میده , خیلی تعجب کرد و از خودش پرسید : « پس این صدای فیسسسسسس از کجا میاد؟ »
تراکتورش رو نگه داشت وبا یک حرکت تند پرید پایین.چرخهای جلو و عقب رو کنترل کرد. همگی سالم و پرباد بودند.روی زمین زانو زد و به زیر موتور نگاهی انداخت.دوباره از خودش پرسید : « این دیگه چه صداییه؟»
همینطور که سرش رو از زیر تراکتور بیرون می کشید , نگاهش به آسمون افتاد.چیزی مثل ابر توی آسمون چرخ می خورد و پایین می آمد.ترسید.دوید زیر تراکتور و دستهاش رو گذاشت روی سرش.« وای...! این دیگه چیه؟؟؟ »
فکر کرد شاید اون یه سنگ آسمانی باشه...از ترس گریه ش گرفته بود: « من می میرم و بچه هام یتیم میشن!! »
صدای فیسسسسس هر لحظه بلندتر می شد.ناخودآگاه دستهاش رو روی گوشهاش گذاشت و منتظر حادثه ناگواری ماند.چند دقیقه ای گذشت.چیز سفید رنگی که هر لحظه بزرگتر می شد به آرامی روی خاک افتاد.نه جایی را خراب کرد ونه به کسی آسیب رسوند.نخودی با احتیاط سرش رو از زیر تراکتور بیرون آورد و نگاهی به آسمان انداخت.فضانوردی از پنجره فضاپیما سر و دستش را بیرون آورد و برای او دست تکان داد. ذوق زده از جایش پرید.کلاهش رو که روی خاک افتاده بود برداشت و برای فضانورد تکان داد و با خوشحالی گفت: « آخ جون! موجودات فضایی! »
به طرف چیز بزرگ و سفید دوید. یک نامه بود. روی نامه را خواند.از سیاره زمین بود.طول و عرض آن را قدم زد: طولش سی و عرضش بیست قدم بود.پاکت نامه معمولی آدمهای زمینی , تقریبا دهها بار از او که یک آدمک بود , بزرگتر بود.با خوشحالی , خواست آن را جابجا کند. نتوانست.
« ای بابا, چه نامه سنگینی !»
دور نامه می چرخید و فکر می کرد .
« حالا چیکار کنم؟»
بالاخره فکری به نظرش رسید. به طرف تراکتور کوچکش (که به اندازه قوطی کبریت بود) دوید.خیش را از پشت اون باز کرد , گوشه ای از نامه را سوراخ کرد و سر طنابی را به آن بست. سر دیگر طناب را به تراکتور بست و راه افتاد. نامه دوبرابر عرض جاده بود. به هر زحمتی بود ان را تا جلوی خانه اش کشاند.آنجا زنش را صدا زد.
- آهای خانم نخودی عزیز....کجایی؟
- چه خبره اینقدر فریاد می کشی؟؟
نخودی درحالیکه از خوشحالی دستهاش رو به هم می مالید گفت :« مگه نامه به این بزرگی رو نمی بینی؟»
چشم خانم نخودی که به نامه بزرگ افتاد , از خوشحالی جیغ کوتاهی کشید.کتابی را که در دست داشت به گوشه ای پرت کرد و از پله های ایوان جلوی خانه شان پایین دوید.
- موجودات فضایی برایمان نامه داده اند؟
- بله , آدم های زمینی!
خانم نخودی درحالیکه روی نامه گام می زد پرسید: « چی نوشتن؟ »
- هنوز بازش نکردم , مگه نمی بینی!؟
خانم نخودی به آشپزخانه رفت و با دوتا چاقو برگشت. به جان نامه افتادند.یک ساعت طول کشید تا در نامه را باز کردند. پاکت نامه را به کناری کشیدند و کاغذ نامه را روی خاک باز کردند.درست به اندازه مزرعه شان بود.آقا و خانم نخودی روی نامه راه افتادند. خانم نخودی زیر کلمات گام می زد و آنها را برای همسرش می خواند:
به دوستان عزیزمان در سیارک نخودچی!
ما شاگردان دبستان هنر , واقع در یکی از شهرهای آباد کشور ذرت , از شما آدمکهای عزیز خواهشمندیم که دعوتمان را برای دیدار از زمین بپذیرید و برای مدت یک هفته تمام مهمان ما باشید. به این منظور ما خودمان را برای استقبال باشکوه از شما آماده کرده ایم. چون می دانیم که شما از خوردن غذاهای ما لذت می برید , نام بعضی از آنها را که برایتان تهیه دیده ایم , می نویسیم: برای صبحانه , شیر و عسل و مربا و نان , کلوچه قندی و خامه! برای ناهار و شام , مرغ سوخاری و همبرگر مخصوص و ماهی سفید و آزاد و ماکارونی و پیتزا . در ضمن این دیدار فرصتی عالی است برای آگاهی از فرهنگ دوطرف. همگی ما منتظرتان هستیم.
به امید دیدار.

خانم نخودی که خیال می کرد خواب می بیند , بازو به بازوی شوهرش زد و گفت : « تو بیداری؟ »
آقای نخودی که مطمئن بود بیدار است , آب دهانش را جمع کرد:
- به به ... مرغ سوخاری! این هفته که کار شخم مزرعه تمام شد و بذرها را کاشتیم , تا بهار بیکار می شویم.این بهترین فرصت برای سفر به زمین است!
- به راستی ما به زمین سفر خواهیم کرد؟
- البته ! زمین , این سیاره رویایی ! زمین , این سیاره بسیار بسیار بزرگ !!
در طریقت ما کافریست رنجیدن
Sunday, July 17, 2005
توی کامنت های مطلب دیروز دوست عزیزم؟؟؟؟ کامنت گلایه آمیزی گذاشته بود که با اینکه عادت ندارم به کامنت ها جواب بدم , من رو وادار کرد این یادداشت کوچولو رو بنویسم:
اگه این روزا کمتر کامنتهای من رو توی وبلاگاتون می بینین , دلایل زیادی داره که عمده ترینشون اینا هستن:

اینروزا مشغله کاریم خیلی زیاد شده و دائما در حال گزارشگیری و گزارش دهی هستم.
دست چپم مدتیه بی حس شده که ظاهرا بدلیل آرتروز گردن باید باشه ( حتی فرصت نکردم پیش یه ارتوپد برم ) این مسئله تایپ کردن رو برام مشکل کرده .
مدتیه که کار کردن زیاد با کامپیوتر چشمام رو خیلی خسته می کنه .
این چند روزه گرمای هوا کلافه م کرده , ضمن اینکه سیستم سرمایش محل کارم هم خرابه .
با این وجود مطمئن باشین که وبلاگ همتون رو می خونم (عمدتا بصورت آفلاین) و از نوشته هاتون لذت می برم.

این شعر حافظ روهم به دوست عزیزم ؟؟؟؟ و همه شما خوانندگان محترم وبلاگم تقدیم می کنم تا فکر نکنین من خیلی بی معرفتم:

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
به دست مردم چشم , از رخ تو گل چیدن
به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه
کشش چو نبود از آن سو , چه سود کشیدن
ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب
که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ
که دست زهد فروشان خطاست بوسیدن





یه خبر خوب: نوشی عزیز جوجه هاش رو پیدا کرده. بهش تبریک می گم و از صمیم قلب خوشحالم.
نوشی تنها نیست
Friday, July 15, 2005
نوشی عزیز هنوز جوجه هاش رو پیدا نکرده...تصمیم گرفته تا وقتی که برنگشتن دیگه ننویسه...نوشی در موقعیت سختی قرار گرفته...ولی یادمون باشه که نوشی تنها نیست ...
به یاد دائی صالح
Monday, July 11, 2005
همه اونایی که مسافر اون خط بودن می شناختنش. پیرمردی چاق با شکمی برآمده و صدایی بم و صد البته اخلاقی تند و عصبی... همه دائی صالح صداش می کردن , غیر از من که بهش می گفتم عمو صالح J اگه وقت داشتم نوبتم رو توی صف به پشت سریام می دادم تا پیکان آبی رنگ و مدل پایین دائی صالح از سر خیابون بپیچه و جلوی پای ما مسافراش رو خالی کنه و من بپرم بشینم جلو و بگم: چطوری عمو صالح ؟ و اون با صدای بلندی بخنده و بگه: ازت خوشم میاد جوون. پسر با غیرتی هستی :) و من لبخند بزنم و بگم خیلی مخلصیم و...
مدتی بود که راهم به اون طرفا نیفتاده بود. دلم براش تنگ شده بود. نوبتم که شد علی آقا با پیکان سفید رنگش از راه رسید و بفرما زد. گفتم نه منتظر عمو صالح می مونم.برخلاف همیشه از این حرف من نخندید و اصراری هم نکرد ... سریع مسافرش رو زد و رفت. پشت سرش ممد آقا با پیکان جوانان گوجه ایش رسید. حال و احوالی و بفرمایی... بازم گفتم منتظر عمو صالحم و سوار نشدم. اونم بدون کلامی گاز ماشینش رو گرفت و رفت....
صدای موتور پیر و فرسوده پیکان آبی رنگ عمو صالح رو قبل از اینکه بپیچه توی خیابون شنیدم. خودم رو آماده کردم ولی.... ولی پشت فرمون یه جوون غریبه نشسته بود. چند متر جلوتر از من ترمز کرد. مرد جوون از پشت فرمون پیاده شد که عرق پشتش کمی خشک بشه...ولی چشم من به نوشته ای که با خطی خوش بالای سپر و کنار در باک نوشته شده بود خشک شد:
« به یاد دائی صالح »
بی اختیار گفتم : « خدا رحمتت کنه عمو صالح »
ممنون از همگی
Saturday, July 09, 2005
از همه دوستان عزیزی که با صرف وقت گرانبهاشون پست قبلی رو خوندن و کامنت گذاشتن ممنونم. توی کامنتها مطالب جالبی بود که شخصا خیلی ازشون استفاده کردم , ولی شاید بخاطر لحن نوشتاری من کمی سوء برداشت هم پیش اومده بود که دلم می خواست برای روشن تر شدن اذهان دوستان فهیمم اینجا توضیح بدم:
اول اینکه من به هیچ وجه قصد توهین یا تحقیر آمال و آرزوها و دلخوشی های ماه بانوی عزیز رو نداشتم... صرفا افق دیدمون رو با هم مقایسه کردم. شاید کار درستی نبوده ولی من از منظر واقعیتی که در روابط بین ما تاثیر گذار بوده به اون نگاه کردم. اینکه من با خریدن یه جفت کفش خوشحال نشم , نه دال بر برتر بودن منه و نه دلیلی بر پست بودنم. فقط یه تفاوت رفتاری بین ما رو نشون میده که اصطلاحا به عدم تفاهم (نفهمیدن و درک نکردن یکدیگر) تعبیر می شه. پس اگه نوشته های من مفهومی غیر از این رو می رسوند و تحقیر آمال و آرزوهای ماه بانو رو تداعی می کرد , من ازش عذرخواهی می کنم.
عزیزی اظهار امیدواری کرده بود که من فهمیده باشم چقدر بچه هستم .دیگری تذکر و راهنمائی خصوصی رو مناسب تر دونسته بود و دوست دیگری , نوشته من رو به حساب بی تجربگی گذاشته بود. دوست عزیز دیگری (که خیلی برای نظراتش ارزش و اهمیت قائلم) ازم خواسته بود که اگر نمی تونم تفاوت بین دنیای مجازی و حقیقی رو تشخیص بدم , ننویسم . دوست عزیزی هم عکس العمل من رو مثل بچه های هفت ساله دونسته بود و عزیز دیگه ای مقایسه خودم با ماه بانو رو پائین آوردن خودم در سطح اون دونسته بود (که البته من هیچوقت ادعا نکردم از ایشون بالاترم ) و نهایتا عزیزی گفته بود : هنر نیست رویای کسی را مسخره کردن....
در مقام پاسخگویی نیستم , چون همونطوریکه گفتم بعضی از موارد رو قبول دارم و همه اونها رو هم در شرایطی که شما قضاوت کردین می پذیرم. فقط یادآوری می کنم که شما با توجه به دانسته های خودتون داوری کردین. ولی من در کوران روابط عاطفی , مجبور به تصمیم گیری شدم. این تصمیم ممکنه در اثر خطای خودم یا برداشت نادرست دیگران , تصمیم درستی نباشه و یا حداقل درست بنظر نرسه , ولی لازم بود که اینطور و دقیقا به همین شکل صورت بگیره....امیدوارم تونسته باشم مطلب رو برسونم , چون نمی خوام بیش از این بازش کنم.

بعضی نشسته دانند , برخی شکسته خوانند
چون نیست خواجه حافظ , معذور دار ما را

· حرف آخراینکه اگه دراین رابطه عاطفی , کدورت هایی پیش اومد و دلهایی شکسته شد و غرورهایی جریحه دار شد , فراموش نکنین که همواره یه پای قضیه من بودم...
یعنی عشقم من رو می بخشه؟؟
Wednesday, July 06, 2005
من دیروز خداحافظی کردم ولی شاید لازم بود قبل از اون علت خداحافظیم رو می گفتم تا موضوع برای همه دوستان عزیزم روشن بشه:
توی دوره زمونه ای که خیلیا پدر و مادرشون رو می ذارن خونه سالمندان , بچه هاشون رو می ذارن مهد کودک و زنشون رو می فرستن کلاس های مختلف تا در خلوت خودشون به آرامش دست پیدا کنن , یکی میاد بهت میگه بیا داداش من بشو و تو از روی سادگی , خامی , نفهمی ( یا هر چیز دیگه ای که شما اسمش رو می ذارین ) , قبول می کنی و این مسئله رو با خوشحالی توی وبلاگت فریاد می زنی ...چون فکر میکنی خدا بهت لطف کرده و آرزوی دیرینه ت رو برآورده کرده. ولی از فردای اون روز توقعات مختلف , بهانه گیری های بچه گانه و ایرادهای بنی اسرائیلی شروع میشه : چرا آب تو تلمبه س ؟ چرا گوش کوب قلمبه س؟ و...
وقتی هم که می خوای با این مسائل برخورد کنی , همه گناهها متوجه یکی دیگه می شه... کسی که از جونت و از دوتا چشمات برات عزیزتره...کسی که بهانه نفس کشیدنته و شب رو فقط به شوق شنیدن صدای مخملیش صبح می کنی...
بین دوراهی می مونی : آبجی کوچیکه ( یه بچه با افکار و عقاید بچگانه , آمال و آرزوهایی که سالهاست برای تو نخ نما شدن , با افتخاراتی که برای تو عادی و پیش پا افتاده هستن و... ) و عشقت , کسیکه تحمل دیدن اشکاش رو نداری ...کسی که نه از سر ترحم دوستش داری , که از در عشق باهاش وارد شدی...کسی که به نازش نیاز داری...( اشتباه نکنین , نیاز جسمی نیست...خودش بهتر از من می دونه که من به محبتش و به عشقش نیاز دارم ).
حالا کار به جایی رسیده که آبجی ندیده ت به خودش اجازه می ده باعث رنجش خودت و عزیزت بشه . توی کامنتش می نویسه « ...گرچه وقتی میام اینجا نظر می دم نمیای وبلاگم اما من تحت هر شرایطی میام...خود دانی......گرچه می دونم خود!!ندانی! کس دیگری داند....بی خیال....اگه دوست شی آره!!! می شه بهم زد و قطع رابطه کرد... اما مگه خواهر و برادرو می شه از هم جدا کرد؟؟ها؟؟»
ماه بانو: من تقریبا دو برابر تو عمر کردم...بیشتر از پونزده سال کار کردم.بیشتر از دوازده سال در سطوح مختلف مدیریت کردم. مطمئنا می دونم به کدوم نامه , ایمیل , تلفن و... باید جواب بدم و به کدوم نه. کدوم وبلاگ رو بخونم و کامنت بذارم...کدوم رو بخونم ولی کامنت نذارم و کدوم رو اصلا نخونم. نیازی نیست کس دیگه ای ( حتی ویولت گلم ) بهم بگه. اصلا شاید بزرگترین ایراد رفتاری من , استقلال فکر و عملم باشه...و اینکه خیلی کم دیگران و حتی نزدیکترین افراد رو طرف مشورت خودم قرار می دم.
شاید تا دیروز جور دیگه ای فکر می کردم , ولی حالا دیگه مطمئنم که خواهر و برادری اینجوری راه به جایی نمی بره...خواهر و برادرهای واقعی که همه در یک خونه , زیر یه سقف , با یه فرهنگ و تحت نظر والدین مشترک رشد می کنن و تربیت می شن , افق نگاهشون , امیال و آرزوهاشون , خواسته هاشون و سلایقشون اگه نگیم یکی می شه , ولی حداقل نزدیک به هم میشه...ولی من و آبجی کوچیکه از این نظر خیلی اختلاف داریم... اگه اون نهایت آرزوش قبولی در کنکوره , من سالهاست که با مدرک دانشگاهی دارم کار می کنم...اگه اون برای یه سفر چند هفته ای به اروپا از خودش ذوق و شوق بچگونه نشون میده , من سالها در اروپا زندگی کردم و سفرهای خارجی زیادی داشتم وبا توجه به اینکه اقامت دائم کانادا رو هم دارم , دیگه این مسئله به هیچ وجه برام جذابیتی نداره ...اگه اون به اینکه پدرش یه پزشک عمومی و سرشناس در شهر خودشونه مباهات می کنه ( و من هم با احترام به ایشون و منش انسانیشون که در وبلاگ ماه بانو خوندم بهشون افتخار می کنم) , تعداد پزشکان دارای تخصص و فوق تخصص در بین بستگان و دوستان و آشنایان من بیشتر از بیست نفره... ماه بانو جان , علیرغم احترامی که برات قائلم ولی فکر می کنم از اول من نباید وارد این بازی بچگانه می شدم...ویولت برای من خیلی عزیزه ... خیلی ...نمی تونم با کسی عهد اخوت ببندم که بخواد ویولت من رو به هر دلیلی مورد تحقیر و توهین قرار بده....ویولت یکی از فهیم ترین و با شعور ترین انسانهاییست که من در عمرم دیدم...قانع , مظلوم , مهربون و دوست داشتنی...اگه من چهره ای غیر از این در نظر تو ساختم , لطفا اصلاحش کن...و به مصداق این ضرب المثل قدیمی :
« کبوتر با کبوتر , باز با باز
کند همجنس با همجنس پرواز»
فکر می کنم ادامه این رابطه ( خواهر و برادری ) جز ضرر روحی و ناراحتی برای طرفین , چیز دیگه ای نداشته باشه. گفته بودی رابطه خواهر و برادری , دوستی نیست که بشه بهم زد و قطعش کرد , ولی من فکر می کنم بشه...هرچی باشه از رابطه مادر و فرزندی که بالاتر نیست , هست؟؟ پس یه سری به خانه سالمندان بزن ... من حداقل ماهی یه بار این کارو می کنم:
این شعر رو بطور کامل یادم نیست , ولی فکر می کنم همین که یادمه منظورم رو برسونه:
گفته بودم دوستت دارم...بدون تو می میرم..
....حرفم رو پس می گیرم.
ماه بانو جان , برات آرزوی خوشبختی و رسیدن به تمام آرزوهای قشنگت رو دارم و به خدای بزرگ می سپارمت.

چند جمله هم برای ویولت عزیزم:
اگه من توی این مدت کاری کردم که ناخواسته (خدا رو شاهد می گیرم که عمدی در کار نبوده) باعث رنجش و کدورت خاطرت شدم , ازت معذرت می خوام... بذار به حساب جوونی , خامی و کم تجربگی من
خودت می دونی که چقدر برام عزیزی و معیارهای من برای عشق به تو , معیارهای عقلی و زمینی نیست...چون تو یه فرشته آسمونی هستی...اگه فکر می کنی می تونی من رو از ته ته دلت ببخشی و همه چی مثل اولش بشه , این کارو بکن...
قبلا ازت می خواستم: « همیشه مال من باش » ولی اینبار با اشتباهی که کردم , اگه این رو ازت بخوام نهایت خودخواهیه . پس ایندفه بهت می گم: « اگه دلت می خواد مال من باش ».

چند جمله هم برای خوانندگان عزیز:
از همه تون ممنونم که سعی کردین توی حل این مشکل ما رو کمک کنین . گرچه شاید بهتر باشه بگم برای رفع این سوء تفاهم. بخصوص از الهام , دختر کولی , دنیز, فوزی و مهدی عزیز و تشکر ویژه هم از فرید عزیزم دارم که فروتنانه همه مسئولیت ها رو به گردن گرفت و باعث انبساط خاطر دوستان شد...
من بخاطر شدت ناراحتی از مسائلی که گذشت و همینطور بدلیل مشغله زیادی که در روزهای پایانی دولت برای ارائه گزارش عملکرد و تهیه برنامه های دولت جدید و ... داشتم , دیروز در یه اقدام عجولانه در وبلاگم رو تخته کردم. ولی بدلیل سیل مشتاقان که دیشب رو جلوی در وبلاگم به صبح رسوندن ( شش نفر در پرشین بلاگ و چهار نفر در بلاگ اسپات) , قول می دم که اگه ویولت جون من رو ببخشه , برگردم و بنویسم.
خدانگهدار برای همیشه
Tuesday, July 05, 2005
وقتی که نوشتن باعث ناراحتی عزیزترین عزیزت بشه , سکوت و ننوشتن بهترین راه ممکنه. از امروز دیگه نمی نویسم. همه شما دوستان خوبی رو که در این مدت همراهیم کردین به خدای بزرگ می سپارم .
می خواستم , ولی...
Monday, July 04, 2005
می خواستم که ولوله برپا کنم , ولی...
با شور شعر محشر کبری کنم , ولی...
با نی به هفت بند غزل ناله سر دهم
با مثنوی رهی به نوا وا کنم ولی...
تا باز روح قدسی حافظ مدد کند
دم می زدم که کار مسیحا کنم , ولی...
فریاد را بکوبم پا بر سر سکوت
یا دست کم به زمزمه نجوا کنم , ولی...
دل برکنم از این دل مرداب وار ننگ
با رود رو به جانب دریا کنم , ولی...
این بی کرانه آبی آیینه تو را
با چشم تشنه , سیر تماشا کنم , ولی....
« باید» به جای « شاید» و « آیا» بیاورم
فکری به حال « گرچه » و « اما » کنم , ولی...



پ.ن: هر کسی که اسم شاعر این شعر رو بگه برنده دو ساعت اینترنت رایگان خواهد شد.