زندگی با اميد
جام بلا !
Monday, February 28, 2005
توی کامنت های پست دیروز ، صدف عزیز به مطلب جالبی اشاره کرده بود و اون اینکه خیلی از آدم ها در این دنیا ظلم های زیادی می کنن و راست راست هم راه می رن و هیچ مکافاتی هم نمی بینن. البته من خودمم شاهد خیلی از این افراد بوده و هستم و اینکه می گن « دنیا دار مکافاته » حداقل در بعضی از موارد صدق نمی کنه. تازه بعضی وقتا ؛ برعکسش رو هم می بینیم که یه آدم خیلی خوب به انواع و اقسام بلایا مبتلا میشه و عاقبت الامر هم به طرز فجیعی از دنیا میره !!!!
اما اینجا باید به یه چیز دیگه اعتقاد داشته باشیم و اون « حکمت اتفاقات » هستش . یعنی هر اتفاقی خوب یا بد ، حکمتی داره که شاید در زمان وقوعش ما متوجه اون حکمت نشیم. برای روشن تر شدن مطلب دو تا داستان تاریخی ( با عرض معذرت از سانی جان ) براتون تعریف می کنم :


* * * * *


داستان اول :
« معروف است که باباطاهر همدانی که مردی امی و بیسواد بود ، از سر صدق و صفا و کوشش در راه حق ، به ایمان و علم و مقام انسانیت رسید و عارف شد.
آمده است که از فرط تقوا ، روزی از درگاه خدا به عرش اعلا در آسمان هفتم احضار شد. وقتی به آسمان اول رسید ، پیرمرد خارکنی را دید که نالان و عرق ریزان پشته خاری بر دوش گرفته ، درحالیکه نان جویی را بدون دندان می مکد راه هموار زندگی شبیه به مرگ خود را طی می کند.
باباطاهر که خود فقیر و درویش و عریان بود ، این وضع را از حکمت های بالغه الهی دانسته و چیزی نگفت . وقتی به آسمان دوم رسید ، مردی متنعم و سرمایه دار را دید که سفره ای وسیع گسترده و از فرط پرخوری ، بیهوش به گوشه ای افتاده. باباطاهر هرچه جلوتر می رفت ، مواردی از این دست می دید ؛ لذا طاقت نیاورد و خطاب به خدا گفت :
اگر دستم رسد بر چرخ گردون
از او پرسم که این چون است و آن چون
در این موقع از حرکت به جلو درماند و خداوند به فرشتگان ندا داد که او حکمت ما را نمی داند . او را به زمین برگردانید ، ما بنده فضول نمی خواهیم.»


* * * * *


داستان دوم :
« در خبر آمده است که عیسی(ع) وزیری داشت که در جمیع احوال ، یار و مددکار او بود. اتفاقا روزی در صحرا شیر او را بدرید. عیسی (ع) مناجات کرد که بارخدایا ؛ او وزیر و یاری دهنده من بود در رسانیدن احکام شریعت . در این چه حکمت است که شیر را تمکن دادی بر هلاک وی؟
خطاب آمد که ای عیسی ، من خواستم که او را منزلت باشد در درگاه من و عمل او به مثابه ای نبود که او را به این مرتبه رساند. پس او را بدین بلیه ( بلا ) مبتلا کردم ، تا بدان درجه رسد .»

آری :
هرکه در این دیر مقرب تر است
جام بلا بیشترش می دهند



* * * * *


منتظر نظرات ارزنده شما هستم.
تا چه کند با تودگر روزگار !!!
Sunday, February 27, 2005
یه چند روزی بخاطر کارهای سنگین آخر سال نتونستم اینجارو آپدیت کنم و به وبلاگ های شما دوستان عزیز سر بزنم. خیلی دلم برای همتون و برای کامنتهای قشنگتون تنگ شده. پس بازم از امروز شروع می کنم ولی به سبک و سیاقی جدید ( که به توصیه بعضی از دوستان عزیزم انتخاب کردم):
1- مطالبم رو کوتاه می نویسم .
2- فقط در یک موضوع می نویسم و از تنوع مطالب ( تاریخ ، ادبیات ، شعر، روزنگاری و...) در یک پست خودداری می کنم.
3- ممکنه هر روز ننویسم و دو یا سه بار در هفته آپدیت کنم.
البته بی صبرانه منتظر اظهارنظر همه خوانندگان عزیز در مورد این رویه جدید هستم و در صورت لزوم قابل تجدید نظر هم هست:)ضمنا از اینکه بدلیل همون مشغله فراوونی که گفتم ؛ این روزا کمتر به وبلاگ های شما سر میزنم پیشاپیش عذر خواهی می کنم و امیدوارم که من رو ببخشین :)



***********************************


می گن دنیا دار مکافاته. ضمن اینکه آدم به جزای اعمالش در این دنیا می رسه ، توی اون دنیا هم باید جوابگو باشه و در روز قیامت تمام اعضاء و جوارحش اعمال نیک و بد خودشون رو به زبون میارن و در پیشگاه عدل خدا به محاکمه کشیده میشن و جزای عمل نیک یا بدشون رو می بینن. داستان واقعه جانسوز کربلا رو هممون می دونیم ؛ سر مبارک امام حسین (ع) را نزد ابن زیاد ، حاکم کوفه آوردن و ...
به شرحی که در تاریخ اومده ، « مختار ثقفی » در سال 66 هجری قمری به خونخواهی قاتلین سیدالشهدا قیام کرد و ابن زیاد و یارانش رو به قتل رسوند و خودش در سن 67 سالگی به دستور « مصعب ابن زبیر » و بوسیله « عبدالله بن زبیر » به شهادت رسید.
در تاریخ همچنین روایت شده که :
« عبدالملک ابن عمیر » به سال 33 هجری متولد شد. در سال 136 در سن 103 سالگی درگذشت. وی در سال 73 هجری در حضور عبدالملک ابن مروان نشسته بود که سر مصعب ابن زبیر را آوردند و نزد عبدالملک ابن مروان گذاشتند. عبدالملک ابن عمیر گفت در همین مجلس نشسته بودم که سر حسین (ع) را نزد ابن زیاد دیدم. بعد از چند صباحی ، سر ابن زیاد را در همین مجلس نزد مختار دیدم. بعد از چند صباحی در همین مجلس سر مختار را پیش مصعب دیدم ، اینک سر مصعب را نزد تو می بینم !! به خدا پناه می برم از این مجلس ، تو را پنجمی ببینم. عبدالملک ابن مروان از شنیدن این قصه تکان خورد و بخود آمد و دستور داد آن قصر را خراب کردند.

تازه جوانــــی ز عرب هوشــــــمند
گفت به عبدالــملک از روی پنـــــــد
زیر همین قبـــه و این بارگــــــــاه
روی همین مســـــند و این تکیه گـــاه
بودم و دیدم برابن زیــــــــــــــــــــاد
آن چــه که دیدم ، که دو چشــمم مباد
تازه ســـــــــری چون سپر آســمان
غیرت خورشــــید ز رویش نهـــــان
بعد ز چندی ســـر آن خیره ســــــــر
بد بر مختـــــــــار به روی ســــــپر
بعد که مصعب ســــر و ســـردار شد
دستخوش وی ، ســـر مختــــــار شــد
این ســـر مصعب به تقاضــــای کار
تا چـــــه کند با تو دگر روزگـــــــــار
عطش عشق!
Sunday, February 20, 2005
امروز عاشوراي حسيني است.
سرهاي افلاكيان همه بر زانوي غم است ؛ خاكيان كه جاي خود دارند. سالروز بزرگترين حماسه خدا محور تاريخ ، كه توسط بشر آفريده شده . و خالق آن كسي نبوده ، جز نواده آخرين فرستاده خدا . اما در وراي ظاهر وقايع حماسه عاشورا ، بايد به انگيزه ها و پيام هاي اون توجه كرد؛ چرا كه عاشورا به پيامش زنده است ، و نه به قيامش. پيام هايي از قبيل دعوت به آزادگي ، حق طلبي ، ايمان و استقامت و پايداري بر سر عقيده ، عبوديت خداوند و ... .
هشدار ؛ كه فرياد « هل من ناصرا ينصرني » حسين را بي جواب نگذاريم.
آري ؛ نمازعاشقانه وعارفانه امام در ظهر عاشورا فراموش نشود. التماس دعا


********************************

تا هميشه تاريخ ؛ لبان تشنه حسين ، تشنگان معرفت را سيراب خواهد كرد ، دستان افتاده عباس ، دستگير حاجتمندان خواهد بود و گلوي بريده علي اصغر ، فرياد حق طلبي سر خواهد داد.


********************************

داني كه چرا خانه حق گشته سيه پوش
زيرا كه خــــــــداوند عزادار حسين است.


********************************


من براي احياي دين امت جدم قيام كردم .
امام حسين (ع)


*************************************

توضيح ضروري :
وبلاك ويولت مدتي خراب بود ولي حالا درست شده و انشالله از فردا دوباره مي نويسه.
قابيليان تاريخ !!!
Saturday, February 19, 2005


... و چون خداوند انسان را آفريد ، همه موجودات و فرشتگان بر او سجده كردند ، الا شيطان ...
پس شيطان به فتنه و دسيسه آغاز كرد و آدم را به حيله از فردوس برين ، برون كرد. هابيل و قابيل ، فرزندان آدم ، به نزاع پرداختند و قابيل ، هابيل را كشت. پس نسل بشر ، همه از قابيلند ! و از هابيل در جهان جز نامي نماند. قابيليان تاريخ ، شيوه پدري خود را فراموش نكردند و هر از چند گاه ، دست به جنگ و. خونريزي مي زنند ، تا نام و ياد پدر را زنده نگاهدارند. قابيليان هر روز با نامي جديد پا به عرصه كارزار مي نهند ؛ يك روز به نام فرعون ، روز ديگر نرون ، نمرود ، اسكندر ، تيمور ، قيصر ، ابن ملجم ، معاويه ، يزيد ، شمر ، صدام ، شارون ، بوش و ... ؛ اما همه يك وجه اشتراك دارند و ان قابيلي بودنشان است!!!
در كربلا ، امام حسين (ع) حماسه اي آفريد كه تا هميشه تاريخ به انسان ها نشان دهد مي توان در كنار فرات بود و تشنه مرد . ميتوان جيره خوار يزيد بود و حر مرد. مي توان فرتوت بود ( حبيب ابن مظاهر ) و جوان مرد . مي توان جوان بود ( علي اكبر ) و عاشق مرد . مي توان كوچك بود ( علي اصغر ) و بزرگ مرد . مي توان ... . ودر يك كلام ؛ مي توان مرد و قرن ها زنده ماند.
و اما امروز ... هنوز كاروان بشريت در دشت كربلا خيمه زده است. هر روز و هر ساعت و هر لحظه ، در جاي جاي جهان ، شاهد فجايع اسفباري هستيم كه به تلخي حماسه عاشوراي حسيني را يادآوري مي كنند. و اين جمله معروف به راستي تحقق عيني يافته كه :

« كل ارض كربلا و كل يوم عاشورا »

آري قابيليان تاريخ هنوز زنده اند...


*********************************


اگر دين نداريد ، لااقل آزاده باشيد .
امام حسين (ع)



خداوندان كام و نيكبختي !
Thursday, February 17, 2005
در سفرنامه سانسون كه مبين عبرت روزگار است ، مي خوانيم كه از ايلدرم بايزيد ، سلطان عثماني روايت است كه وقتي او را در قفس آهنين نزد تيمور بردند. تيمور لنگ و به اصطلاح جهانگشا ، كه فجايع تاريخي و كشتار او بخصوص در نزد ايرانيان و نيز شهرهاي آبادي كه به دست او به مخروبه تبديل شده اند مشهور است ، بر اين حال خنده اش گرفت و خطاب به او گفت :
« خود را اكنون چگونه مي بيني ؟‌ مگر تو همان شخصي نبودي كه به زمين و زمان فخر مي فروختي و حكومت مقتدر عثماني و حوزه وسيع حكومتي خود را نشانه قدرت خود مي دانستي ؟ » .
بايزيد از داخل قفس به تيمور گفت : « آري ، من همان سلطاني هستم كه زماني سرم از باده قدرت گرم بود و حالا به اين روز افتاده ام . تو هم از اين پيروزي مغرور مشو و بر ذلت من نخند ، شايد در آينده مانند من شوي و در زندان ديگري گرفتار آيي. بدان بخت و اقبال هميشه با كسي يار نيست » .
تيمور گفت : « من هم به همين بي اعتباري جهان مي خندم ، چرا كه شوخي قضا و قدر است كه سرنوشت تمام اهالي شرق و غرب عالم را به دست يك كور ( بايزيد ) و يك لنگ ( تيمور ) سپرده است !!



****************************


اخيرا كتابي رو كه قبلا يه بار خونده بودم ، دوباره خواني مي كنم. كتاب نوشته « ورنون والترز » و به زبان انگليسيه و عنوان اصليش “ Silent Missions “ يا « ماموريت هاي آرام » است .اين كتاب بانام « ماموريت هاي محرمانه » به زبان فرانسه هم ترجمه شده. كتاب اصلي در زبان انگليسي 344 صفحه داره كه من از بخش مربوط به وقايع ايران ( كه اختصاص به مذاكرات دكتر مصدق و هريمن در باب ملي شدن صنعت نفت داره ) نكاتي رو كه به نظرم جالب مياد براتون اينجا نقل مي كنم. ارائه اين توضيح رو بخاط مطلبي كه دو پست قبل در مورد گفتگوي مصدق و هريمن نوشتم ، لازم مي دونستم. لازم به ذكره كه اين مذاكرات بين مصدق و هريمن ( ژترال آمريكايي ) به زبون فرانسه صورت مي گرفته و والترز مترجم اونها بوده و بالطبع وقايع از زبون والترز روايت شدن :
« اين مذاكرات با هيچيك از مذاكراتي كه من در آنها دخيل بودم شباهت نداشت و يك روز به محض ورود هريمن ، مصدق مثل اينكه يك مسئله عادي را حكايت مي كند گفت : من امروز روز بدي را گذراندم ... . بار ديگر هريمن سعي كرد جو صميمانه تري به مذاكرات بدهد . پس از مصدق پرسيد : آيا شما نوه هايي هم داري ؟ ( لحظه اي پيش از آن در جلسه اي مصدق مدت ده دقيقه راجع به مضاري كه انگليسي ها براي ايران فراهم آورده بودند و در مورد فساد از ناحيه آنها ، بياناتي كرده بود) .
مصدق جواب داد : بله . يك نوه دارم كه مثل مردمك چشم خودم او را دوست دارم .
هريمن گفت : من فكر نمي كنم او را ديده باشم .
مصدق گفت : خير ، او در يك كالج در خارجه است.
هريمن پرسيد : كجا؟
مصدق با شيطنت جواب داد : خوب طبيعتا در انگلستان! چطور ممكنست جاي ديگري باشد ؟
هريمن متوجه تمسخر آميز بودن پاسخش شد.
آري . تضادهاي طبيعت اين مرد ، نمايانگر حالات ، خلقيات و خصوصيات اخلاقي ويژه او بود».


*****************************


گريه سيب

شب فرو مي افتاد .
به درون آمدم و پنجره ها را بستم.

باد با شاخه درآويخته بود.
من در اين خانه تنها ، تنها.
غم عالم به دلم ريخته بود.

ناگهان حس كردم :
كه كسي ،
آنجا ، بيرون ، در باغ ،
در پس پنجره ام
مي گريد ...

صبحگاهان ،
شبنم
مي چكيد از گل سيب.


****************************


خداوندان كام ونيكبختي
چرا سختي خورند از بيم سختي؟
برو شادي كن اي يار دل افروز
غم فردا نشايد خوردن امروز
حسین جان ، راضی باش !
Wednesday, February 16, 2005
تا یادم نرفته بهتون بگم که از امروز ثبت نام تلفن همراه اعتباری ، از طریق دفاتر پستی شروع شده. چون قراره که فقط به 500 هزار نفر در این مرحله تلفن واگذار بشه، فعلا پولی دریافت نمی کنن و فقط 450 تومن هزینه پست پیشتاز رو می گیرن. فرم درخواست شرکت در قرعه کشی هم توی روزنامه های « ایران » و « همشهری » امروز چاپ شده .


ææææææææææææææææææææææ


امروز صبح یه شمایل ( نقاشی ) بزرگ ( به ارتفاع تقریبی یه ساختمون هفت طبقه ) از قمر بنی هاشم رو توی تقاطع ولی عصر و زرتشت دیدم. واقعا دیدنیه . اگه مسیرتون اونور افتاد ، حتما توجه کنین.
البته یادمه یه زمانی تصویر صورت معصومین رو نقاشی نمی کردن و معمولا یا بصورت نورانی نشون می دادن و یا روی صورتشون یه پرده سفید می نداختن. شایدم به همین علت امروز دیدن این نقاشی بزرگ و واضح از حضرت عباس اینقدر برام جالب بود !


ææææææææææææææææææææææ


یه چیز دیگه م امروز نظرم رو جلب کرد و اونم بیلبورد بزرگی بود که روی اون نوشته شده بود :

در این خاک
در این مزرعه پاک
به جز عشق؛ بجز مهر ولایت
دگر هیچ نکاریم

بی اختیار یاد مصوبه اخیر مجمع تشخیص ... افتادم که کشت خشخاش رو در این مزرعه پاک آزاد کرده !!!!


ææææææææææææææææææææææ


توی کشورهایی که جون مردم ارزش داره ، به منظور احترام به حادثه دیدگان و خونواده های اونا هر حادثه ای که باعث مرگ عده ای ( و حتی یه نفر ) بشه، بلافاصله منجر به استعفای مقام یا مقامات مسئول حادثه می شه. بدون هیچ توضیحی فقط تیتر روزنامه رسالت امروز رو که برگرفته از مضمون بخشی از پیام تسلیت رهبر ج.ا.ا رو بخونین :

« کشته شدگان مسجد ارک میهمان امام حسین (ع) هستند ».

با این نحوه برخورد ، آدم احساس می کنه که باید از مسئولین برگزاری اون مراسم که از بخاری نفتی معیوب استفاده کردن و این فاجعه وحشتناک رو ببار آوردن تقدیر و تشکر هم بشه!!!
اینجاست که یه بار دیگه به مظلومیت امام حسین (ع) ایمان میارم .


ææææææææææææææææææææææ


ای زبردست زیردست آزار
گرم تا کی بماند این بازار؟
به چه کار آیدت جهانداری؟
مردنت به که مردم آزاری
( گلستان سعدی )
مدیریت بحران !
Tuesday, February 15, 2005
سراج الملک که جزو اعیان دارالخلافه بود ( مسجدی هم به نامش در خیابان امیر کبیر کنونی وجود داره ) و تعداد زیادی اسب توی اصطبلش نگه می داشت ، یه میر آخور ( مهتر ) پاچه ورمالیده و دزد داشت که دائما یونجه هایی رو که اربابش برای اسب ها می خرید ، به علاف ها می فروخت و بجای اون کاه به شکم اسب ها می ریخت ! اسب ها هم که رغبتی به خوردن کاه نداشتن ، هر روز لاغر و لاغر تر می شدن . میرآخور برای اینکه اسب ها رو برای خوردن کاه به اشتها بیاره تا مبادا سراج الملک از قضیه دزدی اون بوئی ببره ، چند تا عینک مخصوص اسب با شیشه های سبز رنگ تهیه کرده بود و اونا رو به چشم های اسب های بی زبون می بست تا کاه رو یونجه ببینن و بخورن. البته میزان اثر بخشی این حیله احمقانه جناب میرآخور کاملا قابل پیش بینیه :)


**********************************

... او در این نظر اصرار داشت که در پیش آمد این مشکلات ، هیچگونه مسئولیتی نخواهد داشت. یک روز در شروع مذاکرات گفت : « مسائل و مشکلات ایران همواره از خارج به ما می رسد. یعنی این مصائب از ظهور اسکندر کبیر و هجومش به ایران شروع شده. او می خواست راجع به سوزاندن تخت جمشید در 2300 سال پیش سخن بمیان آورد. مثل اینکه این واقعه به تازگی اتفاق افتاده است !! مصدق بسیار مودب و مهربان بود و هیچگاه کلمه ناهنجاری بر زبان جاری نمی کرد. روش و شیوه او اندکی مانند الگوی قرن اخیر ( یعنی تنبیه کردن ونیش زدن مودبانه ) ، اما احساساتش تند و قوی بود. هنگامیکه از کمک نظامی آمریکا به ایران سخن به میان آمد ، با صدای لرزان گفت : « ارتش ما را خیلی قوی نکنید والا مرا ساقط خواهند کرد »...

( مذاکرات مصدق و هریمن – نوشته ورنون والترز )


**********************************


« در یک مانور عملیات امداد و نجات ، نیروهای آتش نشان موفق شدند ظرف ده دقیقه حریق را مهار نموده و ماموران سازمان آب ، برق و گاز نیز ظرف همین مدت نسبت به برقراری مجدد خدمات فوق الذکر در منطقه زلزله زده فرضی اقدام کردند.»
این متن خبریه که چندی پیش ( تقریبا در سالگرد زلزله بم ) در یکی از ویژه نامه های روزنامه همشهری و در تاکید بر آمادگی دولت در مدیریت خدمات شهری در هنگام وقوع زلزله احتمالی در تهران منتشر شده بود.
کسانیکه توی ده روز گذشته در گره های کور ترافیک خیابون های تهران ، ساعتها وقتشون رو از دست دادن ، یا اونایی که بدلیل قطع همزمان گاز و برق در سرمای 10 درجه زیر صفر با چهار تا لحاف و پتو خوابیدن و تا صبح لرزیدن ، بهتر می تونن صحت و سقم آمادگی برای مقابله با بحران رو در مدیریت خدمات شهری تهران تایید کنن. البته اگه بارش چند سانتیمتر برف رو بشه با زلزله 7 ریشتری مقایسه کرد و اسم هردوشون رو گذاشت : بحران .

**********************************


من آن طفل آزاده سرخوشم
که با اسب آشفته یال خیال
در این کوچه پس کوچه ماه و سال
چهل سال نا آشنا رانده ام

ز سیمای بیرحم گردون پیر
در اوراق بیرنگ تاریخ کور
همه تازه های جهان دیده ام
همه قصه های کهن خوانده ام

چهل سال در عین رنج و نیاز
سر از بخشش مهر پیچیده ام
رخ از بوسه ماه گردانده ام

به خوش باش حافظ که جانانم اوست
به جامش اگر می توانسته ام
می افکنده ام ، گل برافشانده ام

چهل سال اگر بگذراندم به هیچ
همین بس که در رهگذار وجود
کسی را بجز خود نگریانده ام

چهل سال چون خواب بر من گذشت
اگر عمر گل هفته ای بیش نیست
خدایا ، نه خارم ، چرا مانده ام ؟


**********************************


همه چیز محتاج عقل است و عقل محتاج ادب .
ولنتاین مبارک
Monday, February 14, 2005

روز ولنتاین مبارک.


^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

کسانی که کتاب « ابلوموف » ، اثر ایوان گنچاروف رو خونده باشن ، یا فیلمی رو که از روش ساخته شده دیده باشن ، به راحتی می تونن مفهوم « فردا دیر است » و مصداق عینی ضرب المثل معروف « کار امروز را به فردا میفکن » رو درک کنن.
غیر از این کتاب ، داستان « مرد یخی » اثر یوجین اونیل هم اشاره به همین مطلب داره و بر مبنای درون نگری انسان استواره.
در داستان طنز گونه مرد یخی ،با صاحب یه اغذیه فروشی مواجهیم که با گذشت بیست سال از مرگ همسرش ، هنوز نتونسته به خواسته قلبیش که یه پیاده روی بعد از اتمام کار روزانه ست جامه عمل بپوشونه !!! چون یا خسته بوده ، یا به امید فردا از تصمیمش منصرف شده ، یا آب و هوا مناسب نبوده و یا درد مفاصل مزمن مانعش شده. اون هر روز رو به امید فردای بهتر و وقت مناسب تر می گذرونه ، در حالیکه با گذشت بیست سال هنوز اون فردای مورد نظر نیومده و هرگز هم نخواهد اومد !!
امروز و فردا کردن در حقیقت نوعی عادت بده که با رضا و رغبت در انسان ایجاد می شه.معمولا در این راه اولین حرکت ، بنا به درخواست حس راحت طلبی ما شکل می گیره و در مراحل بعدی کم کم عمیق و عمیق تر می شه و بصورت عادت در میاد .
برداشتن این مانع بزرگ ، می تونه یکی از رموز موفقیت هر کس به حساب بیاد.


^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^



همونطوریکه گفته بودم دیروز در یه جشنواره به نام « تولید ملی ، افتخار ملی » دعوت داشتم. در این جشنواره چند تا نکته جالب ، توجهم رو جلب کرد :

- طبق معمول ، مراسم با نیم ساعت تاخیر آغاز شد :(
- مجری مراسم هم (که ظاهرا از گویندگان صدا و سیما بود ) به دلیل نامعلومی تا آخر مراسم نیومد و هرچی با موبایلش تماس می گرفتن می گفت دارم می رسم ، تا پنج دیقه دیگه اونجام !!!! البته بعدا بنظرم رسید که شاید منظور ایشون از « اونجا » جای دیگه ای بوده !!! و در نتیجه یکی از کارکنان مجموعه این مسئولیت رو عهده دار شد و با تپق های فراوان بالاخره یه جوری سر و ته قضیه رو هم آورد ( مثلا وقتی می خواست بگه آقای...برای ایراد سخنرانی خودشون تشریف بیارن ،می گفت: آقای...برای ابراز سخنرانی خودشون ...!!!!!)
- آقای ... بنا به درخواست خودشون ( و با هدف کسب فرصتی برای تبلیغات انتخاباتی ) توی این جشنواره دعوت شده بودن ولی میزبان بخاطر اینکه ایشون وقت محدود و گرانبهای خودشون رو در اختیار صنعتگران کشور گذاشتن از ایشون تشکر مفصلی کردن !!
- ایشون در صحبت هاشون اشاره کردن که« امروز تمام زیرساخت ها آماده ست و ما در هیچ بخشی ( صنعت ، کشاورزی ، آموزش ، خدمات و ... ) ، گره نداریم. تنها مشکل فقدان یک مدیریت قویست که بتواند به درستی و با سرعت تصمیم گیری و اجرا کند. لذا ما در مقطعی قرار داریم که انتخاب بزرگی در پیش رو داریم و باید مواظب باشیم که درست انتخاب کنیم » . البته فکر نمی کنم که « انتخاب درست » نیازی به توضیح بیشتر داشته باشه.
- ایشون به بیان چند تا نکته ( که با زیرکی خاص خودشون تشخیص می دادن مطلوب طبع شنوندگان باشه ) ، چند بار تونستن غریو صلوات و تکبیر شنوندگان رو در سالن طنین انداز کنن ( مثل کاهش بهره های بانکی ، کاهش نرخ ارز ، تسهیل تعامل با سایر کشورهای جهان و ... ) . نمی دونم چرا وقتی لبخند رضایت رو توی صورت مدعوین محترم مشاهده می کردم ، یاد سریال کمربندها را ببندید افتادم که آقای ملکی می گفت : « ساده ای ، لوح »:)
- یه گروه سرود ، متشکل از تعدادی دختر دبیرستانی توی سالن نشسته بودن که هر چند دیقه یه بار می رفتن بیرون و با تغییر رنگ شال های روی روسری شون برمی گشتن توی سالن ولی تا آخر مراسم هم هیچ هنری از خودشون نشون ندادن !!!
- تمام شرکت هایی که اسپانسر برگزاری جشنواره بودن مفتخر به دریافت جایزه و « سمبل تولید ملی » شدن و البته بقیه شرکتها هم ( که اسپانسر نشده بودن ) برای تشویق اونا و کف زدن های مشوقانه !!! دعوت شده بودن !!
- در مجاورت جشنواره نمایشگاهی از « تولیدات ملی » هم برپا شده بود که بازدید کنندگان محترم با تعدادی غرفه و میز و صندلی و چند برگ بروشور و کاتالوگ مواجه می شدند. حتی دریغ از یک متصدی توی غرفه ها برای ادای پاره ای توضیحات !!
- بعد از صحبت های آقای ... کم کم سالن خالی شد تا حدود ساعت 11 که سخنران برای خودش صحبت می کرد .
- جشنواره ملی ! در حدود ساعت 2 با نتایج پر باری برای بخش صنعت کشور ، به کار خود پایان داد.
- درسته که دیروز برخلاف معمول سمینارها و همایش های پربار دیگه ، مهمانان موفق به صرف ناهار نشدن ، و لذا این نگرانی وجود داشت که از کیفیت و بار محتوایی جشنواره ملی کاسته بشه !! ولی برای جبران این نقیصه و رفع هرگونه نگرانی احتمالی در اینخصوص ، امروز ( روز دوم جشنواره ) از مهمانان به صرف ناهار و شام پذیرایی خواهد شد :)))

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^


از زیتون عزیز بخاطر ابراز لطف و محبتش در معرفی وبلاگم صمیمانه تشکر می کنم و بهترین آرزوهای قلبی خودم رو به او و سیبیل باروتی عزیزش تقدیم می کنم.

از آرمین عزیز هم بخاطر شعر زیبایی که به انگلیسی ترجمه کرده بود و به ویولت و من تقدیم کرده بود صمیمانه تشکر می کنم و از ته دلم براش آرزوی سلامتی و موفقیت دارم.


^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^



وبه هر کسی که عطا زیاده شود ، از وی مطالبه زیادتر گردد و نزد هرکه امانت بیشتر نهند ، از او باز خواست زیادتر خواهند کرد .

( انجیل لوقا ، 12 : 48 )

تا بعد !!!
Sunday, February 13, 2005
امروز ساعت هشت و نيم صبح بايد توي يه همايش شركت كنم كه قراره رةيس مجمع تشخيص مصلحت هم اونجا سخنراني كنن. بدليل اينكه ديرم شده فعلا جيزي نمي نويسم تا برم و بيام ....
مقصد : نامعلوم !!!
Saturday, February 12, 2005
امروز صبح ، بعد از یه پیاده روی جانانه ( از پل گیشا تا چهارراه ولی عصر ) ، چقدر یه استکان چای داغ چسبید ! یاد دوستی افتادم که میگفت : « چای میوه بهشتیه ؛ نه پوسته داره و نه هسته ، نمک گیر هم نمی کنه !!!! » . واقعا که چای میوه بهشتیه . نظر شما چیه ؟

æææææææææææææææææææææææææ

« به بهانه دهه فجر و بهار آزادی » ، قطعه شعری رو انتخاب کرده بودم از مرحوم « سلمان هراتی ». نمی دونم می شناسیش یانه ؟ من اسمش رو گذاشتم « شاعر سختی ها و سادگی ها » ! سلمان در اول فروردین 1338 پا به پای بهار به دنیا اومد. اما هیچوقت درهای خونه ش رو از روی تقویم به روی بهار باز نمی کرد ( شما رو ارجاع می دم به همون قطعه شعر انتخابی خودم ) . سلمان بهار رو وقتی می دونست که گرسنه ای نباشه ؛ هیچ بچه ای از سرما دندونهاش به هم نخوره ؛ اینهمه بی خانمان و کارتن خواب ( که طبق آمار شهرداری تهران ، پنج درصدشون تحصیلات دانشگاهی دارن ) نداشته باشیم ؛ شاهد اینهمه فساد و فحشا و اعتیاد ناشی از فقر و تنگدستی نباشیم ... وبقول خودش ، در یه کلام : « بهار فصل درنگ عاطفه در کوچه باغ » ها باشه.
سلمان در نهم آبان 1365 حرفهایش را ناتمام گذاشت و برای همیشه اونارو با خودش به آسمون برد ؛ حرفهایی که ناگفتنی هستن و برای همیشه ناگفته باقی می مونن:
« من تصویرهایی دارم
از سکوت
که در بیانش
واژه ها لالند
و کلمه ها کوچک
بروز سکوت
در جنگل کلمه
چگونه آیا ؟
ای کاش پنجره ای باشم ! »
این توضیحات رو نوشتم ، بخاطر کامنت محبت آمیز یه خواننده محترم برای پست قبلیم که از شدت شهامت و جسارت انقلابی ، حتی نام ونشانی هم از خودش بجا نذاشته !! ایشون تعبیر قشنگتری از بهار دارن که می تونی خودت بخونی و اگه دوست داشتی نظر بدی .


æææææææææææææææææææææææææ


ناخدایی را که مقصد نامعلوم است ؛ هیچ بادی موافق نخواهد بود.
دل مويه هايم براي يك عزيز !
Thursday, February 10, 2005


هوا بس ناجوانمردانه سرد است !!!




****************************

اي عزيز : ما بخاطر زيبائي است كه اين بار گران زندگي را به دوش ناتوان مي كشيم ، وگرنه يك خور و خواب كه به اين همه عذاب نمي ارزد.
آنكه مفتون زيبائي است ، گرد زشتي و نادرستي نمي گردد و دلي كه از ذوق و صفا لبريز شد ، جائي براي كينه و جفا ندارد.
اما زيبائي ظاهر همچون روياي جواني و بهار زندگاني در گذر است و تنها جمال معني است كه پايدار مي ماند و به دل بستن مي ارزد.اما افسوس كه هر چشمي به ديدن اين زيبائي ها توانا نيست و ما در سير و صفا بيشتر مديون هنرمندان هستيم. اگر باغبان هنر نبود ، احساسات لطيف مي پژمرد ، واگر احساسات لطيف نبود ، آدمي از ببر و پلنگ مخوف تر و خونخوارتر مي گرديد.
« پيركورني » شاعر نامدار فرانسوي ، گاهي كه دلبر ستمگرش نيم نگاهي را از وي دريغ مي داشت ، لب به عتاب مي گشود كه اين همه به طنازي خود مناز ، ومرا به ديده تحقير منگر ، شعر من است كه جمال تو را لايزال مي سازد.
راستي اگر « هوگو » و « رنسار » نبودند ، امروز از پس صدها سال ، « ژولي » و « هلن » خودنمائي مي كردند ؟ و اگر « شهريار» نبود ، كسي « حيدربابا » را مي شناخت ؟
مثل اين است كه از پس عينك نازك بين هنرمندان ، دنيا را بهتر و روشن تر مي بينيم و همه چيز و همه كس را قابل تحمل تر و دوست داشتني تر مي يابيم.
آري ، ليلي را بايد از دريچه چشم مجنون نگريست و جهان را از ديد هنرمندان : لذت هرچه آسماني تر ، بهتر . . .
از براي تجربت ، چندي مرا ديوانه كن
گر به از مجنون نباشم ، باز عاقل كن مرا

شخصي به « ويكتور هوگو » ايراد گرفت كه چرا هميشه از خود مي گويي ؟ مرد وارسته جهانديده لبخندي زد و گفت : « رفيق ! وقتي از خود مي گويم ، در حقيقت از تو سخن گفته ام ».
شاعري از زبان معشوقه اش گفته است : « مرا به خاطر چهره گلگون و چشمان خمار پر فسون دوست مدار ، چه مي ترسم كه روزي دوران اينها بسر آيد و آتش تو به سردي گرايد . مرا دوست بدار بي آنكه علتش را بداني . . . »


*********************


معني يك بيت بوديم از طريق اتحاد
چون دو مصرع ، گرچه در ظاهر جدا بوديم ما !

( صائب تبريزي )


*********************

هركه نان ازعمل خويش خورد. . . منت حــــــــــــاتم طايي نبرد . . .




زشتی و زیبایی
Wednesday, February 09, 2005
روزی زیبایی و زشتی در ساحل دریایی به هم رسیدند و تصمیم گرفتند که در دریا شنا کنند. پس از اندکی ، زشتی به ساحل برگشت و لباس زیبایی را به تن کرد و راهش را گرفت و رفت. اندکی بعد ، زیبایی از آب خارج شد و اثری از لباس خود ندیدو چون از برهنه بودن خجالت می کشید ، به ناچار لباس زشتی را به تن کرد و به راه افتاد.
از آنروز به بعد ، اکثر انسانهاآن دو را باهم اشتباه گرفتند ، اما بودند معدود افرادی که صورت زیبایی را دیدند و با وجود لباسی که بر تن داشت او را شناختند و بعضی نیز صورت زشتی را شناخته و با زیبایی اشتباه نگرفتند.


æææææææææææææææææææææ


در این مختصر امکان نداره که عظمت کار معجزه آسایی رو که مانسفیلد در مورد هلن کلر انجام داد بشه به تصویر کشید . دو معمای « فهمیدن منظور و زبان هلن » و « فهماندن مطلب به هلن » ، توسط خود هلن کلر در کتاب « زندگی من » بازنویسی شده . با خوندن اون کتاب متوجه می شین که اون دختر کر ، کور و لال موقع درک و فهم مطالب جدید ، چه شور و شوقی داشته. اون می نویسه : « امکان ندارد در سراسر دنیا ، و در تمام طول تاریخ ، کودکی را شادتر و ذوق زده تر از من ، در آن روزی بیابید که برای اولین بار توانستم حرف بزنم. آن روز در رختخواب نشسته بودم . نزدیکی های غروب بود که این معجزه اتفاق افتاد. از شادی در پوست نمی گنجیدم. حالتم شبیه به حالت پرنده ای بود که تازه پر در آورده و دلش می خواهد بدنبال آفتاب پر بکشد، و از شدت شادی سردرگم شده است و نمی داند روی کدام شاخه بنشیند».
به هر ترتیبی بود این مهم میسر شد و با کمک سولیوان و همت هلن ، درهای جهان دانستنی ها به روی هلن باز شد.هلن کلر بیست و یه ساله ، با معلومات و محفوظات زیادی که داشت ، به اتفاق معلمش به کالج رادکلیف رفت. در اون موقع هلن هم قادر به نوشتن بود وهم حرف زدن !! اولین جمله کاملی که هلن بیان کرد این بود : « من دیگه لال نیستم ». هلن در حالیکه از شادی نمی تونست خودش رو کنترل بکنه ، این جمله رو بارها و بارها تکرار کرد. « من دیگه لال نیستم ... من دیگه لال نیستم ...».
لهجه هلن موقع صحبت کردن به زبون انگلیسی ، درست مثل کسی بود که این زبون رو به عنوان زبون دوم خودش یاد گرفته ! کتاب هایی رو که می نوشت و یا مقالاتی رو که برای روزنامه ها تنظیم می کرد ، با یه ماشین تحریر مخصوص نابینایان و با خط بریل تایپ می کرد و بعد از اتمام کار اونا رو غلط گیری می کرد و کلمات غلط رو با سوراخ هایی که روی حروف بوجود می آورد اصلاح می کرد.
بیشتر اوقات درحالیکه با خودش حرف می زد دیده می شد. البته حرف زدن اون با حرف زدن ما کمی متفاوت بود. چون ما موقع حرف زدن لبهامون رو حرکت می دیم و اون نوک انگشتهاش رو تکون می داد!
منشی مخصوصش می گفت : « حس جهت یابی هلن از دیگران قوی تر نیست. بعضی وقتا راهش روگم می کنه و اگه چیزای روی میزش رو جابجا کنین ، به زحمت می افته. خیلی ها فکر می کنن چون نابیناست حس ششم فوق العاده ای داره ؛ در حالیکه آزمایشها نشون دادن که خیلی از حواسش با دیگران فرق چندانی ندارن.
اما حس لامسه ش اونقدر قویه که با گذاشتن انگشتهاش بر روی لب های دوستاش ، می فهمه اونا چی می گن. اگه دستهاش رو روی ویولون یا پیانو بذاره ، آهنگی رو که نواخته می شه درک می کنه. در واقع اون مفهوم ارتعاشات رو توی مغزش تجزیه وتحلیل می کنه.
هلن وقتی می خواد آواز خواننده ای رو بشنوه ، دستش رو از بیرون روی حنجره خواننده می ذاره و آوازش رو می شنوه!!وشاید بیشتر از ما از اون لذت می بره. اما خودش نمی تونه آواز بخونه و این براش دردناکه.
اگه امروز با هلن دست بدین و پنج سال بعد دوباره دستتون رو توی دستهاش بذارین ، فوری به یاد میاره و شما رو می شناسه !! و حتی می تونه به شما بگه که در آخرین دیدارو موقع خداحافظی آروم بودین یا عصبانی ، امیدوار یا ناامید و...
هلن قاقران خوبیه ، بی اندازه از شنا لذت می بره ، اسب سواری توی بیشه های کم درخت رو دوست داره ، شطرنج باز ماهریه ، با کارتهای مخصوصی که داره فال هم می گیره. ضمنا روزهایی که هوا برای بیرون رفتن مناسب نیست ، توی خونه می شینه و بافتنی می بافه یا قلاب بافی می کنه ».
بد نیست اینم بدونین برعکس تصور ما که ممکنه تحمل کوری رو سخت تر بدونیم ، هلن کلر کری رو ناراحت کننده تر و رنج آور تر می دونست و از اینکه نمی تونست جز با تماس دست و درک ارتعاشات ، مفهوم صداها رو بفهمه رنج می برد.
با اینهمه ؛ تاریخ هلن کلر رو هرگز فراموش نخواهد کرد. نه به عنوان موجودی با نیروی خارق العاده ، چون واقعا اون هیچ نیروی خارق العاده ای نداشت ؛ بلکه به عنوان کسی که با وجود داشتن اونهمه نقص جسمی و محروم بودن از مهم ترین حواس انسانی ، فقط بر اثر تلاش و پشتکار و به خاطر « خواستن » ، موفق شد تمام مشکلات رو پشت سر بذاره و یکی از موفق ترین چهره های زمان خودش بشه. آری ؛ او عمیقا « خواست » و برای رسیدن به اون ، جدا « تلاش » کرد.


æææææææææææææææææææææ


آبی بلند را می اندیشم ، و هیاهوی سبز پایین را.
ترسان از سایه خویش ، به نی زار آمده ام.
تهی بالا می ترساند ، و خنجر برگ ها به روان فرو می رود.
دشمنی کو ، تا مرا از من برکند ؟

(سهراب سپهری - خوابی در هیاهو)

æææææææææææææææææææææ


مرد بزرگ به خود سخت می گیرد و مرد کوچک به دیگران. ( کنفسیوس )
آشیانه شیطان !
Tuesday, February 08, 2005
در رسانه های خارجی دو خبر قابل تامل منتشر شد :
خبر اول اینکه هیات مذاکره کننده ایرانی، چندین ساعت پشت درهای بسته سالن محل مذاکرات در وین ماندند و نمایندگان اروپا بدون حضور اعضای هیات مذکور در مورد مسائل اتمی ایران تصمیم گیری کردند !!!
خبر دوم هم این بود که هیات بازدید کننده از تاسیسات اتمی ایران ، بدون حضور کارشناسان و مسئولین ایرانی از این مناطق بازدید کردند و ایرانی ها جلوی در تاسیسات مذکور منتظر آنها ماندند !!!
و البته از نتیجه هر دو اقدام هم کم و بیش مطلع هستید. این دوخبر من رو یاد داستان زیر انداخت که چندی پیش خونده بودم :
توی یه دهکده کوچیک در یکی از ایالات جنوبی آمریکا ، از یه خونه مقداری پول به سرقت رفت . تمام نیروهای پلیس بسیج شدن تا تونستن بعد از دو روز دزد رو دستگیر کنن. اون رو به کلانتری بردن و کلانتر رو کرد به پلیس جوون تازه کاری که اخیرا به اونا ملحق شده بود و گفت : « تو باید این زندانی رو با قطار به شهر ببری و تحویل زندان ایالتی بدی. قطار بزودی حرکت می کنه ؛ پس عجله کن ».
پلیس جوون و زندانی (دزد) از کلانتری خارج شدن و به سمت ایستگاه راه آهن براه افتادن. در طول مسیر به یه فروشگاه رسیدن. زندانی به پلیس تازه کار گفت : « ما چیزی برای خوردن نداریم و ممکنه توی قطار گرسنه مون بشه چون تا شهر راه زیادی در پیش داریم. تو همینجا منتظر من بمون تا من کمی نون بخرم و بیام ».
پلیس جوون خوشحال شد و گفت : « فکر خوبیه ؛ ولی زود برگرد چون وقت زیادی تا حرکت قطار نمونده ».
زندانی وارد فروشگاه شد و پلیس برای مدتی طولانی توی خیابون منتظرش موند. کم کم نگران شد که به قطار نرسن . برای همین وارد مغازه شد و از فروشنده پرسید : « مردی که برای خرید نون به اینجا اومده بود کجاست ؟ »
مغازه دار جواب داد : « اون از در پشتی رفت بیرون ».
پلیس با عجله از در پشتی بیرون رفت ولی هرچی گشت ، دزد رو پیدا نکرد. بالاخره هم دست از پا درازتر به کلانتری برگشت و ماجرا رو برای همکاراش تعریف کرد. همه عصبانی و ناراحت دوباره عملیات جستجو رو از سر گرفتن و بعد از مدت کوتاهی دوباره دزد رو دستگیر کردن.
کلانتر دوباره رو به پلیس تازه کار کرد و با خشم گفت : « این زندانی رو به شهر ببر و مواظب باش که دوباره گمش نکنی ».
پلیس جوون و زندانی دوباره به سمت ایستگاه راه آهن براه افتادن و دوباره به همون مغازه رسیدن . زندانی رو به پلیس کرد و گفت : « اگر چند دیقه منتظر بمونی ؛ من برای سفرمون کمی نون می خرم و زود برمی گردم ».
پلیس تازه کار بلافاصله گفت : « اوه ، نه . من یه بار اینکار رو کردم و تو فرار کردی. اینبار من میرم توی مغازه و تو همینجا منتظرم می مونی تا برگردم !!!!! ».


**************************


تصمیم گرفتم لابه لای مطالبی که اینجا می نویسم ، هر از چند گاهی زندگی نامه آدمهای پرتلاش و موفقی رو براتون تعریف کنم که در نهایت فقرمالی ، مشکلات اجتماعی یا ناتوانی های جسمی تنها با اتکا به « نیروی اراده » و « امید » تونستند به موفقیت های چشمگیری دست پیدا کنند. برای شروع « هلن کلر » رو انتخاب کردم :

« مارک تواین » نویسنده بزرگ و شوخ طبع آمریکایی که آثارش طرفداران بیشماری داره ، در یکی از آثارش نوشت : « جالب ترین شخصیت های قرن نوزدهم ، به نظر من دو نفر بودند ؛ ناپلئون بناپارت و هلن کلر ».
جالبه بدونین که مارک تواین وقتی این جملات رو عنوان کرد که هلن کلر فقط پونزده سال داشت و هنوز دارای معروفیت نبود. به عبارت دیگه ، مارک تواین با تیزهوشی خاص خودش فهمیده بود که این خانوم بالاخره یکی از جالب ترین و اعجاب انگیزترین زنان قرن بیستم خواهد شد. منتهی چون این زن در اواخر قرن نوزدهم بدنیا اومده بود ، تواین اون رو با لحن طنزآمیز خودش از شخصیت های قرن نوزدهم به حساب آورده بود ؛ شاید به این دلیل که اون رو همردیف ناپلئون قرار بده !!! یا شایدم خواسته بود در مقابل ناپلئون که مردی اهل جنگ و کشتار بود ، زنی رو قرار بده که جز صلح و زیبایی ، هدفی رو دنبال نمی کرد !!!
هلن کلر یه زن کور بود. اما در طول زندگیش بیشتر از صد برابر یه آدم معمولی ( یعنی کسیکه کتاب می خونه ولی در حد کتاب خون های حرفه ای و محققین و دانشمندان و... نیست ) در زمینه های مختلف کتاب خونده بود. جالب تر اینکه یازده جلد کتاب هم نوشته که معروف ترینش بیوگرافی خودش به نام « زندگی من » هستش .
چون وجود یه بانوی کر و لال که علیرغم تمام این مشکلات صحنه زندگی و مبارزه رو ترک نکرده ، ناامید منزوی و گوشه نشین نشده برای مردم جالب و حتی اعجاب انگیز بود ؛ وقتی قرار شد از زندگیش فیلمی تهیه بشه ، خود هلن کلر اجای نقش اول ( نقش هلن کلر ) رو به عهده گرفت و زندگی پر ماجرای خودش رو بازسازی کرد.
هلن کلر کر هم بود . اما بیشتر از خیلی از افراد سالم موزیک گوش می کرد و لذت می برد !!
کلر نه سال هم لال بود ، اما در زندگینامه ش می خونیم که در تمام ایالات متحده و سرتاسر قاره اروپا سخنرانی کرده !!!
هلن کلر موقع تولد ، نوزادی سالم و تندرست بود. یه سال ونیم هم ؛ درست مثل بقیه بچه های سالم ؛ هم می دید و هم می شنید و چیزی نمونده بود که زبون باز کنه که به سختی بیمار شد. مریضی هولناکی که بعد از درمان و بهبودی نسبی ، سه نقص بزرگ در او باقی گذاشته بود : نابینایی ، ناشنوایی و گنگی .
طبعا چنین موجودی ، نه قابل تربیت بود و نه قادر به یادگیری . تعلیم و تربیت در او بی تاثیر بود . مثل حیونای وحشی جنگل رشد می کرد . از هر چیزی که بدش می اومد ، سعی می کرد نابودش کنه.غذا خوردنش هم تماشایی بود : دو دستی به بشقاب حمله می کرد و به زور همه انگشتاش رو با غذا توی دهنش می چپوند !! اگه کسی سعی می کرد چیزی یادش بده ، با مقاومت شدید اون روبرو می شد . هلن به محض مواجه شدن با کسی که می خواست تادیبش کنه ؛ خودش رو به زمین مینداخت و از حنجره ش اصوات گوشخراشی خارج می کرد که غیر قابل تحمل بود. بزرگترین حربه ش هم این بود که سرش رو به شدت به زمین می کوبید و همه رو به ستوه می آورد !! وقتی کار به اینجا می رسید ، دیگه به حال خودش رهاش می کردن تا هر کاری که دلش می خواد بکنه !
والدین درمونده هلن ؛ اون رو به مدرسه نابینایان « پرکینز » در ایالت بوستون بردن و تقاضا کردن که برای اون یه معلم خصوصی بگیرن ( و البته تمام هزینه سنگینش رو هم تقبل کردن ).
تا اینجا همه چیز ناامید کننده بود ؛ اما با پیدا شدن خانوم معلمی به اسم « مانسفیلد سولیوان » همه چیز وارونه شد و انگار تمام درهای نیکی و خیر و صلاح به روی هلن باز شدن .روزی که خانوم سولیوان تعلیم و تربیت هلن رو عهده دار شد ، بیست سال بیشتر نداشت . این دختر بیست ساله ، خودش هم سرگذشت جالبی داشت . ده ساله بود که به اتفاق برادرش به یتیم خون « نیو کنزبری » در ایالت ماساچوست سپرده شد . چون در اون روزها یتیم خون با کمبود جا مواجه بود ، به ناچار اون دو رو در اتاق مردگان جا دادن ! یعنی اتاقی که یتیم های مرده رو قبل از انتقال به گورستان در اونجا قرار می دادن.
برادر مانسفیلد همیشه مریض بود و بیش از شش ماه در یتیم خونه دوام نیاورد و از دنیا رفت. مانسفیلد هم در چهارده سالگی نابینا شد و اون رو به مدرسه نابینایان پرکینز ( همون مدرسه ای که بعدها هلن کلر هم به اونجا سپرده شد ) اعزام شد تا الفبای نابینایان رو یاد بگیره. ولی خوشبختانه بر اثر یه عمل جراحی موفق ، تا حدود زیادی بیناییش رو بدست آورد ؛ بطوریکه قادر به مطالعه و انجام امور روزمره شد و تا پنجاه سال بعد ( چند روز قبل از مرگش ) هم بیناییش حفظ شد.

( ادامه داره )

**************************

... من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی فشرده ز دردم را
می سایم ز امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را

اینجا ، ستاره ها همه خاموشند
اینجا ، فرشته ها همه گریانند
اینجا شکوفه های گل مریم ،
بی قدرتر ز خار بیابانند

اینجا نشسته بر سر هر راهی
دیو دروغ و ننگ و ریاکاری
در آسمان تیره نمی بینم
نوری ز صبح روشن بیداری

بگذار تا دوباره شود لبریز
چشمان من ، ز دانه شبنم ها
رفتم ز خود که پرده براندازم
از چهره پاک حضرت مریم ها

بگسسته ام ز ساحل خوشنامی
در سینه ام ستاره طوفانست
پروازگاه شعله خشم من
دردا ، فضای تیره زندانست

من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی فشرده ز دردم را
می سایم ز امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را

با این گروه زاهد ظاهر ساز
دانم که این جدال نه آسانست
شهر من و تو ، طفلک شیرینم
دیریست کآشیانه شیطانست ...

( فروغ فرخزاد – شعری برای تو )


**************************


دوستانت باید مانند کتابهایی که می خوانی کم باشند و برگزیده .



مشک آن است که خود ببوید!
Monday, February 07, 2005
مردم ده گفتند : « عجب چوپونی ! چقدر خوب چوپونی می کنه . ما رو هم اذیت نمی کنه . خدا اون چوپون درو غگو رو لعنت کنه . هم گله رو از بین برد هم ما رو با دروغهاش از کار بیکار می کرد. این یکی کارش رو خوب بلده . از گرگ هم نمی ترسه. ما هم با خیال راحت به کارامون می رسیم ».
یه روز عصر گله به ده نیومد. مردم منتظر بودن. دم غروب نگران شدن و به طرف صحرا راه افتادن. به چشمه که رسیدن ، زیر درخت ، چوپون رو دیدن که لم داده و کلاهش رو کشیده روی صورتش. گرگ بزرگی هم سرش رو روی پای اون گذاشته و دوتایی به خواب عمیقی رفتن. بوی کباب تمام دشت رو برداشته بود !!


******************************


به بهانه دهه فجر و « بهار آزادی » :

بهار ؛ غنچه سبزی است

که مثل لبخند باید

بر لب انسان بشکفد

بشقاب های کوچک سبزه

تنها یک سین

به سین های ناقص سفره می افزاید

بهار کی می تواند این همه بی معنی باشد

بهار آن است که خود ببوید

نه آنکه تقویم بگوید !


**************************


مرا اندکی دوست بدار ؛ ولی طولانی .


**************************


توضیح : با عرض معذرت ، امروز اصلا دل و دماغ نوشتن نداشتم !
جعبه ای برای عشق !
Sunday, February 06, 2005
روزی مردی به خونه اومد و دید که دختر سه ساله اش قشنگترین و گرونترین کاغذ کادوی موجود در کمد اون رو تیکه تیکه کرده و با اون یه جعبه کفش قدیمی رو تزیین کرده !!! مرد دخترک رو بخاطر اینکار تنبیه کرد و دختر کوچولو اون شب با گریه به رختخواب رفت و خوابید. فردا صبح وقتی مرد از خواب بیدار شد و چشاش رو باز کرد ، دید که دخترک بالای سرش نشسته و جعبه تزیین شده رو به طرف اون دراز کرده!! مرد تازه یادش اومد که امروز ، روز تولدشه و دختر کوچولوش اون کاغذ رو برای تزیین کادوی تولد اون استفاده کرده. با شرمندگی دخترش رو بوسید و جعبه رو از اون گرفت و درش رو باز کرد. اما در کمال تعجب دید که جعبه خالیه !!! مرد دوباره به دخترش پرخاش کرد که : « جعبه خالی که هدیه نمیشه!! باید توش یه چیزی میذاشتی !!!». دخترک با تعجب به صورت پدرش خیره شد و گفت : « اما این جعبه خالی نیست. من دیشب هزار تا بوس توش گذاشتم تا هروقت دلت برام تنگ شد یکی از اونا رو برداری و استفاده کنی :)» از اون روز به بعد ، پدر همیشه اون جعبه رو همراه خودش داشت و هروقت دلتنگ دخترش می شد در اون رو باز می کرد و با برداشتن یه بوسه آروم می گرفت. هدیه کار خودش رو کرده بود :)

**************************

ابن خلدون درباره تاثیر آب و هوا در اخلاق بشر می گوید :
« چون سیاهان در اقلیم گرم به سر می برند و گرما بر مزاج آنان استیلا می یابد ، روح آنان نسبت به بدن و اقلیمشان سرشار از حرارت می شود ... حرارت بیشتری در روح آنان منبسط است و به همین سبب شادی و فرح سریع تر به آنان دست می دهد و در این حالت دچار سبکسری و سبکی می شوند ... مانند مردم مصر ... چنان که می بینیم چگونه شادی و سبکی و غفلت از عواقب امور بر آنان چیره شده است ، به حدی که مردم آن کشور خوراک و آذوقه یکسال و بلکه یک ماه خود را نمی اندوزند ؛ بلکه عموم مردم آن کشور مواد غذایی خود را به طور روزمره از بازار فراهم می آورند ... برعکس آنان که در کوهستانهای سرد به سر می برند ، می بینیم که سر به جیب غم و اندوه فرو می برند و تا چه حد در اندیشه فرجام کار زیاده روی می کنند».
مونتسکیو نیز در کتاب « روح القوانین » خود ، اثر شرایط جغرافیایی را بر امر اجتماعی و رفتار افراد بررسی کرده و بحث خود را با شرح جالبی از تاثیرات درجات مختلف هوا بر ارگانیسم انسان آغاز می کند : « ... بنابراین در اقلیم های سرد ، مردم قدرت بیشتری دارند. در نقاط سردسیر ، کار قلب و واکنش انتهای الیاف ( تبادلات مویرگی ) بهتر صورت می گیرد ... خون آزادانه تر به سوی قلب جریان پیدا می کند و در نتیجه قلب قدرت بیشتری می یابد. این برتری قدرت ، نتایج متعددی ببار می آورد که یکی از آنها ، گستاخی و دلاوری بیشتر است و نتیجه دیگر آن ، احساس برتری و میل شدید به کینه جویی و نیز امنیت خاطر و صراحت بیشتر ، بدگمانی و سیاست و حیله کمتر است.
در سرزمین های گرمسیر ، چون اعضای بدن لطیف و حساس هستند ، روح آدمی بیشتر بوسیله آنچه مربوط به آمیزش جنسی زن و مرد است تحریک می شود ... در اقلیم های گرمسیر عشق را به خاطر نفس عشق دوست دارند ؛ در این کشورها، عشق تنها عامل خوشبختی و عین زندگی است ... ».
مونتسکیو معتقد است که در اینگونه مناطق ، شاید به علت شدت گرما قدرت و نیروی مردم سلب شود ؛ در نتیجه روحشان دچار رخوت و سستی شود و روح کنجکاوی و تهور و بی باکی و سخاوتمندی و جوانمردی وجود نخواهد داشت و امیال حالت انفعالی می گیرند. در این جوامع تن آسایی بزرگترین سعادت است و بندگی بیش از نیرومندی و شادابی روحی که لازمه رفتار بشر است ، ستودنی است.
مونتسکیو به بررسی این امر می پردازد که آب و هوا از راه تاثیرش بر تن آدمی ، آشکارا تاثیر مهمی نیز بر شیوه قانونگذاری دارد :
« تقوا و بالنتیجه جمهوری در کشورهای سردسیر یعنی جایی که احساسات تند وجود ندارد ، برقرار می شود و حال آنکه حکومت استبدادی متناسب حال کشورهای گرمسیر است . حکومت سلطنتی نیز مناسب مناطق معتدل می باشد ».
البته پیش از مونتسکیو ، استرابو ( دانشمند یونانی – 63تا 24 قبل از میلاد ) نیز ضمن بررسی جغرافیای امپراتوری روم می گوید : « یک واحد جغرافیایی احتیاج به یک حگومت مرکزی قوی و یک حاکم بسیار مقتدر و مدبر دارد تا بتواند بطور صحیح اداره شود ». وی بدلیل مناسب بودن آب و هوا ، موقعیت مناسب و منابع زیرزمینی فراوان ، ایتالیا را برای ایجاد امپراطوری مناسب دانسته است.
درباره تاثیر مستقیم جغرافیا بر انسان و جامعه، نظریات دیگری نیز ارائه شده است . مثلا گفته شده که ساکنان کوهستان دارای فرهنگ محدود هستند ؛ چون افق و دریا را نمی بینندو به خود متکی و محدود می شوند. ولی ساکنان نواحی دشت و نزدیک دریا ، متکی به خود نبوده و به دنبال دستیابی به امکانات عرضه شده از سوی مردم سایر نواحی هستند.
در یک مطالعه میدانی ، آندره زیگفرید نشان داد که در جمهوری سوم فرانسه ، شاغلان بخش کشاورزی در منطقه « برتانی » به کاندیداهای دست راستی و شاغلان بخش خدمات به کاندیداهای دست چپی رای داده اند.
وی همچنین در سال 1913 غرب فرانسه را مورد مطالعه قرار داد و به این نتیجه رسید که مناطق مسکونی پراکنده ، بیشتر محافظه کار و مناطق مسکونی مجتمع ، بیشتر نو طلب هستند.در موارد دیگر نیز می توان تاثیر بافت اجتماعی و مسکونی جوامع را که تا حدی به عوامل جغرافیایی بستگی دارد ، بر روان افراد و در نتیجه بر پدیده های سیاسی ، اجتماعی و فرهنگی مشاهده کرد.
به عنوان نتیجه می توان گفت آنچه مسلم است ، تاثیر جغرافیا است بر فرد و جامعه، که گاه مستقیم و گاه غیر مستقیم است. بسته به میزان رشد فرد انسانی و پیشرفت تمدنی جامعه ، رهایی از جبر جغرافیایی در حد خود امکانپذیر است.همان گونه که این رشد ، تسلط عوامل دیگری چون عامل اقتصادی ، نژادی و محیطی را می تواند محدود کند.
اکنون عامل جغرافیایی می تواند به عنوان عامل تسریع کننده یا کند کننده ، اشکال مختلف را شکل دهد؛ اما همیشه درجاتی از امکانات گسترده و تنوع وسیعی از انتخاب وجود دارد ، گرچه آنچه انتخاب می شود نیز خود ناشی از اختیار مطلق انسان نیست.


***************************

آنکه چون پــسته دیدمش همه مغز
پوست بر پوست بود همچـــــو پیاز
پارســـــایان روی در مخــــــــــلوق
پشت بر قبــــــــــــــله می کنند نماز


****************************


اگر برآب روی ،خسی باشی و اگر در هوا پری ، مگسی باشی ؛ دلی بدست آور تا کسی باشی .

( خواجه عبدالله انصاری )
درد جميل !!!
Saturday, February 05, 2005
صدفي به صدف ديگر گفت : درد زيادي در درونم حس مي كنم . دردي سنگين كه مرا عذاب مي دهد. صدف ديگر با غرور گفت : ستايش خداي آسمانها و زمين را ؛ كه من هيچ دردي در خود ندارم . خوب هستم و سلامت.
در همان لحظه خرچنگي از آنجا عبور مي كرد و صحبت آنها را شنيد. رو كرد به صدف از خود راضي و گفت : بله ، تو كاملا خوب و سلامتي ، اما دردي كه همسايه ات را مي آزارد ، مرواريدي بي نهايت زيباست كه تو از آن بي بهره اي !


****************************

نظريه جغرافيايي فلسفه تاريخ شايد قديمي ترين نظريه در تبيين تاريخ بوده كه پايه گذاران آن يونانيان بوده اند. با وجود اين ، محدود ساختن قلمرو اين فلسفه به دانايان يوناني دور از انصاف علمي است ، زيرا مي دانيم كه همه خردمندان بابلي و ايراني و مصري كه به منجمين معروفند و همچنين پيامبران عهد عتيق و اصحاب كليسا ، بخصوص سنت آگوستين و آكويناس و از ميان مسلمانان ابن خلدون به نحوي از اصحاب نظريه جغرافيايي در امر تكامل و پيدايش تمدن و جامعه انساني به شمار مي آيند.
به طور كلي جغرافي دانان با تكيه بر نظريه قديمي تاثير اقليم گفته اند كه خطوط اساسي كشورها از داده هاي طبيعي است( جبر جغرافيايي ).براساس الگوهايي كه مكتب جغرافيايي ارائه مي كند ، بايد پيدايش ، رشد ، تكامل و نابودي تمدن ها را در رابطه با شرايط و موقعيت جغرافيايي آنها ( آب و هوا ، حرارت ، تغييرات فصلي و جريان هاي زير زميني ، شدت جاذبه ، جريان رودها و درياها و ... ) مورد بررسي قرار داد.
در قرن پنجم پيش از ميلاد ، بقراط رساله اي در باب « هوا ، آب و مكانها » نگاشته و « هرودوت » در تاريخ خود آن را به كار بسته است . ارسطو در كتاب هفتم ( سياست ) خود ، نظريه اي را در خصوص روابط ميان اقليم و آزادي مي پروراند . از جمله مي گويد :
« مردم سرزمين هاي سردسير ، به ويژه در اروپا ، بيشتر دلير اما كم هوش و كم هنرند و اگرچه بالنسبه آزادي خود را همچنان نگهداشته اند ، داراي سازمان هاي سياسي نيستند و از فرمانروايي بر همسايگانشان ناتوانند.
آسياييان هوشمند تر و هنرمند ترند ، اما از دليري بي بهره اند و از اينرو هميشه به حال بندگي و فرمانبرداري به سر مي برند . يونانيان كه ميان اين دو سرزمين زيست مي كنند ، به علت آب و هواي كشورشان صاحب مجموعه اي از محسنات و خصوصيات اين دودسته مردم مي باشند. هم دليرند و هم هوشيار ، هم آزادي خود را پاس مي دارند و هم در سياست مدبر و خردمندند و اگر همه ايشان به صورت يك ملت درآيند و داراي يك حكومت باشند ، مي توانند بر سراسر جهان سروري كنند.»
ابن خلدون ، انديشمند بزرگ مسلمان نيز در مقدمه خود مي نويسد : « سرشت ها و طبايع انسان در نتيجه عادات و اموري كه به آنها الفت مي گيرد ، تكوين مي شوند.»
او مي گويد عوامل محيطي مانند آب و هوا موجد اختلاف نژادي مثلا رنگ پوست هستند . تفاوت هاي رواني اقوام نيز ريشه نژادي تدارند . زندگي انسان تابع اوضاع محيط است: « قسمت آباد نواحي مكشوف كره زمين مركز آن است. زيرا افراط گرما در جنوب و شدت سرما در شمال ، مانع عمران است؛ چون دو سوي شمال و جنوب در گرما و سرما با هم متضادند . بايد از اين كيفيت در هر دو سوي به تدريج كاسته شود تا در وسط و مركز زمين اعتدال حاصل آيد . از اينرو ، اقليم چهارم براي آباداني و عمران سازگارتر است و سپس اقاليم سوم و پنجم به اعتدال نزديك ترند . اقاليم دوم و ششم از اعتدال دورترند و اول و هفتم به درجات دورترند...
... دانش ها و هنرها و ساختمان ها و پوشيدني ها و خوردني ها و ميوه ها و بلكه جانوران و همه چيزهايي كه در اين اقليم هاي سه گانه مركزي پديد آمده اند ، به اعتدال اختصاص يافته اند و افراد بشري كه ساكنان اين اقاليم را تشكيل مي دهند ، از حيث جسم و رنگ و اخلاق و اديان مستقيم و راست ترند. حتي نبوت ها و پيامبران بيشتر در اين اقاليم بوده اند. در اقاليم جنوبي و شمالي از بعثتي اطلاع نداريم ، زيرا پيامبران و فرستادگان خدا مخصوص به كامل ترين افراد نوع بشر از لحاظ آفرينش و خوي بوده اند. ساكنان اين اقاليم به سبب زيستن در محيط معتدل كامل ترند ... و در بيشتر حالات خويش از كج روي و انحراف دورند( پيشرفت در ظواهر تمدن ).
اما ساكنان اقاليم دور در همه احوال خويش بسي از اعتدال دورند ... ( عقب ماندگي در مظاهر تمدن )... با همه اينها ، اخلاق آنان نزديك به خوي جانوران بي زبان است ... علت اين است كه چون اين گروه از اعتدال دورند ، طبيعت مزاج هاي ايشان به سرشت جانوران بي زبان نزديك مي گردند و از انسانيت به همان ميزان دور مي شوند... به هيچ نبوتي آشنايي ندارند و به هيچ شريعتي نمي گروند .»

( ادامه دارد )


**************************
گفت : « آنجا چشمه خورشيدهاست
آسمان ها روشن از نور و صفاست
موج اقيانوس جوشان فضاست.»
باز من گفتم كه : « بالاتر كجاست؟ »

گفت : « بالاتر، جهاني ديگر است
عالمي كز عالم خاكي جداست
پهن دشت آسمان بي انتهاست»
باز من گفتم كه : « بالاتر كجاست؟ »

گفت : « بالاتر از آنجا راه نيست
زان كه آنجا بارگاه كبرياست
آخرين معراج ما عرش خداست!»
باز من گفتم كه : « بالاتر كجاست؟ »

لحظه اي در ديدگانم خيره شد
گفت : « اين انديشه ها بس نارساست!»
گفتمش : « از چشم شاعر كن نگاه
تا نپنداري كه گفتاري خطاست:

دورتر از چشمه خورشيد ها ؛
برتر از اين عالم بي انتها ؛
باز هم بالاتر از عرش خدا ؛
عرصه پرواز مرغ فكر ماست. »


********************************


اميد در زندگاني بشر آنقدر اهميت دارد كه بال براي پرندگان. ( ويكتور هوگو )
يا ملك الموت!!!
Thursday, February 03, 2005
ملک الموت بر اهل دلی فرود آمد.
اهل دل پرسید : تو کیستی ؟
ملک الموت پاسخ داد : از بین برنده لذات و جدا کننده جفت ها !
اهل دل وی را گفت : ای جوانمرد ! چرا از خود به خصلتهای بد یاد می کنی و خصائل نیکویت نمی نمایانی ؟
ملک الموت پرسید : آن چیست ؟
اهل دل پاسخ گفت : تو رساننده دوستی به دوست.

( کشف الاسرار ، جلد اول ، صفحه 300 )

*****************************

مرحوم شیخ مفید نشانه های ظهور را ( که برگرفته از روایات است ) چنین نقل کرده است :
خروج سفیانی و کشته شدن حسنی ، اختلاف بنی عباس بر سر پست و مقام دنیوی ، کسوف (خورشید گرفتگی ) در نیمه ماه رمضان و خسوف ( ماه گرفتگی ) در اواخر آن ماه ، فرو رفتن زمین در بیابان بیداء و فرورفتنی دیگر در مشرق و مغرب ( رانش زمین و پیدایش گسل و ... ) ، متوقف شدن خورشید از ظهر تا عصر و طلوع آن از مغرب ، کشته شدن نفس زکیه در پشت کوفه ( نجف ) بهمراه هفتاد تن دیگر از صلحا و ذبح شدن مردی از بنی هاشم در کنار کعبه ( بین رکن و مقام ابراهیم ) ، خراب شدن دیوار مسجد کوفه و روی آوردن درفش های سیاه از ناحیه خراسان و خروج یمنی و ظاهر شدن مغربی در مصرف و به تصرف در آمدن شامات توسط وی ، فرود آمدن ترکان در جزیره و فرود آمدن رومیان در رمله و طلوع نمودن ستاره ای از مشرق که مانند ماه نورافشانی می کند و سپس به گونه ای خم می شود که دو طرف آن به هم نزدیک می شود و هاله سرخی در آسمان آشکار و سپس در تمام نقاط آن پخش می شود و آتشی که از طرف مشرق به طرف آسمان بلند شده ، سه یا هفت روز در هوا باقی می ماند ، عنان گسستن عرب ها و به تصرف در آوردن سرزمین های خود و خارج نمودن آن از تحت سلطه عجم و کشتن اهل مصر فرمانروای خویش را ، و خراب شدن شام و وجود اختلاف بین درفش های سه گانه در شام و ورود درفش های قیس و اعراب به مصر و درفش های کنده به خراسان و ورود سوارانی از غرب که در نزدیکی کوفه مستقر می شوند و روی آوردن درفش های سیاه از مشرق به همین ناحیه ، و ایجاد شکافی در فرات به گونه ای که آب کوچه های شهر کوفه را خواهد گرفت و خروج شصت نفر که هر کدام به دروغ ادعای نبوت می کنند و ...

فقط خواستم گوشی دستمون بياد که اگه خدای ناکرده ادعای اعراب عنان گسسته در مورد جزایر سه گانه خلیج فارس عملی بشه تقریبا میشه گفت کار هممون تمومه J


*****************************

کاش از جنس جنـون ، بال و پـری بود مـرا
همچو ســــیمرغ ، از اینجا سفری بود مرا
از همان کوچه که سر می شکند دیوارش
باز در حالت مســـتی ، گـــــذری بود مــرا
هیچ پـروا دلـــم از دغــــدغه راه نداشـــت
چون تو ای عشق ، گر همسفری بود مرا
پیشتر ز اجل گر بمیــــری هنــــــــر است
کاش ، ای کاش که روزی هنـــری بود مرا

******************************


زمان منتظر کسی نمی ماند ، هرلحظه ای که در اختیار دارید ، گنج است . این گنج برای شما پر ارزش تر می شود ، هنگامیکه اوقات خوش خود را با کسانی که دوستشان دارید تقسیم کنید.

چنگ دل !
Wednesday, February 02, 2005
روزی شیخ ابوالحسن خرقانی نماز می خواند . آوازی شنید که ای ابوالحسن ، خواهی که آنچه از تو می دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند ؟
شیخ گفت : بار خدایا ؛ خواهی آنچه را که از رحمت تو می دانم و از کرم تو می بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچکس سجده ات نکند ؟
آواز آمد : نه از تو ؛ نه از من .

( تذکره الاولیاء )


******************************


چنگ دل آهنگ دلکش می زند
ناله عشق است و آتش می زند
قصه دل ، دلکش است و خواندنیست
تا ابد این عشق و این دل ماندنیست



******************************


یکی از خانومای همکار هفته پیش درخواست ماموریت داده بود که بره شیراز . بلیط هواپیما پیدا نمی شد ، خودم از طریق یکی از دوستام براش گرفتم . از خوشحالی توی پوست خودش نمی گنجید. بیشتر خوشحالیشم برای زیارت شاهچراغ بود . پروازش دیروز عصر بود . امروز صبح اول وقت اومد توی اتاقم و با لحنی غمزده گفت : آقای مهندس . دیدین چی شد ؟
من ( با نگرانی ) : نه . چی شد ؟
اون : دیروز هرچی به آژانسیه گفتم تندتر بره ؛ لج کرد و یواش تر رفت. بالاخره م از پرواز جا موندم. حالا جریمه بلیط هواپیما و از دست دادن حق ماموریت و... یه طرف ؛ از زیارت شاهچراغم افتادم !
من : عیبی نداره . ایشالا سلامتی باشه ، دفه بعد . فقط حسابش دستت باشه که شاهچراغ از این دفه م یه بوس ازت طلبکاره !!!!!!
اون : کم مونده بود از خنده غش کنه !!!!



*****************************


قصه تلخ آدمها
رفتن ، رفتن ، و نرسیدن



تا توانی دلی بدست آور
Tuesday, February 01, 2005
چرا بعضی از ماها فکر می کنیم که محور خلقت هستیم و تمام کائنات آفریده شدن تا دور ما بگردن و در خدمت ما باشن . چرا اینقدر از اطرافیانمون متوقعیم که انگار از همه دنیا طلبکاریم ؟ مگه چه تخم دو زرده ای گذاشتیم که همه رو مدیون خودمون می دونیم و با کلام و مراممون دل اطرافیانمون رو می شکنیم . کاش خودمون رو یه لحظه می ذاشتیم جای اونایی که این برخورد رو باهاشون می کنیم تا ببینیم چه حس و حالی بهمون دست میده و آیا خوشمون میاد. یکی از همین برخوردا دیروز ویولت رو ریخته بود به هم . . . و خوب ترکشش من رو گرفت. اولش که حاضر نبود من رو ببینه و می گفت همه آدما مثل همن !!!! خودخواه و بی رحم !! بعد از اینکه کلی نازش رو کشیدم ، راضی شد که برم دنبالش . از چهره اش ناراحتی می بارید و منم هرکاری کردم نتونستم روحیه ش رو عوض کنم ( گرچه به ظاهر اظهار می کرد که حالش بهتره ) . واقعا این دو روزه دنیا ارزش این بچه بازیها رو داره ؟؟ بیایم بیشتر قدر همدیگه وقدر دوستی هامون رو بدونیم.

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم

**************************

ای عزیز ! قول از راستی باز مگیر و در جواب سخن تعجیل مکن. تا نپرسند مگوی ،تا نخوانند مرو . ناکرده را کرده مشمار . دل را بازیچه دیو مساز . در پنهان بهتر از ظاهر باش. نان ممسک را مخور ، نان خود را از کس دریغ مدار. از فرمان نفس حذر کن. دشمن را اگر حقیر باشد خوار مدار. با ناشناس همسفر مشو. بیاموز و بیاموزان . کم خور و کم گوی و کم خفت . بترس از کسی که از کس نترسد و هرچه کند از کس نپرسد . اندک خود را به از بسیار دیگران دان. غم بیهوده مخور. دوستی خدا را در کم آزاری شناس. خود را از حال خود غافل مدار. سعادت دنیا وعقبی را در صحبت دانا شناس. به طاعت خود مغرور مشو و عمل خود را به ریا بر زبان میار.

( مناجات نامه خواجه عبدالله انصاری )


***************************

گاهی میان درد می باید بود
گاهی به نبرد می باید بود
کارزاریست عظیم در میانه
آری ، همیشه مرد می باید بود