زندگی با اميد
برای یه دوست خوب
Wednesday, April 27, 2005
دو سه روزه که حالم زیاد خوب نیست. سر درد و سرگیجه و ... خلاصه کسالت دارم. الان هم حال مساعدی برای نوشتن ندارم. فقط دلم می خواست برای یه دوست عزیز که می دونم به من لطف داره و اینجا رو می خونه چند تا جمله بنویسم: دوست خوبم ، با چیزی که بهم گفته بودی کاملا موافقم. حق با تو بود. گرچه من معتقدم که ما آدما نباید یه بعدی زندگی کنیم و مسلما همه ماها در زندگی روزمره نقش های متفاوتی رو بازی می کنیم که هر کدوم اقتضای خودش رو داره و الزاما یک جور و یکنواخت نیست. یه جا نقش همسر رو داریم ، یه جای دیگه برادر یا خواهر و یه جای دیگه پدر یا مادر و... یه جا با یه بزرگتر از خودمون ارتباط برقرار می کنیم و یه جا با یه بچه کوچیک همبازی می شیم. به قول مولوی :
چون سرو کارت به کودک فتاد
پس زبان کودکی باید گشاد
دوست خوبم : درسته که دوست باید عیب دوستش رو بگه و به مصداق : « المومن مرآت المومن » مومن آئینه برادر و خواهر دینی خودشه ، ولی خودت بهتر از من می دونی که این آئینه باید صفاتی هم داشته باشه و نکاتی رو هم رعایت کنه. حدیث نبوی داریم که: « هر کس آشکارا برادر دینی خود را اندرز دهد آبروی او را برده است » . امر به معروف و نهی از منکر هم برای خودش راه و روشی داره. از دست من به خاطر کاری که کردم ناراحت نباش . من کاری رو انجام دادم که انتظار داشتم دوست خوبی مثل تو در حقم روا کنه و با روش دیگه ای نظرش رو به من منتقل کنه. خوب الحمدلله الان که دیگه هممون ایمیل داریم ؛)
دوست خوبم دلم می خواد همیشه برام یه دوست خوب باقی بمونی و مثل همیشه خطاهای من رو بهم گوشزد کنی. بازم ازت ممنونم ... این یادداشت رو هم فقط به حساب یه درد دل برادرانه بذار . برادری که این روزا دلش از خیلی جاهای دیگه پره و لازم داشت که با یه دوست خوب درد دل کنه و چه کسی بهتر از تو ؟
باز هم توپوق نوروزی !!
Saturday, April 23, 2005
با چند تا از همکارا رفته بودیم عید دیدنی یکی از همکارای نسبتا مسن و پیشکسوت اداره. از هر دری صحبت به میون اومد تا اینکه اون گفت : دیگه دور دور شما جووناست. ما ها که آردمون رو بیختیم الکمون رو آویختیم.
من : نه آقای مهندس این چه فرمایشیه . هنوزم دود از کنده بلند میشه.
اون : نه بابا کدوم کو..ده !!!!
خودش متوجه شد که کلمه رو کمی اشتباه تلفظ کرده و معنیش کلی عوض شده. اولش نه اون به روش آورد و نه ما. به زور جلوی خنده خودمون رو گرفته بودیم. ولی به هر حال عید دیدنی بود و کمی خنده اشکالی نداشت. اول اون و پشت سرش ما پغی زدیم زیر خنده.
پیشامده دیگه . پیش میاد دیگه :)
عین عدالت !!!
Wednesday, April 20, 2005
قضاوت یکی از حساس ترین و در نتیجه سخت ترین کارهای دنیاست. به همین علت در کشورهای مترقی و پیشرفته دنیا قاضی علاوه بر مزایای مادی فراوان , از مصونیت های مختلفی هم برخورداره و مثلا به راحتی می تونه رئیس جمهور کشورش رو هم به پای میز محاکمه بکشه و براش رای صادر کنه. اما در جهان سوم و کشورهایی مثل وطن عزیز, قضاوت و قضا از قدیم الایام با مشکلاتی مواجه بوده که نمونه های اون رو می شه در قالب داستانهای قدیمی و ضرب المثل ها مشاهده کرد. این یه نمونه از اوناست که مصداق این ضرب المثله :
گنه کرد در بلخ آهنگری
به شوشتر زدند گردن مسگری!!!

و اما داستان:
دزدی در تعقیب سرقت ، یک چشم خود را از دست داده بود . به دیوان بلخ شکایت برد و گفت : دیشب به قصد خانه پیرزنی رفتم ، اتاق محقر او سوراخی داشت . بر آن سوراخ میله ای نهاده بود که از دید محفوظ باشد و آن میله در تاریکی شب در چشم من فرو رفت و اینک از یک چشم نابینا شدم . ای قاضی ، قصاص من را از پیرزن بازستان !!
قاضی به دنبال پیرزن فرستاد و او را به دادگاه آورد. خطاب به او گفت : به جهت اینکه حیلت کردی و میله را در سوراخ گذاشتی تا چشم دزد کور شود ، باید قصاص شوی ! پیرزن گفت : من گناهی ندارم ، تقصیر بناست که این سوراخ را باز گذاشته .
دنبال معمار فرستادند. بنای از همه جا بی خبر وقتی حقیقت حال را دریافت ، از خود دفاع کرد و گفت : در آن موقع من برنا ( جوان ) بودم ، وقتی به ساختن این بنا مشغول بودم ، هر روز دختری زیبا از این محل می گذشت . به مقتضای جوانی من دل بر او بسته بودم ، هر روز چشم به راه او داشتم ، لذا سوراخی در دیوار خانه تعبیه کرده بودم تا آمد و رفت معشوق را تحت نظر داشته باشم و گناه از اوست.
قاضی فرمان داد آن زن را که دیگر پیر شده بود به دادگاه آوردند. پیرزن با شنیدن ماجرا گفت : من بی گناهم ، نگینی نزد زرگر داشتم. دو ماه مرا معطل کرد تا نگین را در انگشتر گذارد و من مجبور بودم هر روز از آنجا بگذرم.
وقتی زرگر را برای قصاص آوردند گفت : اگر چشم مرا درآورید ، به کارم لطمه می خورد . چشم شکارچی شهر را درآورید ، چون موقع شکار یک چشمش را می بندد و هدف گیری می کند !
قاضی دنبال شکارچی فرستاد. وقتی شکارچی حکایت را شنید ، گفت : ای قاضی ، مرا امان بده ، چون مجبورم برای یافتن صید از هر دو چشم استفاده کنم . بهتر است نی زن را قصاص کنید ، چون او به هنگام نواختن نی هر دو چشم خود را بر هم می نهد و با چشمان خود کاری ندارد !
قاضی دستور داد نی زن را آوردند. فرمان داد نی بنوازد ، چون چشمان خود را بر هم نهاد ، گفت درست است که کس دیگری مرتکب جرم شده ، اما به لحاظ اینکه تو زیاد از چشمان خود استفاده نمی کنی ، باید مجازات شوی . پس حکم قصاص را صادر کرد و یک چشم او را در آوردند !!!!
پرده آخر !
Tuesday, April 19, 2005
نمیدونم تا حالا براتون پیش اومده که از دست یه عزیزی اینقدر کلافه و ذله شده باشین که براش آرزوی مرگ بکنین یا نه ؟ امیدوارم جوابتون منفی باشه ولی خوب گاهی هم این مسئله اتفاق می افته. درست مثل همین چیزی که الان در مورد « پیکان » پیش اومده. تقریبا همه مردم ایران با پیکان خاطرات تلخ و شیرین زیادی دارن. نزدیک به پنج دهه یکه تاز تاکسیرانی کشور بوده. خود من افراد زیادی رو می شناسم که بچه شون رو توی این ماشین به دنیا آوردن و خیلی ها رو هم می شناسم که توی پیکان چشمشون رو به دنیا باز کردن یا توی پیکان برای همیشه چشمشون رو از روی دنیا بستن. خیلی ها برای اولین بار توی این ماشین عاشق شدن و خیلی ها توی دهه های 40 و 50 این ماشین رو گل زدن و عروس بردن و ....
امروز این ماشین که دیگه مثل یکی از اعضای خانواده همه ایرانی ها محسوب می شه ( حتی اونایی که تا حالا نداشتنش ) به مرحله ای رسیده که خیلی ها آرزوی مرگش رو دارن و حتی قراره که مرگش رو با حضور رئیس جمهوری جشن بگیرن!!! مایه بسی تاسفه که بعد از گذشت 38 سال ما نتونستیم با تغییر در طراحی بدنه و اصلاح سیستم سوخت رسانی و کاهش مصرف بنزین و ... یه خودروی بومی شده و مقبول جامعه ایرانی رو طوری تکامل بدیم که امروز به مناسبت توقف تولیدش شادی و پایکوبی نکنیم. چرا که با تعطیل شدن خط تولید پیکان ما دیگه خودروساز نخواهیم بود بلکه مونتاژکار چند مدل پژوی فرانسوی ( با تکنولوژی دهه های 80 و 90 میلادی ) و چند مدل اسباب بازی کره ای ( پراید ) خواهیم بود. جا داره که این موفقیت بزرگ رو به جامعه مدیران و مهندسان و صنعتگران کشور تبریک بگیم. بله , یه بار دیگه ایرانیان هوشمند و متفکر به جای حل مسئله ترجیح دادن که صورت مسئله رو پاک کنن و پهلوان زنده شون رو بکشن تا برای همیشه به یه اسطوره تبدیل بشه ... . به قول نقال های شاهنامه : امروز پیکان پرده آخرش رو بازی می کنه :(
بنز الگانس !!
Saturday, April 16, 2005
چند وقت پیش توی اداره حال منشی دفترم خراب شد. یه دختر خانوم 6-25 ساله . اول سرش گیج رفت و بعد ظاهرا فشارش افتاد ! و ولو شد روی زمین. حالا توی دفتر هیچ خانوم دیگه ای هم نبود که این طفلک رو از روی زمین جمعش کنه. در کمال دقت ( که خدای نکرده اسلام جریحه دار نشه ) کشوندیم آوردیمش توی اتاق من که گوشه اش یه فرش ماشینی روی زمین پهن شده و روی فرش خوابوندیمش. از شانس بد برق هم نیمساعت پیش رفته بود و تلفن های دفتر قطع بودن ( صد رحمت به گوشی های قدیمی که از برق بی نیازن ). در حالیکه داشتم با یه پوشه دختر بیچاره و مغشوش ( غش کرده !!!! ) رو باد میزدم با دستپاچگی به یکی از همکارا گفتم:
فوری زنگ بزن به اورژانس بگو سریع یه آمبولانس بفرستن .
اون ( در کمال خونسردی): آقای مهندس . تلفنها قطعه. آخه برق رفته !!!!! به محض اینکه برق بیاد چشم!!!!!!!!!!!!!!!!
من ( با عصبانیت و با حالت فریاد ): الان وقت شوخی نیست. دختر مردم الان تلف میشه. جواب مادرش رو چی بدیم ؟؟؟؟ زودباش موبایل من رو بردار زنگ بزن.
اون با آرامش چند قدم به طرف میز من رفت و بعد انگار چیزی یادش افتاده باشه برگشت: چرا با موبایل شما ؟ اجازه بدین از موبایل خودش زنگ بزنم!!!!!!
من ( با عصبانیت ): زودباش. طفلک تلف شد.
اون ( با آرامش تمام ): پس اگه می خواین یه دفعه بگم از اون آمبولانس بنز الگانس های نقره ای جدید بفرستن ( منظورش نعش کش های جدید بهشت زهرا بود :( )!!!!!!
من با تمام استرس و عصبانیتی که داشتم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و همه زدیم زیر خنده.
البته بعدا معلوم شدکه این همکارمون وقتی برق رفته توی آسانسور بوده و اونجا کلی ترسیده و چند دیقه بعد بر اثر ترس فشارش افتاده ! فرداشم بهش مرخصی استعلاجی دادم که بعدا برامون حرف در نیارن هی بگن توی ایران حقوق بشر رعایت نمیشه :)
ابدیت+20 !!!
Wednesday, April 13, 2005
...اتوبوس به سنگینی توی ترافیک صبحگاهی راه خودش رو به طرف مرکز شهر باز می کرد.
جوان روستایی رو به پیرمردی که کنارش نشسته بود کرد و پرسید : « ببخشید ساعت چنده ؟ »
پیرمرد ساعت جیبیش رو از توی جیب بغل جلیقه مشکی رنگش درآورد و اون رو چند بار جلوی چشماش جلو و عقب برد تا تونست فاصله مناسب رو پیدا کنه . بعد چشماش رو ریز کرد و به صفحه ساعت خیره شد : « 7 و 40 دیقه س ». و بلافاصله سینه ش رو صاف کرد و ادامه داد : « البته من برای اینکه صبح ها دیر به کارم نرسم ساعتم رو 20دیقه کشیدم جلو. پس الان در واقع ساعت 7 و 20 دیقه س !! ». بعد هم که نگاه متعجب جوون رو دید بادی به غبغب انداخت و متفکرانه اضافه کرد : « این کار رو خانومم اوایل ازدواجمون بهم یاد داد. خیلی موثره. از اون موقع تا حالا هیچوقت توی کارها و قرارهام تاخیر نداشتم ».
جوون روستایی لبخندی زد و گفت : « پیرمرد ! زنت سرت کلاه گذاشته. اینطوری تو رو وادار می کنه که شب ها زودتر بری خونه » و بعد خودش و چند نفری که بالای سر صندلی اونا سرپا وایساده بودن زدن زیر خنده...
پیرمرد در حالیکه ساعت جیبیش رو توی جیب بغل جلیقه مشکی رنگش میذاشت زیرلب زمزمه کرد : « خدا رحمتش کنه ... ».
نجوای پیرمرد توی هیاهوی شهر و همهمه مسافرین گم شد و هیچکس متوجه اون قطره اشکی نشد که روی یقه کتش چکید ...
اتوبوس به سنگینی توی ترافیک صبحگاهی راه خودش رو به طرف مرکز شهر باز می کرد...
همنشین بد !
Sunday, April 10, 2005
معروف است انوشیروان بر بوذرجمهر حکیم بزرگ خشم گرفت ، دستور داد او را در سیاه چالی به زندان انداختند و بر پایش زنجیر افکندند. او مدتها در این زندان مخوف بسر برد و به مطالعه و ریاضت پرداخت و دم بر نیاورد.انوشیروان که پی به اشتباه خود برده بود و شدیدا به وجود این مرد بزرگ برای مشاوره در امور مهم احتیاج داشت ، درصدد استمالت او برآمد و از وی خواست از سیاه چال خارج شود. بوذرجمهر که سخت آزرده خاطر شده و بر اثر سعایت معاندین بیگناه به زندان افتاده بود ، به هیچ وجه حاضر نشد آنجا را ترک کند. هرچه تدبیر کردند که او را از تصمیم خود منصرف کنند ، موثر واقع نگردید. بالاخره متوسل به یک دهاتی احمق شدند و او را مصاحب و مزاحم بوذرجمهر قرار دادند. این دهاتی که با دیدن ریش به اصطلاح بزی بوذرجمهر ، یاد بز خود افتاده بود ، مرتبا گریه و زاری می کرد. بوذرجمهر به گمان اینکه مرد دهاتی بخاطر او ناراحت است ، کنجکاوانه علت گریه او را پرسید. دهاتی احمق گفت : دلم برای بزی که ریشش مثل تو بود و حرام شد می سوزد و یاد او می افتم و هر وقت تو ریشت را می جنبانی ، به یاد بزم عزاداری می کنم. بوذرجمهر که روحش از صحبت این دهاتی به شدت آزرده شده بود ، فی الفور سیاه چال را ترک کرد تا از مصاحبت این نادان رهایی یابد و این ضرب المثل شعری را هم ساخت :
صد سال اگر به کند و زندان بودن
بهتر ز دمی همــــــدم نادان بودن

***********

توضیح :
استمالت : دلجوئی
سعایت : بدگوئی
معاندین : دشمنان
ایندرال و آرنولد!!
Wednesday, April 06, 2005
امروز اولین سالگرد درگذشت شاعر معاصر « مرحوم دکتر سید حسن حسینی » است. حیف دیدم که چند جمله ای در موردش ننویسم. شاید امروز بهتر بشه در موردش صحبت کرد. بقول دکتر خانلری : « انسان بزرگ چون کوهی بزرگ است که هرچه فاصله اش بیشتر شود ، عظمتش بیشتر به چشم می آید ».
حسینی در طول عمر کوتاه ولی پربار خود آثار باارزشی به جا گذاشت که کتاب « گنجشک و جبرئیل » که روایت گونه ای از واقعه عاشورا از زبان گنجشک و جبرئیل است از برجسته ترین اونهاست. اشعار سید هم از سبک خاص و جدیدی برخوردارن که اونها رو از اشعار سایر شعرای معاصر متمایز می کنه. استفاده از کلمات و جملات نامانوس در قاموس شعر ، بهره گیری از استعاره های بدیع و فضاسازی های بی نظیر و ...برای آشنایی بیشتر با سبک او چند نمونه از اشعارش را با هم بخونیم :
« بیمارستان »
بدون اطلاع قبلی
دم در بیمارستان شهید می شوم
نگهبانی دست مرا می گیرد
و به سمت بهشت می برد
به غرفه های ستاره و گل
قدم می نهم
جام های بهشتی
یکبار مصرف است
سیگاری روشن می کنم
و خاکسترش را در ملکوت می تکانم
سکوت می شکند
مومنان از زیارت هم جا می خورند
جام پنجره ها
لبریز از سوال
روی دست کنجکاوی ها چرکین می شود
فرشته من ساعت می زند
و نگهبان بدون اطلاع قبلی
از پیروزی شیعیان جنوب لبنان
حراست می کند
************
ایندرال ، آدالات ، منشاوی ، آرنولد
خسته ام از بازیگوشی
میان خیابان
وعبور از خط کشی های منطقه دار
هستی _ حس می کنم _ حوصله مرا ندارد
در کنار ستاره و گل
سرم به چارچوب های خیالی می خورد
************
بدون اطلاع قبلی
دم در بیمارستان شهید می شوم
ودر حاشیه میدان شهدا
فرشته جوانی در دل آه می کشد
و آرزوهای گرسنه
مرا بدرقه می کنند

نمونه ای دیگر :

ای روشنای دور
ای حیرت صبور
فردا دوباره هست
اما تو نیستی
باور نمی کنی ؟
از آسمان بپرس.

نمونه ای دیگر :

مجنون نسل من
محکوم کوه و دشت
مرکز نشین نبود
اما ، در شهر دایره
دنبال کوی زاویه می گشت


نمونه ای دیگر :

ای رانده ، فراخوانده او خواهی شد
در حافظه خاک ، فرو خواهی شد
تا چند اسیر آرزو های دراز
با مرگ ، خلاصه روبرو خواهی شد

نمونه ای دیگر
:

چون میوه های کال
آرام و بی صدا
از راه می رسم
من در نمی زنم
پای درخت پنجره ها منتظر بمان !

دکتر حسینی یه وبلاگ هم داشت به اسم « براده های روح » که اسمش رو از روی کتابهای « براده ها » و « حمام روح » برداشته بود. تعدادی از آخرین سروده هاش رو تحت عنوان « هایکو واره های نوروزی » توی وبلاگش آورده بود ، که من بعضی از اونا رو اینجا می نویسم:

ماهی ها در تنگ
سیرها و سنجد ها در پلاستیک
بهار در دوردست ها
!

******

فردا صبح ، سال تحویل می شود
دروغی که فقط
47 بار تکرار شده است!

******

در راه پله ها
بوی تند سبزی پلو و ماهی
تشدیدی پررنگ
روی تنهایی من!

******

کاری از دست زنگ های انشا بر نمی آید
بچه ها
لباس نو می خواهند
و تخم مرغ های رنگی!

******

ایام نوروز
پایتخت خلوت و دستش خالی
وپل هوایی
یتیمی از فلز!

******

زمستان دست بردار نیست
صبح نخست نوروز ، برف می بارد
شاید صلاحیت بهار رد شده است!؟


******

به هرحال او هم رفت و به دوستان آن طرفش پیوست . چرا که بارها می گفت :

در غربت مرگ ، بیم تنهایی نیست
یاران عزیز ، آن طرف بیشترند

عید دیدنی با جایزه (2)!!!
Tuesday, April 05, 2005
م : والا خانومم هم همین رو میگه.راستش خودمم همین تصمیم رو دارم. البته ناگفته نمونه دکتر جون ! من یه دفعه مرحله اولش رو قبول شدم. چی می گن بهش ؟؟ اییییییی...آها : آیین نامه!
د : راس می گی؟؟؟؟ پس چرا ادامه ندادی؟؟؟؟؟!!!!!!!!
م : والله چی بگم ، اینقدر توی امتحان شهر رد شدم که اعتبار قبولی آیین نامه م تموم شد !!
د : نه بابا ، پس تو استعداد داری ، حتما پی اش رو بگیر. حیفه !
م : شمام یه امتحان دیگه بکن دکتر جون !
د : آخه من با اینهمه مشغله فرصت خوندنش رو ندارم. البته خودمم تعجب می کنم که اسم لاتین تموم مویرگای بدن آدما رو حفظم ، ولی این تابلوی «پارک ممنوع» و «پارک مطلقا ممنوع» رو نمی تونم از هم تشخیص بدم ، یا«گردش به چپ» و «گردش به راست» رو با هم اشتباه می گیرم....
این گفتگو با خنده مهمون ها به پایان رسید...
با خودم گفتم چقدر خوب بود که من می تونستم این گفتگو رو اینطور ادامه بدم :
من : نه دکترجون ، مهندس که حتما تمام «ترایش» رو روی«فورسش» میذاره !!!! اما شما هم ناامید نشو. اصلا هروقت احساس کردی داری ناامید می شی ، بیا وبلاگ خودم رو بخون !! آخه من یه وبلاگ دارم به اسم «زندگی با امید»..... :)
جل الخالق !!!

************************

خوب همونطوری که خودتون هم متوجه شدین 1001 روزنه عزیز برنده مسابقه شد. حالا خوبه از معما خوشش نمیاد اگه خوشش میومد چیکار می کرد؛)؟؟؟
به هر حال جایزه ش که دو ساعت اینترنت مجانیه به آدرس ایمیلش ارسال میشه ( البته Username و Password ).مبارکش باشه:)
از مشارکت همه دوستان ممنونم.
عید دیدنی با جایزه(1)!!!
عید دیدنی خونه یکی از فامیل ها بودیم. یک پزشک حدود چهل ساله که همسر و دو تا بچه قد و نیم قد داره. یه مهندس مکانیک حدودا سی و دو سه ساله و خانومش هم که ما قبلا نمی شناختیمشون ( و از دوستان خانوادگی دکتر بودن ) اونجا بودن. مکالمه زیر بین دکتر و مهندس رد و بدل شد که شنیدنش ( و خوندنش ) خالی از لطف نیست. البته من این مکالمه رو در دو قسمت می نویسم. یکیش رو الان پست می کنم ، یکی رو هم ساعت دوازده امروز. تا اون موقع هم شما فرصت دارین حدس بزنین این دو نفر در مورد چی صحبت می کردن. جایزه کسی هم که درست حدس بزنه ، دو ساعت اینترنت مجانی خواهد بود :
دکتر : راستی مهندس جون ، اون قضیه رو دیگه پیگیری نکردی ؟
مهندس : نه دکتر جون . ما که دیگه عیالوار شدیم و گرفتاری های زندگی حسابی درگیرمون کرده. فرصت نشد دیگه بخونم. شما چطور ؟
د : تو که تازه ازدواج کردی اینطوری می گی ، من که دو تا بچه دارم چی بگم؟ دیگه اصلا فرصت مطالعه که سهله فرصت سر خاروندنم ندارم !!! ولی تو حتما یه ترای (Try) دیگه بکن. حیفه! تمام فورست (Force) رو بذار روش ايشالا موفق می شی. توی این دوره زمونه این قضیه از نون شب واجب تره...
م : والا خانومم هم همین رو میگه.راستش خودمم همین تصمیم رو دارم. البته ناگفته نمونه دکتر جون ! من یه دفعه مرحله اولش رو قبول شدم. چی می گن بهش ؟؟ اییییییی...آها : آ ...
توپوق نوروزی !
Sunday, April 03, 2005
گاهی اوقات توی دید و بازدید های عید اتفاقات جالبی میفته. ازجمله اشتباهات لپی موقع رد و بدل کردن تعارفات و ... . خوب بعضی هاشون رو میشه حدس زد که منظور گوینده چی بوده. ولی بعضی هارو حداقل من یکی که متوجه نمی شدم. مثلا یکی از دو ستام موقع روبوسی گفت : « امیدوارم سال نوئی داشته باشین ». خوب به راحتی میشه حدس زد که اون طفلک می خواسته بگه : « امیدوارم سال نوی خوبی داشته باشین ». هفته گذشته با تعدادی از همکارام رفته بودم دیدن یکی از مسئولین رده بالای یکی از وزارتخونه ها. اون بنده خدا هردفعه که با یکی از ماها روبوسی میکرد می گفت : « انشاءالله سال آینده 1384 باشه !!!!!!! ». البته چون گوینده از مقامات رده بالا بود نه می تونستیم ازش بپرسیم منظورتون چیه و نه اینکه لااقل یه دل سیر بخندیم. آخه اون که با ما شوخی نداشت:)